اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

آه چه زیباست از تو جام گرفتن وزلب گرم تو بوسه ھای گوارا

قھر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا
شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله ھای خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اینھمه شیرین
چھره پر از خشم و قھر اینھمه زیبا
ناز ترا میکشم به ددیه منت
سر به رھت مینھم به عجز و تمنا
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زیباییم اسیر محبت
ھر دو به چشمان دلفریب تو پیدا
از ھمه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنھا تنھا به عشق روی تو تنھا
بوی بھار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
خنده گل راببین به چھره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا
ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه ھای گوارا
لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدھد به شاعر شیدا
از تو شنیدن ترانه ھای دل انگیز
با تو نشستن بھار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بی وفایی بس کن
بازآ بازآ به مھربانی بازآ
شاید با این سرودھای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا

اگر ماه بودم به ھرجا که بودم سراغ ترا از خدا میگرفتم

اگر ماه بودم به ھرجا که بودم
سراغ ترا از خدا میگرفتم
وگر سنگ یودم بھرجا که بودی
سر رھگذر تو جا میگرفتم
اگر مادر بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی به ھر جا که بودم
مرا می شکستی مرا می شکستی

که قبله گاهم اونجاست هر جا که پا میزاری



تو ای بال و پر من

رفیق سفر من
میمیرم اگه سایت نباشه رو سر من
تو ای خود خود عشق
که بی تو نفسم نیست
کجا تو خونه داری که هرجا میرسم نیست
اهل کدوم دیاری
کجا تو خونه داری
که قبله گاهم اونجاست
هر جا که پا میزاری
اهل کدوم دیاری
گل کدوم بهاری
که حتی فصل پائیز باغ ترانه داری
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس
تو دوره ی شبابم تو اومدی به خوابم
گفتی نیاز من باش ترانه ساز من باش
یه روزی راستی راستی همون شدم که خواستی
شدی تو سرنوشتم برای تو نوشتم
خسته ی دین و دنیا ملحد کافر هستم
توئی تو مذهب من
من تو رو میپرستم
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس
با همه ی وجودم برای تو سرودم
در طلب تو هستم در طلب تو بودم
صدامو از تو دارم
شعرامو از تو دارم
اما تو رو ندارم
وای به روزگارم
تو ای بال و پر من
رفیق سفر من
میمیرم اگه سایت نباشه رو سر من
تو ای خود خود عشق
که بی تو نفسم نیست
کجا تو خونه داری که هرجا میرسم نیست
اهل کدوم دیاری
کجا تو خونه داری
که قبله گاهم اونجاست
هر جا که پا میزاری
اهل کدوم دیاری
گل کدوم بهاری
که حتی فصل پائیز باغ ترانه داری
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس
تو ای بال و پر من
رفیق سفر من
میمیرم اگه سایت نباشه رو سر من
تو ای خود خود عشق
که بی تو نفسم نیست
کجا تو خونه داری که هرجا میرسم نیست
اهل کدوم دیاری
کجا تو خونه داری
که قبله گاهم اونجاست
هر جا که پا میزاری
اهل کدوم دیاری
گل کدوم بهاری
که حتی فصل پائیز باغ ترانه داری
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس
تو دوره ی شبابم تو اومدی به خوابم
گفتی نیاز من باش ترانه ساز من باش
یه روزی راستی راستی همون شدم که خواستی
شدی تو سرنوشتم برای تو نوشتم
خسته ی دین و دنیا ملحد کافر هستم
توئی تو مذهب من
من تو رو میپرستم
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس
با همه ی وجودم برای تو سرودم
در طلب تو هستم در طلب تو بودم
صدامو از تو دارم
شعرامو از تو دارم
اما تو رو ندارم
وای به روزگارم
تو ای بال و پر من
رفیق سفر من
میمیرم اگه سایت نباشه رو سر من
تو ای خود خود عشق
که بی تو نفسم نیست
کجا تو خونه داری که هرجا میرسم نیست
اهل کدوم دیاری
کجا تو خونه داری
که قبله گاهم اونجاست
هر جا که پا میزاری
اهل کدوم دیاری
گل کدوم بهاری
که حتی فصل پائیز باغ ترانه داری
آی دلبرم آی دلبر
ای از همه عزیزتر
ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس

چشم تو چشمه شراب من است ھر نفس مست ازین شرابم کن



از یک نگاه گرم تو یافت

ھمه ذرات جان من ھیجان
ھمه تن بودم ای خدا ھمه تن
ھمه جان گشتم ای خدا ھمه جان
چشم تو این سیاه افسونکار
بسته با صد فریب راھم را
جز نگاھت پناھگاھم نیست
کز تو پنھان کنم نگاھم را
چشم تو چشمه شراب من است
ھر نفس مست ازین شرابم کن
تشنه ام تشنه ام شراب شراب
می بده می بده خرابم کن
بی تو در این غروب خلوت و کور
من و یاد تو عالمی داریم
چشمت آیینه دار اشک من است
به چراغی و شبنمی داریم
بال در بال ھم پرستوھا
پر کشیده به آسمان بلند
ھمه چون عشق ما به ھم لبخند
ھمه چون جان ما بھم پیوند
پیش چشمت خطاست شعر قشنگ
چشمت از شعر من قشنگتر است
من چه گویم که در پسند آید
دلم از این غروب تنگ تر است

پرستوی بوسه ات

چندان شکوفه ریخت که ھوش از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دردی ز بھشت خدا گشود
اما چه میکنی
دل را که در بھشت خدا ھم غریب بود

دلم بی روی او دریای درد است

درون سینه ام صد آرزو مرد
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بی روی او دریای درد است
ھمین دریا مرا در خود فرو برد

سحر خواھد درآمیزد به خورشید

دلم سوزد به سرگردانی ماه
که شب تا روز پوید این ھمه راه
سحر خواھد درآمیزد به خورشید
نداند چون کند با بخت کوتاه

زمان گوید که ھان گر برنخیزی

سحر با من درآمیزد که برخیز
نسیم گل به سر ریزد که برخیز
زرافشان دختر زیبای خورشید
سرودی خوش برانگیزد که برخیز
سبو چشمک زنان از گوشه طاق
به دامانم در آویزد که برخیز
زمان گوید که ھان گر برنخیزی
غریو مرگ برخیزد که برخیز

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را
بھشت عشق من در برگ ریز یاد ھا گم شد
مگر از جام میگیرم سراغ چشم یارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ میخواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را
پس از عمری ھنوز ای جان به یاری زنده می دارد
نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را
خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
که دید از چشم در لبخند شیرین بھارم را
من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
به دست نا امیدی ھا دل امیدوارم را
ھنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
که من در پای او میریزم اکنون برگ و بارم را

دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام




ھمرنگ گونه ھای تو مھتابم آرزوست
چون باده لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده چشم توام باغ ھای سبز
در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازھاست
سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست
تا وارھم ز وحشت شبھای انتظار
چون خنده تو مھر جھانتابم آرزوست

وجودم از تمنای تو سرشار است

من امشب تا سحر خوابم نخواھد برد
ھمه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
ھوا آرام شب خاموش راه آسمان ھا باز
خیالم چون کبوترھای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می یافتند کولی ھای جادو گیسوش شب را
ھمان جا ھا که شب ھا در رواق کھکشان ھا خود می سوزند
ھمان جاھا که اختر ھا به بام قصر ھا مشعل می افروزند
ھمان جاھا که رھبانان معبدھای ظلمت نیل می سایند
ھمان جا ھا که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
ھمین فردای افسون ریز رویایی
ھمین فردا که راه خواب من بسته است
ھمین فردا که روی پرده پندار من پیداست
ھمین فردا که ما را روز دیدار است
ھمین فردا که ما را روز آغوش و نوازش ھاست
ھمین فردا ھمین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواھد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاھی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به ھر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ھا سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می آیی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترااز دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاھم باز حیران تو خواھد ماند
سراپا چشم خواھم شد
ترا در بازوان خویش خواھم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواھد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواھم سوخت
برایت شعر خواھم خواند
برایم شعر خواھی خواند
تبسم ھای شیرین ترا با بوسه خواھم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاھی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
ھوا آرام شب خاموش راه آسمان ھا باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب




بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آھنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در ھوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواھم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که ھیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در ھوای تو
یک شب ستاره ھای ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده ھای توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

آن که خنده از لبش جدا نبود بی تو من کجا روم کجا روم

ناتوان گذشته ام ز کوچه ھا
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای در این غروب
می برم به آِیان خود پناه
در گریز ازین زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بھشت عشق و آرزو
مانده ام ھمه غم و ھمه خیال
سر نھاده چون اسیر خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نھفته چون ستارگان کور
در غبار کھکشان سرنوشت
می روم ز دیده ھا نھان شوم
می روم که گریه در نھان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا ترا دوباره مھربان کنم
این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند ھوای گریه ھای تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بی تو من کجا روم کجا روم
ھستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمی رسد
ناله ام به گوش کس نمی رسد
می رسی به کام دل که بشنوی
ناله ای از ین قفس نمی رسد

رعد غرید و تو لرزیدی رو به آغوش من آوردی

صدف سینه من عمری
گھر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ھا کردست
ھمه ویرانی و ویرانی
ھمه خاموشی و خاموشی
سایه افکنده به روزنھا
پیچک خشک فراموشی
روزگاری است درین درگاه
بوی مھر تو نه پیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست
من و آن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنھا
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنھا
یاد باد آن شب بارانی
که تو در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی
باد ھنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سینه شب بشکست
نفس تشنه تبدارم
به نفس ھای تو می آویخت
خود طبعم به نھان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت
چشم بر چشم تو می بستم
دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم
چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو می رفتم
ھرکجا عشق تو می فرمود
از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنھمه قول و غزل ھا کو
باز امشب شب بارانی است
از ھوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد
من و اینھمه آتش ھستی سوز
تا جھان باقی و جان باقی است
بی تو در گوشه تنھایی
بزم دل باقی و غم ساقی است

چون می نگرم او ھمه من من ھمه اویم

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله پر برف
آغوش کند باز ھمه مھر ھمه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن ھر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
ھر صبح در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم او ھمه من من ھمه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
درسینه من نیز دلی گرم تر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننھادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما ھر دو در این صبح طربناک بھاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما ھر دو در آغوش پر از مھر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بھاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

نشین مرو که در دل شب در پناه ماه خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه ن

بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
بگذار تا سپیده بخندد به روی ما
بنشین ببین که : دختر خورشید صبحگاه
حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما
بنشین مرو ھنوز به کامت ندیده ام
بنشین مرو ھنوز ز کلامی نگفته ایم
بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است
بنشین که با خیال تو شب ھا نخفته ایم
بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه
خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست
بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری
بنشین مرو صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت ھجران خود مسوز
بنشین مرو مرو که نه ھنگام رفتن است
اینک تو رفته ای و من ازره ھای دور
می بینمت به بستر خود برده ای پناه
می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد
می بینمت نھفته نگاه از نگاه ماه
درمانده ای به ظلمت اندیشه ھای تلخ
خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز
یاد منت نشسته بر ابر پریده رنگ
با خویشتن به خلوت دل می کنی ستیز

ور بروی عدم شوم بی تو به سر نمی شود



بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده ی عقل مست تو چرخه ی چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمیشود
جان ز تو نوش می کند دل ز تو نوش می کند
عقل خروش می کند بی تو به سر نمی شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی تو بسر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی تو به سر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی تو به سر نمی شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می کنی بی تو به سر نمی شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمی شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم  بی تو به سر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو به سر نمی شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی تو به سر نمی شود
بی تو نه زندگی خوش است بی تو نه مردگی خوش است
سر ز تو تو چون کشم بی تو به سر نمی شود
هرچه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی تو به سر نمی شود

مرا با عشق او تنھا گذارید

به صد امید می بستم نگاھی
مگر یک تن ازین ناآشنایان
مرا بخشد به شھر عشق راھی
به ھر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یکی ھم زینھمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راھی
مرا با خود به ھر سویی کشاندند
شنیدم بارھا از رھگذران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زھر بام و دری سر می کشیدم
به ھر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن ھنگامه دیدار و پرھیز
رسیدم عاقبت آنجا که او بود
دو تنھا و دو سرگردان دو بی کس
ز خود بیگانه از ھستی رمیده
ازین بی درد مردم رو نھفته
شرنگ نا امیدی ھا چشیده
دل از بی ھمزبانی ھا شکسته
تن از نامھربانی ھا فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت سر به زیر بال برده
دو تنھا دو سرگردان دو بی کس
به خلوتگاه جان با ھم نشستند
زبانی بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
میپرسید ای سبکباران می پرسید
که این دیوانه از خود بدر کیست
چه گویم از که گویم با که گویم
که این دیوانه را از خود خبر نیست
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بی کرانه
لبی از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه
می پرسد ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنھا گذارید
غریق لطف آن دریا نگاھم
مرا تنھا به این دریا سپارید

او بود و چشمی خسته در موج سکوتی من بودم و اشکی نشسته در نگاهی.

