اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

سال ها و دقیقه ها


دوباره ساعت ها ، به عقب کشیده خواهند شد

و من امشب مجبــورم ،

60 ســــال بیشتــــر

دوریت را تحمـــل کنــــــم !!!

دلتنگی


به طرز عجیب و احمقانه ای دلم برایت تنگ است
دلخوشی ها کم نیست
ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﻢ ﻣﯿﻨﺸﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ... ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ...
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻠﺴﻪ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻟﺖ ﭼﻪ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﯼ ! ﮐﺎﺵ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺑﺨﻨﺪﯾﻢ
ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ... ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﻧﻔﺴﻬﺎﯾﺖ ﻏﺒﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ
ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺗﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ؟ !
ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺷﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻡ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ؟ ! 
ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺸﺘﺮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻤﺸﺎﻥ؟

دردهایم

نگران دردهایم نباش!
دردهای من چیزی کمتر از آن است که تو فکر میکنی...
دردهای من جامه ایست که هر روز صبح بر تن میکنم و با آن ها خیابان ها را به دنبال تو گز میکنم!
دردهای من جامه ایست که هر شب از تن در می آورم،میشورم و اتو کشیده به دیوار اتاقم آویزان میکنم تا آماده باشد برای صبحی که بی تو طلوع خواهد شد...

نگران دردهایم نباش!
دردهای من جامه ایست که بدون اینکه کسی را در آغوش گرفته باشم،بوی عطر زنانه میدهد...
به خاطر همین هاست که دردهایم را دوست دارم...
دردهایم را دوست داشته باش!

فراموشی

چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟

مسخره است، عبارات از عهده بیان واقعیات بر نمی آیند. باید خیلی ترسیده باشی تا معنای عبارت "عرق های سرد" را بفهمی یا خیلی مضطرب بوده باشی تا بفهمی "شکمم گره خورده" واقعاً یعنی چه. نه؟
"رها شده" نیز همین طور. چه عبارت بی نظیری، چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟
رها کردن طناب ها.
ترک کردن یک زن خوب.
اوج گرفتن، بال های پلیکانی خود را گشودن و در اقلیمی دیگر فرود آمدن.
نه. واقعاً، نمی توان دقیق گفت...
دام واقعی این است که واقعاً باور کنی با طناب بسته شده بودی. آدمی تصمیم هایی می گیرد، مسئولیت هایی می پذیرد و سپس چند خطری هم می کند. خانه می خرد، نوزادان را در اتاق خواب های صورتی می خواباند و هر شب در آغوش هم بسترش به خواب می رود.
آدمی از این همه به شگفت می آید... قبلاً چطور توضیح می دادیم؟ این یکی بودن را؟ بله، همین را می گفتیم وقتی خوشبخت بودیم، یا به عبارت دیگر وقتی کم تر بدبخت بودیم...
دام دیگر که تو را به سوی خود می کشد این است که فکر کنی حق داری خوشبخت باشی.
چه قدر ساده لوح هستیم. خیلی ابله هستیم اگر باور کنیم ثانیه ای می توانیم بر گذر زندگیمان مسلط شویم. جریان زندگی ما، از ما می گریزد، اما این اهمیتی ندارد.
فایده ی چندانی ندارد...
بهتر آن است که از واقعیت این گذر آگاه باشیم.
"اما" چه وقت؟
اما
مثلاً پیش از آن که اتاق خواب بچه ها را رنگ صورتی بزنیم...