اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

دیوانه

من همان مردی هستم

که بعدها به دخترت نشان می دهی

و می گویی این مرد را دوست داشتم...

او از تو می پرسد که چه شد از یکدیگر جدا شدید

بگو، تقصیر خودش بود..

بگو دیوانه بود...

نشانه اش هم این است

که او هنوز هم عاشق من است...

آینه

می بینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته می پرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی می خواد
اون به من یا من به اون خیره شدم

باورم نمیشه هرچی می بینم
چشمو یه لحظه رو هم می ذارم
به خودم می گم که این صورتکه
می تونم از صورتم ورش دارم

می کشم دستمو روی صورتم
هرچی باید بدونم دستم میگه
منو توی آینه نشون میده
میگه این تویی نه هیچ کس دیگه

جای پاهای تموم قصه هام
رنگ غربت تو تموم لحظه هام
روبروی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا؟

آینه میگه تو همونی که یه روز
می خواستی خورشیدو با دست بگیری
ولی امروز شهر شب خونت شده
داری بی صدا تو قلبت می میری

میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آینه میشکنه هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکش عکس منه

عکسا با دهن کجی بهم میگن
چشم امیدو ببر از آسمون
روزا با هم دیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون

کو کو

حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است
در حوالی همان باغ پر خاطره

هیچ نمی خواهد،

فقط می گوید: کو کو ….

وصیت

اگر روزی رسیدی که من نبودم تمام وصیتم به تو این است :

" خوب بمان " از آن خوب هایی که من عاشقش بودم .... !!