اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

رفاقت با تو

چشمانت کارناوال آتش بازیست
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست
رفاقت با باد دریا و سرگیجه
با تو هر گز حس نکرده ام
با چیزی ثابت مواجه ام
از ابری بر ابر دیگر غلتیده ام
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا
چرا تو؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان
هندسه حیات مرا در هم می ریزی
پابرهنه به جهان کوچکم وارد می شوی
در را می بندی
من اعتراض نمی کنم
چرا تنها تو را دوست دارم و می خواهم؟
چرا تنها تو را دوست دارم و می خواهم؟
می گذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمی کنم
چرا زمان را خط باطل می زنی
و هر حرکتی را به سکون وا می داری
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمی کنم
هر مردی که پس از من به تو پیوست
بر لبانت تاکستانی را خواهد یافت که من کاشته ام
در نامه آخر نوشته بودی
جنگ را به من باخته ای
تو جنگ نکردی تا ببازی
خانم دون کیشوت
در خواب به آسیاب های بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی
بی آن که حتا یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای
نه لمس کرده ای بازو و سینه مردی حقیقی را
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای
تو سازنده مردان اسبان کاغذی بودی
با عشق رفاقتی کاغذی
دون کیشوت کوچک
بیدار شو
فنجانی شیر بنوش
و به صورتت آبی بزن
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان داشتی
پی ببری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد