اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

شب آخر

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
*
شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه، یه جنگ نابرابر بود
*
چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری
چه قصه ی محقری، چه اول و چه آخری
*
ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه ها هستیم
*
سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رؤیا بود
نمی دیدیم و می رفتیم، هزاران سایه با ما بود
*
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
*
در آن هنگامه ی تردید، در آن بن بست بی امید
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود
*
در آن ساعت هزاران سال، به یک لحظه برابر بود
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود