اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

نامه نوشتن دایه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به صلب ویس

چو قدّ ویس بت پیکر چنان شد

که هم بالاى سرو بوستان شد

 

شد آگنده بلورین بازوانش

چو یازنده کمند گیسوانش

 

سر زلفش به گل بر سایه گسترد

به ناز دل نیازى را بپرورد

 

پراگنده شده در شهر نامش

ز دایه نامه اى شد نزد مامش

 

به نامه سرزنش کرده فراوان

که چون تو نیست بد مهتى به گیهان

 

نه بر فرزند جانت مهربانست

نه بر آن کس که وى را دایگانست

 

نه فرزند نیازى را نوازى

نه بر دیدار او یک روز نازى

 

به من دادى ورا آنگه که زادى

سزاى دخترت چیزى ندادى

 

کنون بر رُست پیش من به صدناز

به پرواز اندر آمد بچهء باز

 

همى ترسم که گر پرواز گیرد

به کام خود یکى انباز گیرد

 

بپروردم ورا چونانکه بایست

به هر رنگى و هر بویى که شایست

 

به دیباها و زیورهاى بسیار

ز رخت و طبل هر بزاز و عطار

 

همى نپسندد اکنون آنچه ما راست

و گر چه گونه گونه خزّ و دیباست

 

چو بیند جامهاى سخت نیکو

بگوید هر یکى را چند آهو

 

که زردست این سزاى نابکاران

کبودست این سزاى سوکواران

 

سفیدست این سزاى گنده پیران

دو رنگست این سزاوار دبیران

 

چو بر خیزد ز خواب بامدادى

ز من خواهد حریر استاربادى

 

چون باشد روز را هنگام پیشین

ز من خواهد پرند بهمن چین

 

شبانگه خواهدم دو رویه دیبا

ندیمان از پرى رویان زیبا

 

کم از هشتاد زن پیشش نبایند

که کمتر زین ندیمى را نشایند

 

هر آن گاهى که با ایشان خورد نان

همه زرّینه خواهد کاسى و خوان

 

اگر روزست و گر شب گاه و بیگاه

کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه

 

کمرها بسته افست بر نهاده

پرستش را به پیشش ایستاده

 

که من زین بیش او را بر نتابم

همان چیزى که مى خواهد نیابم

 

که باشم من که دارم رخت شاهان

به کام خویش و کام نیک خواهان

 

چو این نامه بخوانى هر چه زوتر

بکن تدبیر شهر آراى دختر

 

ز صد انگشت ناید کار یک سر

نه از سیصد ستاره نور یک خور

 

چو آمد نامهء دایه به شهرو

به نامه در سخنها دید نیکو

 

به نیکى یافت آگاهى ز دختر

که هم رویش نکو بود و هم اختر

 

به مژده پیک او را تاج زر داد

بجز تاجش بسى زرّ و گهر داد

 

چنان کردش ز بس دینار و گوهر

که بودى زاد بر زادش توانگر

 

پس آنگه چون بود شاهانه آیین

فرستادش فراوان مهد زرّین

 

به پیش مهدش اندر خادمانى

به بالا هر یکى چون نردبانى

 

شدند از راه سوى ویس شادان

ز خوزان آوریدندش به همدان

 

چو مادر دید روى دخترش را

سهى بالا و نیکو پیکرش را

 

خجسته نام یزدان را فرو خواند

بسى زرّ و بسى گوهر بر افشاند

 

چو او را پیش خود بر گاه بشناخت

رخش از ماه تابان باز نشناخت

 

گل رخسار گانش را بیاراست

بنفشه زلفکانش را بپیراست

 

عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد

ز گوهر یاره اندر بازوان کرد

 

به دیباهاى زربفتش بسر افروخت

بخور عود و مشکش زیر بر سوخت

 

چنان کرد آن نگار دلستان را

که باد نوبهارى بوستان را

 

چنان اراست آن ماه زمین را

که مانى صورت ارژنگ چین را

 

چنان بنگشاشت آن زیبا صنم را

که نقاشان چین باغ ارم را

 

چنان بایسته کرد آن بافرین را

که در فردوس رصوان حور عین را

 

اگر چه صورتى باشد بى آهو

به چشم هر که بیند سخت نیکو

 

چو آرایش کنند او را فراوان

به زرّ و گوهر و دیباى الوان

 

شود بى شکّ ز آرایش نکوتر

چنان کز گونه گردد سرخ تر زر

 

 

گفتاراندر زادن ویس از مادر

جهان را رنگ و شکل بیشمارست

خرد را بافرینش کارزارست

 

زمانه بندها داند نهادن

که نتواند خرد آن را گشادن

 

نگر چونین شگفت آمد ازیشان

که چونان خسروى در وى فتادست

 

هوا را در دلش چونان بیاراست

که نازاده عروسى را همى خواست

 

خرد این راز را بر وى بگشاد

که از مادر بلاى وى همى راز

 

چو این دو نامور پیمان بکردند

درستى را به هم سوگند خوردند

 

نگر چنین شگفت آمد ازیشان

کجا بستند بر نابوده پیمان

 

زمانه دستبرد خویش بنمود

شگفتى بر شگفتى بر بیفزود

 

برین پیمان فراوان سال بگذشت

ز دلها یاد این احوال بگذشت

 

درخت خشک بوده تر شد از سر

گل صد برگ و نسرین آمدش بر

 

به پیرى بارور شد شهربانو

تو گفتى در صدف افتاد لولو

 

یکى لولو که چون نُه مه بر آمد

ازو تابنده ماهى دیگر آمد

 

نه مادر بود گفتى مشرقى بود

کزو خورشید تابان روى بنمود

 

یکى دختر که چون آمد ز مادر

شب دیجور را بزدود چون خور

 

که ومه را سخنها بود یکسان

که یارب صورتى باشد بدین سان

 

همه در روى خیره بماندند

به نام او را خجسته ویس خواندند

 

همان ساعت که از مادر فرو زاد

مرُو را مادرش با دایگان داد

 

به خوازان برد او را دایگانش

که آنجا بود جاى و خان و مانش

 

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز

بپرورد آن نیازى را به صد ناز

 

به مشک و عنبر و کافور و سنبل

به آب بید و مُرد و نرگس و گل

 

به خزّ و قاقم و سمور و سنجاب

به زیورهاى نغز و درّ خوشاب

 

به بسترهاى دیبا و حواصل

بپروردش به ناز و کامهء دل

 

خورشها پاک و جان افزاى و نوشین

چو پوششهاى نغز و خوب و رنگین

 

چو قامت بر کشید آن سرو آزاد

که بودش تن زسیم و دل ز پولاد

 

خرد از روى او خیره بماندى

ندانستى که آن بت را چه خواندى

 

گهى گفتى که این باغ بهارست

که در وى لالهاى آبدارست

 

بنفشه زلف و نرگس چشمکانست

چو نسرین عارض و لاله رخانست

 

گهى گفتى که این باغ خزانست

که درسى میوه هاى مهرگانست

 

سیه زلفش انگور به بارست

ز نخ سیب و دو پستانش دونارست

 

گهى گفتى که این گنج شهانست

که در وى آرزوهاى جهانست

 

رخش دیبا و اندمش حریرست

دو زلفش غالیه گیسو عبیرست

 

تنش سیمست و لب یاقوت نابست

همان دندان او درّ خوشابست

 

گهى گفتى که این باغ بهشتست

که یزدانش ز نور خود سرشتست

 

تنش آبست و شیر و مى رخانش

همیدون انگبینست آن لبانش

 

روا بود ار خرد زو خیره گشتى

کجا چشم فلک زو تیره گشتى

 

دو رخسارش بهار دلبرى بود

دو دیدارش هلاک صابرى بود

 

به چهره آفتاب نیکوان بود

به غمزه اوستاد جادوان بود

 

چو شاه روم بود آن روى نیکوش

دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش

 

چو شاه زنگ بودش جعد پیچان

دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان

 

چو ابر تیره زلف تابدارش

به ابر اندر چو زهره گوشوارش

 

ده انگشتى چه ده ماسورهء عاج

به سر هر یکى را فندقى تاج

 

نشانده عقد او را در بر زر

به سان آب بفشرده بر آذر

 

چو ماه نو برو گسترده پروین

چو طوق افگنده اندر سر و سیمین

 

جمال حور بودش طبع جادو

سرین گور بودش چشم آهو

 

لب و زلفینش را دو گونه باران

شکر بار این بدى و مشکبار آن

 

تو گفتى فتنه را کردند صورت

بدان تا دل کند از خلق غارت

 

و یا چرخ فلک هر زیب کش بود

بران بالا و آن رخسار بنمود

 

چنین پرورد او را دایگانش

به پروردن همى بسپرد جانش

 

به دایه بود رامین هم به خوزان

همیدون دایگان بر جانش لرزان

 

به هم بودند آنجا ویس و رامین

چو در یک باغ آذر گون و نسرین

 

به هم رُستند آنجا دو نیازى

به هم بودند روز و شب به بازى

 

که دانست و کرا آمد گمانى

که حکم هر دو چونست آسمانى

 

چه خواهد کرد با ایشان زمانه

در آن کردار چون دارد بهانه

 

هنوز ایشان ز مادرشان نزاده

نه تخم هر دو در بوم او فتاده

 

قضا پردإخته بود از کار ایشان

نبشته یک به یک کردار ایشان

 

قضاى آسمان دیگر نگشتى

به زور و چاره زیشان بر نگشتى

 

چو بر خواند کسى این داستان را

بداند عیبهاى این جهان را

 

نباید سرزنش کردن بدیشان

که راه حکم یزدان بست نتوان

 

 

جهان را رنگ و شکل بیشمارست

خرد را بافرینش کارزارست

 

زمانه بندها داند نهادن

که نتواند خرد آن را گشادن

 

نگر چونین شگفت آمد ازیشان

که چونان خسروى در وى فتادست

 

هوا را در دلش چونان بیاراست

که نازاده عروسى را همى خواست

 

خرد این راز را بر وى بگشاد

که از مادر بلاى وى همى راز

 

چو این دو نامور پیمان بکردند

درستى را به هم سوگند خوردند

 

نگر چنین شگفت آمد ازیشان

کجا بستند بر نابوده پیمان

 

زمانه دستبرد خویش بنمود

شگفتى بر شگفتى بر بیفزود

 

برین پیمان فراوان سال بگذشت

ز دلها یاد این احوال بگذشت

 

درخت خشک بوده تر شد از سر

گل صد برگ و نسرین آمدش بر

 

به پیرى بارور شد شهربانو

تو گفتى در صدف افتاد لولو

 

یکى لولو که چون نُه مه بر آمد

ازو تابنده ماهى دیگر آمد

 

نه مادر بود گفتى مشرقى بود

کزو خورشید تابان روى بنمود

 

یکى دختر که چون آمد ز مادر

شب دیجور را بزدود چون خور

 

که ومه را سخنها بود یکسان

که یارب صورتى باشد بدین سان

 

همه در روى خیره بماندند

به نام او را خجسته ویس خواندند

 

همان ساعت که از مادر فرو زاد

مرُو را مادرش با دایگان داد

 

به خوازان برد او را دایگانش

که آنجا بود جاى و خان و مانش

 

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز

بپرورد آن نیازى را به صد ناز

 

به مشک و عنبر و کافور و سنبل

به آب بید و مُرد و نرگس و گل

 

به خزّ و قاقم و سمور و سنجاب

به زیورهاى نغز و درّ خوشاب

 

به بسترهاى دیبا و حواصل

بپروردش به ناز و کامهء دل

 

خورشها پاک و جان افزاى و نوشین

چو پوششهاى نغز و خوب و رنگین

 

چو قامت بر کشید آن سرو آزاد

که بودش تن زسیم و دل ز پولاد

 

خرد از روى او خیره بماندى

ندانستى که آن بت را چه خواندى

 

گهى گفتى که این باغ بهارست

که در وى لالهاى آبدارست

 

بنفشه زلف و نرگس چشمکانست

چو نسرین عارض و لاله رخانست

 

گهى گفتى که این باغ خزانست

که درسى میوه هاى مهرگانست

 

سیه زلفش انگور به بارست

ز نخ سیب و دو پستانش دونارست

 

گهى گفتى که این گنج شهانست

که در وى آرزوهاى جهانست

 

رخش دیبا و اندمش حریرست

دو زلفش غالیه گیسو عبیرست

 

تنش سیمست و لب یاقوت نابست

همان دندان او درّ خوشابست

 

گهى گفتى که این باغ بهشتست

که یزدانش ز نور خود سرشتست

 

تنش آبست و شیر و مى رخانش

همیدون انگبینست آن لبانش

 

روا بود ار خرد زو خیره گشتى

کجا چشم فلک زو تیره گشتى

 

دو رخسارش بهار دلبرى بود

دو دیدارش هلاک صابرى بود

 

به چهره آفتاب نیکوان بود

به غمزه اوستاد جادوان بود

 

چو شاه روم بود آن روى نیکوش

دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش

 

چو شاه زنگ بودش جعد پیچان

دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان

 

چو ابر تیره زلف تابدارش

به ابر اندر چو زهره گوشوارش

 

ده انگشتى چه ده ماسورهء عاج

به سر هر یکى را فندقى تاج

 

نشانده عقد او را در بر زر

به سان آب بفشرده بر آذر

 

چو ماه نو برو گسترده پروین

چو طوق افگنده اندر سر و سیمین

 

جمال حور بودش طبع جادو

سرین گور بودش چشم آهو

 

لب و زلفینش را دو گونه باران

شکر بار این بدى و مشکبار آن

 

تو گفتى فتنه را کردند صورت

بدان تا دل کند از خلق غارت

 

و یا چرخ فلک هر زیب کش بود

بران بالا و آن رخسار بنمود

 

چنین پرورد او را دایگانش

به پروردن همى بسپرد جانش

 

به دایه بود رامین هم به خوزان

همیدون دایگان بر جانش لرزان

 

به هم بودند آنجا ویس و رامین

چو در یک باغ آذر گون و نسرین

 

به هم رُستند آنجا دو نیازى

به هم بودند روز و شب به بازى

 

که دانست و کرا آمد گمانى

که حکم هر دو چونست آسمانى

 

چه خواهد کرد با ایشان زمانه

در آن کردار چون دارد بهانه

 

هنوز ایشان ز مادرشان نزاده

نه تخم هر دو در بوم او فتاده

 

قضا پردإخته بود از کار ایشان

نبشته یک به یک کردار ایشان

 

قضاى آسمان دیگر نگشتى

به زور و چاره زیشان بر نگشتى

 

چو بر خواند کسى این داستان را

بداند عیبهاى این جهان را

 

نباید سرزنش کردن بدیشان

که راه حکم یزدان بست نتوان

 

 

خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد

چنان آمد که روزى شاه شاهان

که خواندندش همى موبد منیکان

 

بدین آن سیمین تن سروِ روان را

بت خندان و ماه بانوان را

 

به تنهایى مرُو را پیش خود خواند

به سان ماه نو بر گاه بنشاند

 

به رنگ روى آن حور پرى زاد

گل صد برگ یک دسته بدو داد

 

به ناز و خنده و بازى و خوشّى

بدو گفت اى همه خوبى و گشّى

 

به گیتى کام راندن با تو نیکوست

تو بایى در برم یا جفت یا دوست

 

که من دارم ترا با جان برابر

کنم در دست تو شادى سراسر

 

همیشه پیش تو باشم به فرمان

چو پیش من به فرمانست کیهان

 

ترا از هر چه دارم بر گزینیم

به چشم دوستى جز تو نبینم

 

که کام تو زیم با تو همه سال

ببخشایم به تو جان و دل و مال

 

اگر با روى تو باشم شب و روز

شب من روز باشد روزْ نوروز

 

چو از شاه این سخن بشنید شهرو

به ناز او را جوابى داد نیکو

 

بدو گفت اى جهان کامگارى

چرا بر من همى افسوس دارى

 

نه آنم من که یار و شوى جویم

کجا من نه سزاى یار و شویم

 

نگویى چون کنم با شوى پیوند

ازان پس کز من آمد چند فرزند

 

همه گردان و سالاران و شاهان

هنرمندان و دلخواهان و ماهان

 

ازیشان مهترین آزاده ویرو

که بیش از پیل دارد سهم و نیرو

 

ندیدى تو مرا روز جوانى

میان کام و ناز و شادمانى

 

سهى بر رسته همچون سرو آزاد

همى برد از دو زلفم بویهاباد

 

ز عمر خویش بودم در بهاران

چو شاخ سرخ بید از جویباران

 

همى گم کرد از دیدار من راه

به روز پاک خورشید و به شب ماه

 

بسا رویا که از من رفت آبش

بسا چشما که از من رفت خوابش

 

اگر بگذشتمى یک روز در کوى

بدى آن کوى تا سالى سمن بوى

 

جمالم خسروان را بنده کردى

نسیمم مردگان را زنده کردى

 

کنون عمرم به پاییزان رسیدست

بهار نیکوى از من رمیدست

 

زمانه زرد گل بر روى من ریخت

همان مشکم به کافور اندر آمیخت

 

روزیم آب خوبى را جدا کرد

بلورین سرو قدّم را دوتا کرد

 

هر آن پیرى که بُرنایى نماید

جهانش ننگ و و رسوایى فزاید

 

چو کارى بینى از من ناسزاوار

به رشتى هم به چشم تو شوم خوار

 

چو بشنید این سخن موبد منیکان

بدو گفت اى سخنگو ماه تابان

 

همیشه شادکام و شادمان باد

هر آن مادر که همچون تو پرى زاد

 

دهان پر نوش بادا مادرت را

که زاد این سرو بالا پیکرت را

 

زمینى کاو ترا پرورد خوش باد

درو مردم همیشه شاد و گش باد

 

چو در پیرى بدین سان دلستانى

چگونه بوده اى روز جوانى

 

گلت چون نیم پزمرده چنینست

سزاوار هزاران آفرینست

 

به گاه تازگى چون فتنه بودست

دل آزاد مردان چون ربودست

 

کنون گر تو نباشى جفت ویارم

نیارایى به شادى روزگارم

 

ز تخم خویش یک دختر به من ده

به کام دل صنوبر با سمن به

 

کجاچون تخم باشد بى گمان بر

بود دخت تو مثل تو سمن بر

 

به نیکى و به شادى در فزایم

که باشد آفتاب اندر سرایم

 

چو یابم آفتاب مهربانى

نخواهم آفتاب آسمانى

 

به پاسخ گفت شهرو شهریارا

ز دامادیت بهتر چیست ما را

 

مرا گر بودى اندر پرده دختر

کنون روشن شدى کارم زاختر

 

به جان تو که من دختر ندارم

و گر دارم چگونه پیش نارم

 

نزادم تا کنون دختر وزین پس

اگر زایم تویى داماد من بس

 

به شوهر بود شهر را یکى شاه

بزرگ و نامور از کضور ماه

 

شده پیر و بفسرده ورا تن

به نام نیکیش خواندند قارن

 

چو با جفت عنین خویش پیوست

چو شاخ خشک گشته سرو او پست

 

چو شهرو خورد پیش شاه سوگند

بدین پیمان دل شه گشت خرسند

 

سخن گفتند ازین پیمان فراوان

به هم دادند هر دو دست پیمان

 

گلاب و مشک را در هم سرشتند

وزو بر پرنیان عهدى نبشتند

 

که شهرو گر یکى دختر بزاید

به گیتى جز شهنشه را نشاید

 

نگر تا در چه سختى او فتادند

که نازاده عروسى را بدادند

 

 

ویس و رامین ۱

آغاز داستان ویس و رامین:


نوشته یافتم اندر سمرها

ز گفت راویان اندر خبرها

 

که بود اندر زمانه شهریارى

به شاهى کامگارى بختیارى

 

همه شاهان مو را بنده بودند

ز بهر او به گیتى زنده بودند

 

نوشته یافتم اندر سمرها

ز گفت راویان خبرها

 

به پایه بهتراز گردنده گردون

به مال افزونتر از کسرى و قارون

 

گه بخشش چو ابر نوبهارى

گه کوشش چو شیر مرغزارى

 

به بزم اندر چو خورشید درفشان

به رزم از پیل و از شیران سرافشان

 

شده کیوان ز هفتم چرخ یارش

به کام نیکخواهان کرده کارش


ز هشتم چرخ هرمزد خجسته

وزیرش بود دل در مهر بسته

 

سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام

که تا ایّام را پیشش کند رام

 

جهان افروز مهر از چرخ رابع

به هر کارى بدى اورا متابع

 

شده ناهید رخشانش پرستار

چو روز روشنش کرده شب تار

 

دبیر او شده تیر جهنده

ازین شد امر و نهى او رونده

 

به مهرش دل مهر تابان

به کین دشمنان او شتابان

 

شده رایش به تگ بر ماه گردون

شد همت ز مهر و ماهش افزون

 

جهان یکسر شده او را مسخر

ز حدّ باختر تا حدّ خاور

 

جهان اش نام کرده شاه موبد

که هم موبد بُد و هم بخرد رد

 

همیشه روزگارش بود نوروز

به هر کارى همیشه بود پیروز

 

همه ساله به جشن اندر نشستى

چو یکساعت دلش بر غم نخستى

 

همیشه کار او مى بود ساغر

ز شادى فربه از اندوه لاغر

 

یکى جشن نو آیین کرده بد شاه

که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه

 

نشسته پیشش اندر سر فرازان

به بخت شاه یکسر شاد و نازان

 

چه خرّم جشن بود اندر بهاران

به جشن اندر سراسر نامداران

 

زهر شهرى سپهدارى و شاهى

زهر مرزى پرى رویىّ و ماهى

 

گزیده هر چه در ایران بزرگان

از آذربایگان وز رىّ و گرگان

 

همیدون از خراسان و کهستان

ز شیراز و صفاهان و دهستان

 

چو بهرام و رهام اردبیلى

گشسپ دیلمى شاپور گیلى

 

چو کشمیریل و چون نامى آذین

چو ویروى دلیر و گرد رامین

 

چو زرد آن رازدار شاه کشور

مرو را هم وزیر و هم برادر

 

نشسته در میان مهتران شاه

چنان کاندر میان اختران ماه

 

به سر بر افسر کشور گشایان

به تن بر زیور مهتر خدایان

 

ز دیدارش دمنده روشنایى

چو خورشید جهان فرّ خدایى

 

به پیش اندر نشسته جنگجویان

ز بالا ایستاده ماهرویان

 

بزرگان مثل شیران شکارى

بثان چون آهوان مرغزارى

 

نه آهو مى رمید از دیدن شیر

نه شیر تند گشت از دیدنش سیر

 

قدح پر باده گردان در میان شان

چنان کاندر منازل ماه رخشان

 

همى بارید گلبرگ از درختان

چو باران درم بر نیکبختان

 

چو ابرى بسته دود مُشک سوزان

به رنگ و بوى زلف دلفروزان

 

ز یکسو مطربان نالنده بر مل

دگر سو بلبلان نالنده بر گل

 

نکوتر کرده مى نوشین لبان را

چو خوشتر کرده بلبل مطربان را

 

به روى دوست بر دو گونه لاله

بتان را از نکویى وز پیاله

 

اگر چه بود بزم شاه خرم

دگر بزمان نبود از بزم او کم

 

کجا در باغ و راغ و جویباران

ز جام مى همى بارید باران

 

همه کس رفته از خانه به صحرا

برون برده همه ساز تماشا

 

ز هر باغى و هر راغى و رودى

به گوش آمد دگر گونه سرودى

 

زمین از بس گل و سبزه چنان بود

که گفتى پر ستاره آسمان بود

 

ز لاله هر کسى را بر سر افسر

ز باده هر یکى را بر کف اخگر

 

گروهى در نشاط و اسپ تازى

گروهى در سماع و پاى بازى

 

گروهى مى خوران در بوستانى

گروهى گل چنان در گلستانى

 

گروهى بر کنار رود بارى

گروهى در میان لاله زارى

 

بدانجا رفته هر کس خرمى را

چو دیبا کرده ک یمخت زمى را

 

شهنشه نیز هم رفته بدین کار

به زینهاو زیورهاى شهوار

 

به پشت ژنده پیلى کوه پیکر

گرفته کوه را در زرّ و گوهر

 

به گودش زنده پیلان ستوده

به پرخاش و دلیرى آه

 

ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا

اگر دریا روان گردد به صحرا

 

به پیش اندر دونده بادپایان

سم پولادشان پولاد سایان

 

پس پشتش بسى مهد و عمارى

بدو در ماهرویان حصارى

 

به زیر بار تازى استرانش

غمى گشته ز بار گوهرانش

 

ز هر کوهى گرانتر بود رختش

ز هر کاهى سبکتر بود تختش

 

به چندان خواسته مجلس بیارست

نماندش ذرّه اى آنگه که بر خاست

 

همه بخشیده بود و بر فشانده

بخورد و داد کام خویش رانده

 

چنین بر خور ز گیتى گر توانى

چنین بخش و چنین کن زندگانى

 

کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد

همان بهتر که باشى راد و دلشان

 

بدین سان بود یک هفته شهنشاه

به شادى و به رامش گاه و بیگاه

 

پتى رویان گیتى هامواره

شده بر بزمگاه او نظاره

 

چو شهرو ماه دخت از ماه آباد

چو آذربادگانى سرو آزاد

 

ز گرگان آبنوش ماه پیکر

همیدون از دهستان ناز دلبر

 

ز رى دینار گیس و هم زرین گیس

ز بوم کوه شیرین و فرنگیس

 

ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید

خجسته آب ناز و آب ناهید

 

به گوهر هر دوان دخت دبیران

گلاب و یاسمن دخت وزیران

 

دو جادو چشم چون گلبوى و مینوى

سرشته از گل و مى هر دو را روى

 

ز ساوه نامور دخت کنارنگ

کزو بردى بهاران خوشى و رنگ

 

همیدون ناز و آذرگون و گلگون

به رخ چون برف و بروى ریخته خون

 

سهى نام و سهى بالا زن شاه

تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه

 

شکر لب نوش از بوم هماور

سمن رنگ و سمن بوى و سمن بر

 

ازین هر ماهرویى را هزاران

به گرد اندر نگارین پرستاران

 

بنان چین و ترک و روم و بربر

بنفشه زلف و گل روى و سمن بر

 

به بالا هر یکى چون سرو آزار

به جعد زلف همچون مورد و شمشاد

 

یکایک را ز زرّ ناب و گوهر

کمرها بر میان و تاج بر سر

 

ز چندان دلبران و دلنوازان

به رنگ و خوى طاو و سان و بازان

 

به دیده چون گوزن رودبارى

شکارى دیده شان شیر شکارى

 

نکوتر بود و خوشتر شهربانو

به چشم و لب روان را درد و دارو

 

به بالا سرو و بار سرو خورشید

به لب یا قوت و در یاقوت ناهید

 

رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا

دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا

 

لبان از شکر و دندان ز گوهر

سخن چون فوهر آلوده به شکر

 

دو زلف عنبرین از تاب و از خم

چو زنجیر و زره افتاده در هم

 

دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ

تو گفتى هست جادویى به نیرنگ

 

ز مشک موى او مر غول پنجاه

فرو هشته ز فرقش تا کمرگان

 

ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج

ز سیم آویخته گسترده بر عاج

 

کجا بنشست ماه بانوان بود

کجا بگذشت شمشاد روان بود

 

زمین دیبا شده از رنگ رویش

هوا مشکین شده از بوى مویش

 

زرنگ روى گل بر خاک ریزان

ز ناب موى عنبر باد بیزان

 

هم از رویش خجل باد بهارى

هم از مویش خجل عود قمارى

 

چو گوهر پاک و بى آهو و در خور

و لیک آراسته گوهر به زیور

 

برو زیباتر آمد زرّ و دیبا

که بى آن هر دوان خود بود زیبا