اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

از دوست داشتن

تو بگو دوستم داری. 

من ثابت می‌کُــنم انسان،
جانوری پرنده است!

رویاهایت

برایم از رویاهایت بگو 
کاری از دستم بر نمی آید
مثلِ یک مهمانی که می دانی به آخر می رسد

عذاب کشیدنی احمقانه است
اما
با من از رویاهایت بگو
حتی وقتی که دیگر در آن ها جایی ندارم ..

خاطراتت

همه ی خاطراتت را سوزاندم...

دست هایم می سوزد...

در آستانه ی عشق

گریه کردم در آستانه ی عشق
گریه کردم به روی شانه ی عشق
گریه کردم که با بهانه ی عشق ...
بنشینم بهار برگردد

گریه کردم در انزوای خودم
گریه کردم فقط برای خودم
گریه کردم که لا به لای خودم ...
گم شوم تا قطار برگردد

یواشکی

ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ..

از تلخی

تلخم

تلخ تر از غروب جمعه پاییزی که هوایش عجیب دو نفرست

و عجیب دلم هوای قدم زدن کرده با تویی که نیستی...

از معجزات

از معجزاتش این بود

که آغوشش

عصر جمعه نداشت

از شیطان

«کلیه چیزهای خوب این دنیا از ابداعات و اختراعات شیطان است..... زنان زیبا، بهار، بچه خوک سرخ شده و شراب..!.»

تا سالخوردگی

میدانی بعد از رفتن تـو به کسانی که بیشتـر از همه می توان حسـادت کرد، زوج های سالخورده ای ست که ما هیچ کدام از آن ها نمی شویم !!

از نبودن

وقتی می گویند نیست
،کاغذ را گفته باشند یا برق را
فرقی ندارد
من یاد تو می افتم ..!

بی تو

بی تو هم می‌شـود زندگی کرد.
قدم زد،
چای خُـورد،
فیــلم دیـــــد،
ســــفر رفـــت...
فقط
بی تو نمی‌شود به خواب رفت!

از دوست داشتن

ﻣﻦ ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﻴﺘﺎﺏ ﺧﻴﺮﻩ ﺑﻪ ﻳﮏ ﻋﮑﺲ ﻣﻴﻨﺸﻴﻨﻢ , ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻢ , ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻣﻴﺸﻮﻡ ... ﻭ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺭﺯﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ . . .

ﻣﻦ ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺍﺿﻲ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺑﺮ ﻣﻴﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺭ ﻗﺪﻡ ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺸﻮﻡ . . .

ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﻲ ﻫﻴـــــــــــــــــﭻ ﺍﺣﺴﺎﺳﻲ . . .

ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺷﻤﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ . . .

ﺍﺭﻱ . . .
ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﻫﺎ ﮐﻤﻲ، ﻓﻘﻂ ﮐﻤﻲ " ﺁﺭﺍﻣﺶ" ﺑﻮﺩ.

دست هایت...آه....دست هایت

در اتاقم همه چیز
چنان است که از اینجا می‌رفتی
گلیمی که دوست داشتی هنوز بر زمین است
و ردپای تو زیباترین نقش‌های آن،
پنجره‌ها با همان پرده‌هاست که بود
هنوز از همه چیز بوی دست‌های تو را می‌شنوم
تو نیستی و حرفی جز سکوت نیست.

از دوست داشتن

دوسم داشت ،
مثل اون آهنگ های خـارجی ای که همیشه گوش میداد ولی هیچی ازش نمیفهمید ...!

اندوه پرست

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد میشد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ میزد
وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و شعرآمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من
همچو آوار نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پشم رویم:
چهره ی سرد زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم