اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

من و تو

فکر می کردم دوستم داری، فکر می کردم در قصه ی تو شخصیت اول هستم. بعدها با خودم گفتم شاید نقش دومی چیزی هستم که دیده نمی شوم اما حضورم ملموس است. حالا می بینم هزار تا شخصیت دارد این قصه ی تو. حالا، دردش همینجاست، می بینم در این هزار نام، نام کوچکی از من نیست. حالا فکر می کنم اگر قصه ی تو، کتابی بود مثل یکی از آن کتاب های زردی که مخابرات چاپ می کند، و نام همه در آن است، باز هم نام من آنجا نبود....جمع اضدادی که قدیم ترها می گفتند. جمع من و تو.
که خیالم راحت است تا دنیا دنیاست این جمع، ما نمی شود.
حالا فکر می کنم دوتا قصه ی جدا هستیم. تو رمانی که خواندنت تا ابد طول می کشد، من داستان کوتاهی که نخواندنم تا ابد طول کشیده است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد