اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

بوسه بارانم کن امشب...


بوسه بارانم کن امشب...
برای دلم سنگ تمام بگذار!
تنهایی را از آغوشم جدا کن
و دستانت را به دورم حلقه کن
چشمانت هم اگر لبخند همیشگی اش را نثارم کند
که دیگر معرکه است...
آرزویی نمی ماند، جز اینکه؛
امشب "یلدا" باشد...


معصوم وهابی

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتـم غـم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتـم کـه ماه من شو گفتا اگر برآید
گفـتـم ز مـهرورزان رسم وفا بیاموز
گـفـتا ز خوبرویان این کار کمـتر آید
گفـتـم کـه بر خیالت راه نظر ببندم
گفـتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتـم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گـفـتا اگر بدانی هم اوت رهـبر آید
گفـتـم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفـتا خنـک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گـفـتا تو بـندگی کن کو بنده پرور آید
گفـتـم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفـتا مـگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید