اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

زیبای خفته ی من

به کسی که عاشق توست

بگو

هر روز

با زیباترین تعابیر جهان

بیدارت کند،

من اینجا هر شب

تو را

با زیباترین تعابیر جهان

به خواب می سپارم …

صدایم کن، صدای تو خوب است

اینگونه که مرا صدا می زنی،

درخت پیر حیاط را هم صدا کن

شکوفه می دهد،

می دانم.

من تو ام یا تو منی؟

از پوستم

صدای تو می تراود

بر پاهای تو راه می روم

با چشم تو شعر می نویسم

من که ام

به جز تو

که در رگ و پوستم نهانی و

نام مرا به خود داده ای.

امانتی من

تو اینجایی

با همان چشم ها

همان دست ها

و درست با همان اسم،

شاید این چیزی شبیه یک معجزه باشد اما

من هنوز

چشم هایم را

به همان جاده ای دوخته ام

که تو را به دستش سپرده بودم!

 

به بی ثباتی محکومم نکن

آن کسی که من بدرقه اش کرده بودم

هرگز باز نگشته است!

روزگار امانت دار خوبی نیست...

چشمان تو

ارتش هیتلر بود

و قلب من

لهستان بی دفاع


تا صبح، جهان من از آن توست

می خوابم
و شبم را
به تو می سپارم...
رویایم را
به بیداریت
به رویایت
تا
هر چه می خواهی
با آن بکنی

تا صبح
جهان من
از آن توست

غیبت تو

قبل پاییز
تو غایب بودی!
بعد پاییز
تو غایب بودی!
همه جا،کافه نشینی کردم
آنور میز
تو غایب بودی!
آنطرف تر نم باران هم بود
سرفه ی خشک درختان هم بود
ساعت خیره ی میدان هم بود
چشم بد، دووور
دو فنجان هم بود
آنور میز
تو غایب بودی...
آنور میز
هوا تاریک است
همه ی منظره ها، کاغذی أند
وسط قاب خیابانی سرخ
دو نفر
شکل خداحافظی أند...

مادرش!!!

من نمی دانم آیا
مادرش هم او را
به اندازه ی من دوست داشت؟

تلخی و درد

تلخی ماجرا درست همین جاست. اینکه دردی مخصوص به خودت داشته باشی و حتی نتوانی به دیگران ابراز کنی این رنجی که میکشی از کجاست و چیست؟

دررررررررررررررردددد

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود... آه ! به اصرار خودت !

از قد کشیدن

 این روزها آدمها سرشان شلوغ است. کسی حوصلهء خدا را ندارد. کسی حال او را نمی پرسد. کسی برایش نامه نمی نویسد، اما تو این کار را بکن. تو حالش را بپرس. ساعتها را با او قسمت کن ،ثانیه هایت را هم....همهء ما راحت حرف می زنیم، ولی نوشتن برای بیشتر ما سخت است اما تو بنویس تا یادت بماند که نوشته ها، رد پای عبور است. فردا که برگردی و نوشته هایت را بخوانی به یاد می آوری که از کجا رد شده و چطور قد کشیده ای...

آغوش تو

وقتی تو را نگاه میکنم، حالم بد میشود، گویی مقابل ده هزار آدم هستم.
لطفا تمامش کن، مرا در آغوش بگیر.

***
رمان'دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد'
#آنا_گاوالدا

من و تو و گریه

آدم ها گاهی گریه می کنند
نه به خاطر اینکه ضعیف هستند!
بلکه به این خاطر که
برای مدتی طولانی قوی بوده أند.

من و بوسیدنت

نمی دانم خواب بود
یا بیداری
اما
هرچه بود
بوسیدمت!

من و تنهایی و نادانی

تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان می آموزد
اما تو نرو...
بگذار من نادان بمانم!

دوستت دارم، روزی هزار وعده

از ما که گذشت
به شما اگر رسید
به جای ما
روزی
هزار وعده
دوستش داشته باشید...

شیرینی و تلخی

شیرینی های زندگانی بیش از یک بار به کام نمی نشیند،
اما تلخی هایش هربار تازه اند...
هربار تازه تر ...

من و روانپزشک

دکتر گفت: نباید اینقدر به گذشته فکر کنی.
نباید، نباید، بیخود نبود که کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم این دکترهای روانشناس یا فکر می کنند آدم هیچی نمی داند یا فکر می کنند اگر می داند خب پس باید کارهاش دست خودش باشد.
مثلا اگر می دانی نباید اینقدر به گذشته فکر کنی ، فکر نکن دیگر و اگر نمی دانی نباید این قدر به گذشته فکر کنی، بدان و بعد فکر نکن دیگر. به همین راحتی.
یکی نیست بگوید آقا من به گذشته فکر می کنم می دانم نباید به گذشته فکر کنم و باز هم به گذشته فکر می کنم.

دوست نداشتن تو و مرگ

اگر مرا دوست نداشته باشی،
دراز میکشم و میمیرم.
مرگ نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن.
مرگ، دوست نداشتن توست
درست آن موقع که باید دوست بداری...

درد

درد یعنی نماندن به صلاحش باشد

بگذاری برود... آه! به اصرار خودت!