اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

تو دلت بوسـه می خواد من میدونم اما لبت

نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره
دلم از اون دلای قدیمیه از اون دلاست
که می خواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره

پا روی دنیا بذاره


دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو

ببره از اینجا و اونــور ابـــــرا بـــــذاره

من  می خوام تا آخر دنیا تماشات بکنم

اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره

تو دلت بوسـه می خواد من میدونم اما لبت

سر هر جمــله دلش میخواد یه امــــــا بـــــذاره
بی تو دنیا نمی ارزه تو با من باش و بذار
همه ی دنیام منو همیشــه تنهــا بذاره
نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره
مارو تو خواب جا بذاره
دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو
ببره از اینجا و اونـور ابــرا بـــذاره
من می خوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی بــرام چشم تماشـا بذاره
بی تو دنیا نمی ارزه تو با من باش و بذار
همه ی دنیا منو همیشــه تنهـــا بذاره
دلم از اون دلای قدیمیه از اون دلاست
که می خواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره
پا روی دنیا بذاره

برهنه از هراس و تازه از عشق توی آغوش جان من رها شی



تو از متن کدوم رویا رسیدی؟

که تا اسمت رو گفتی، شب جوون شد

که از رنگ صدات دریا شکفت

ونگاه من پر از رنگین‌کمون شد            


تو از خاموشی دلگیر رویاصدام کردی،

صدام کردی دوباره

صدا کردی منو از بغض مهتاب

از اندوه گل و اشک ستاره             


صدام کردی، صدام کردی، نگو نه!

اگرچه خسته و خاموش بودی

تو بودی و صدای تو صدام زد

اگرچه دور و ظلمت‌پوش بودی                 


تو چیزی گفتی و شب جای من شد

من از نور و غزل زیبا شدم

بازتو گیج‌وویج از خودگم‌شدنها

من از من مردم و پیدا شدم باز          


از این تک‌بستر تنهایی عشق

از این دنج سقوط آخر من

صدام کردی که برگردم به پرواز

به اوج حس سبز باتوبودن      


صدام کردی که رو خاموشی من

یه دامن یاس نورانی بپاشی

برهنه از هراس و تازه از عشق

توی آغوش جان من رها شی               


صدام کردی صدام کردی نگو نه

نامه نوشتن دایه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به صلب ویس

چو قدّ ویس بت پیکر چنان شد

که هم بالاى سرو بوستان شد

 

شد آگنده بلورین بازوانش

چو یازنده کمند گیسوانش

 

سر زلفش به گل بر سایه گسترد

به ناز دل نیازى را بپرورد

 

پراگنده شده در شهر نامش

ز دایه نامه اى شد نزد مامش

 

به نامه سرزنش کرده فراوان

که چون تو نیست بد مهتى به گیهان

 

نه بر فرزند جانت مهربانست

نه بر آن کس که وى را دایگانست

 

نه فرزند نیازى را نوازى

نه بر دیدار او یک روز نازى

 

به من دادى ورا آنگه که زادى

سزاى دخترت چیزى ندادى

 

کنون بر رُست پیش من به صدناز

به پرواز اندر آمد بچهء باز

 

همى ترسم که گر پرواز گیرد

به کام خود یکى انباز گیرد

 

بپروردم ورا چونانکه بایست

به هر رنگى و هر بویى که شایست

 

به دیباها و زیورهاى بسیار

ز رخت و طبل هر بزاز و عطار

 

همى نپسندد اکنون آنچه ما راست

و گر چه گونه گونه خزّ و دیباست

 

چو بیند جامهاى سخت نیکو

بگوید هر یکى را چند آهو

 

که زردست این سزاى نابکاران

کبودست این سزاى سوکواران

 

سفیدست این سزاى گنده پیران

دو رنگست این سزاوار دبیران

 

چو بر خیزد ز خواب بامدادى

ز من خواهد حریر استاربادى

 

چون باشد روز را هنگام پیشین

ز من خواهد پرند بهمن چین

 

شبانگه خواهدم دو رویه دیبا

ندیمان از پرى رویان زیبا

 

کم از هشتاد زن پیشش نبایند

که کمتر زین ندیمى را نشایند

 

هر آن گاهى که با ایشان خورد نان

همه زرّینه خواهد کاسى و خوان

 

اگر روزست و گر شب گاه و بیگاه

کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه

 

کمرها بسته افست بر نهاده

پرستش را به پیشش ایستاده

 

که من زین بیش او را بر نتابم

همان چیزى که مى خواهد نیابم

 

که باشم من که دارم رخت شاهان

به کام خویش و کام نیک خواهان

 

چو این نامه بخوانى هر چه زوتر

بکن تدبیر شهر آراى دختر

 

ز صد انگشت ناید کار یک سر

نه از سیصد ستاره نور یک خور

 

چو آمد نامهء دایه به شهرو

به نامه در سخنها دید نیکو

 

به نیکى یافت آگاهى ز دختر

که هم رویش نکو بود و هم اختر

 

به مژده پیک او را تاج زر داد

بجز تاجش بسى زرّ و گهر داد

 

چنان کردش ز بس دینار و گوهر

که بودى زاد بر زادش توانگر

 

پس آنگه چون بود شاهانه آیین

فرستادش فراوان مهد زرّین

 

به پیش مهدش اندر خادمانى

به بالا هر یکى چون نردبانى

 

شدند از راه سوى ویس شادان

ز خوزان آوریدندش به همدان

 

چو مادر دید روى دخترش را

سهى بالا و نیکو پیکرش را

 

خجسته نام یزدان را فرو خواند

بسى زرّ و بسى گوهر بر افشاند

 

چو او را پیش خود بر گاه بشناخت

رخش از ماه تابان باز نشناخت

 

گل رخسار گانش را بیاراست

بنفشه زلفکانش را بپیراست

 

عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد

ز گوهر یاره اندر بازوان کرد

 

به دیباهاى زربفتش بسر افروخت

بخور عود و مشکش زیر بر سوخت

 

چنان کرد آن نگار دلستان را

که باد نوبهارى بوستان را

 

چنان اراست آن ماه زمین را

که مانى صورت ارژنگ چین را

 

چنان بنگشاشت آن زیبا صنم را

که نقاشان چین باغ ارم را

 

چنان بایسته کرد آن بافرین را

که در فردوس رصوان حور عین را

 

اگر چه صورتى باشد بى آهو

به چشم هر که بیند سخت نیکو

 

چو آرایش کنند او را فراوان

به زرّ و گوهر و دیباى الوان

 

شود بى شکّ ز آرایش نکوتر

چنان کز گونه گردد سرخ تر زر