اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

وجود گمشده ای را دوباره خواهم جست

من آفتاب درخشان و ماه تابان را

بهین طراوت سرسبزی بهاران را

زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت

صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را

و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست

و درتمامی اشیا پاک تجریدی

وجود گمشده ای را

دوباره خواهم جست 



حمید مصدق ( از جدایی ها)


درافتادم به گرداب غم عشق

مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر وناتوان بگذار و بگذر
چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش بگذار و بگذر
دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
مرابا یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر
دوچشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذارو بگذر
به او گفتم حمید از هجر فرسود

به من گفتا : جهان بگذار و بگذر


غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه

به من امشب ای ساقی بده می دریا دریا
اونقدر امشب مستم کن که بشم دور از دنیا
بده جامی ای ساقی که بسازم با دردام

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

هنوز دیوونشم من اسیر دل تو دستاش
عزیزم اونه اما غریبم من تو دنیاش
آخ که دیگه یادش نیست که میگفت دلدارم باش

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه
غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه


Who am I?

My life defines in two phases hell and wonderland.I just stuck between these two phases, and as much as try It gets harder to define where I am. I spend sometimes in my wonderland an fuck myself. Then it seems I am ready to go to next phase, but I will land in the hell again. When I am in the hell phase I think that I am not in hell but after couple months , I realize what the hell I am doing here. Later on, somehow I came out of the hell that is so hard. As you expected, the cycle starts over and over. I know it seems weird, and you as a reader cannot understand what I am talking about. Do not worry it is not really important to know  

حلقه

حلقه

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است