آمد به دیدارم، ولی همراه اندوه

آمد، ولی با دیدگان «شسته در اشک»

آمد، ولی همچون گل «پائیز دیده»

شادابی اش «بر باد رفته» -

رنگش «پریده»

گفتم: شگفتا! ای دلارام، ای پناهم –

این سایه ی غم چیست در موج نگاهت؟

کو آن لبان سرخ و آن لبخند گرمت؟

این خستگی از چیست در چشم سیاهت؟

از گفته ی من لحظه ای بر خویش پیچید.

همراه آهی –

اشکش چو مروارید، روی گونه لغزید –

گفت: آمدم عشق تو را بدرود گویم

اینک بدان این «آخرین دیدار» ما بود

زیرا که من در «پنجه ی تقدیر» اسیرم

من در حصار «سرنوشتم»

از رفتن راهی که دارم ناگزیرم

آنگاه با چشمی غم آلود –

با بازوان مرمرین، آغوش بگشود –

خود را در آغوش من افکند –

لب بر لبم سود –

دست «من» و «او» حلقه شد در گردن هم –

اشک «من» و «او» در هم آمیخت

هر بوسه اش در جان من غوغا برانگیخت

دیدم به چشم خود عروس شادمانی –

از پیش ما بگریخت، بگریخت –

کاخ امید ما فرو ریخت.

با گریه گفتم:

ای «آخرین دیدار» پر رنج!

پایندگی کن

تا از نگاهش توشه ی «فردا» بگیرم

تا بر شب زلفش ز چشم اختر ببارم

تا بوسه ی شیرین از این لب ها بگیرم

تا با لبم با «گونه» اش بدرود گویم

وز سینه اش عطر «گل حمرا» بگیرم.

ای «آخرین دیدار» پر رنج! –

پایندگی کن

تا از لبش داروی بیتابی بجویم

تا گیسوانش را به کام دل ببویم

تا از دو چشمش قدرت «ماندن» بخواهم

تا با نگاهش راز جاویدان بگویم.

«او» رفت و دیدم –

دیگر پس از او، باغ پر بار محبت –

بی بار و برگ است.

وآن لحظه های پرشکوه آشنائی –

در کام مرگ است.

او کم کمک از دیده ی من دور میشد –

اما به هر چندین قدم با خنده ای تلخ –

میکرد سوی من نگاه گاهگاهی.

او بود و چشمی خسته در موج سکوتی

من بودم و اشکی نشسته در نگاهی.

 

مهدی سهیلی

15/7/1351

سیمین بری



سیمین بری گل پیکری آری

از ماه و گل زیباتری آری
همچون پری افسون گری آری
دیوانه ی رویت منم چه خواهی دگر از من
سرگشته ی کویت منم نداری خبر از من

هر شب که مه در آسمان
گردد عیان دامن کشان
گویم به او راز نهان
که با من چه ها کردی
به جانم جفا کردی

هم جان و هم جانانه ای امّا
در دلبری افسانه ای امّا
امّا ز من بیگانه ای امّا
آزرده ام خواهی چرا ؟ تو ای نوگل زیبا
افسرده ام خواهی چرا ؟ تو ای آفت دل ها

عاشق کشی ، شوخی ، فسون کاری
شیرین لبی ، امّا دل آزاری
با ما سر جور و جفا داری
می سوزم از هجران تو ، نترسی ز آه من
دست من و دامان تو ، چه باشد گناه من

دارم ز تو نامهربان
شوقی به دل شوری به جان
می سوزم از سوز نهان
ز جانم چه می خواهی
نگاهی به من گاهی

یارب برس امشب به فریادم
بستان از آن نامهربان دادم
بیداد او برکنده بنیادم
گو ماه من ، از آسمان
دمی چهره بنماید
تا شاهد امید من
ز رخ پرده بگشاید