اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین

چو برزد بامدادان خازن چین   به درج گوهرین بر قفل زرین
برون آمد ز درج آن نقش چینی   شدن را کرده با خود نقش بینی
بتان چین به خدمت سر نهادند   بسان سرو بر پای ایستادند
چو شیرین دید روی مهربانان   به چربی گفت با شیرین زبانان
که بسم‌الله به صحرا می‌خرامم   مگر بسمل شود مرغی به دامم
بتان از سر سراغج باز کردند   دگرگون خدمتش را ساز کردند
به کردار کله‌داران چون نوش   قبا بستند بکران قصب پوش
که رسمی بود کان صحرا خرامان   به صید آیند بر رسم غلامان
همه در گرد شیرین حلقه بستند   چو حالی بر نشست او بر نشستند
به صحرائی شدند از صحن ایوان   به سرسبزی چو خضر از آب حیوان
در آن صحرا روان کردند رهوار   وزان صحرا به صحراهای بسیار
شدند آن روضه حوران دلکش   به صحرائی چو مینو خرم و خوش
زمین از سبزه نزهت گاه آهو   هوا از مشک پر خالی ز آهو
سرانجام اسب را پرواز دادند   عنان خود به مرکب باز دادند
بت لشگر شکن بر پشت شبدیز   سواری تند بود و مرکبی تیز
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران   برون افتاد از آن هم تک سواران
گمان بردند که اسبش سر کشید است   ندانستند کو سر در کشید است
بسی چون سایه دنبالش دویدند   ز سایه در گذر گردش ندیدند
به جستن تا به شب دمساز گشتند   به نومیدی هم آخر باز گشتند
ز شاه خویش هر یک دور مانده   به تن رنجه به دل رنجور مانده
به درگاه مهین بانو شبانگاه   شدند آن اختران بی‌طلعت ماه
به دیده پیش تختش راه رفتند   به تلخی حال شیرین باز گفتند
که سیاره چه شب بازی نمودش   تک طیاره چون اندر ربودش
مهین بانو چو بشنید این سخن را   صلا در داد غمهای کهن را
فرود آمد ز تخت خویش غمناک   بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک
از آن غم دستها بر سر نهاده   ز دیده سیل طوفان بر گشاده
ز شیرین یاد بی‌اندازه می‌کرد   به دو سوک برادر تازه می‌کرد
به آب چشم گفت ای نازنین ماه   ز من چشم بدت بربود ناگاه
گلی بودی که باد از بارت افکند   ندانم بر کدامین خارت افکند
چو افتادت که مهر از ما بریدی   کدامین مهربان بر ما گزیدی
چو آهو زین غزالان سیر گشتی   گرفتار کدامین شیر گشتی
چو ماه از اختران خود جدائی   نه خورشیدی چنین تنها چرائی
کجا سرو تو کز جانم چمن داشت   به هر شاخی رگی با جان من داشت
رخت ماهست تا خود بر که تابد   منش گم کرده‌ام تا خود که یابد
همه شب تا به روز این نوحه می‌کرد   غمش بر غم افزود و درد بر درد
چو مهر آمد برون از چاه بیژن   شد از نورش جهان را دیده روشن
همه لشگر به خدمت سر نهادند   به نوبت گاه فرمان ایستادند
که گر بانو بفرماید به شبگیر   پی شیرین برانیم اسب چون تیر
مهین بانو به رفتن میل ننمود   نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود
چو در خواب این بلا را بود دیده   که بودی بازی از دستش پریده
چو حسرت خورد از پرواز آن باز   همان باز آمدی بر دست او باز
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم   و گر با آسمان همراز گردیم
نشد ممکن که در هیچ آبخوردی   بیابیم از پی شبدیز گردی
نشاید شد پی مرغ پریده   نه دنبال شکاردام دیده
کبوتر چون پرید از پس چه نالی   که وا برج آید ار باشد حلالی
بلی چندان شکیبم در فراقش   که برقی یابم از نعل براقش
چو زان گم گشته گنج آگاه گردم   دیگر ره با طرب همراه گردم
به گنجینه سپارم گنج را باز   به دین شکرانه گردم گنج پرداز
سپه چون پاسخ بانو شنیدند   به از فرمانبری کاری ندیدند
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز   جهان را می‌نوشت از بهر پرویز
چو سیاره شتاب آهنگ می‌بود   ز ره رفتن بروز و شب نیاسود
قبا در بسته بر شکل غلامان   همی شد ده به ده سامان به سامان
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه   به کوه و دشت می‌شد راه و بی‌راه
رونده کوه را چون باد می‌راند   به تک در باد را چون کوه می‌ماند
نپوشد بر تو آن افسانه را راز   که در راهی زنی شد جادوئی ساز
یکی آیینه و شانه درافکند   به افسونی به راهش کرد دربند
فلک این آینه وان شانه را جست   کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست
زنی کوشانه و آیینه بفکند   ز سختی شد به کوه و بیشه مانند
شده شیرین در آن راه از بس اندوه   غبار آلود چندین بیشه و کوه
رخش سیمای کم رختی گرفته   مزاج نازکش سختی گرفته
نشان می‌جست و می‌رفت آن دل‌افروز   چو ماه چارده شب چارده روز
جنیبت را به یک منزل نمی‌ماند   خبر پرسان خبر پرسان همی راند
تکاور دست برد از باد می‌برد   زمین را دور چرخ از یاد می‌برد
سپیده دم چو دم بر زد سپیدی   سیاهی خواند حرف ناامیدی
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد   فرو شد تا بر آمد یک گل زرد
شتابان کرد شیرین بارگی را   به تلخی داد جان یکبارگی را
پدید آمد چو مینو مرغزاری   در او چون آب حیوان چشمه ساری
ز شرم آب از رخشنده خانی   شده در ظلمت آب زندگانی
ز رنج راه بود اندام خسته   غبار از پای تا سر برنشسته
به گرد چشمه جولان زد زمانی   ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد به یک سو بارگی بست   ره اندیشه بر نظارگی بست
چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور   فلک را آب در چشم آمد از دور
سهیل از شعر شکرگون برآورد   نفیر از شعری گردون برآورد
پرندی آسمان گون بر میان زد   شد اندر آب و آتش در جهان زد
فلک را کرد کحلی پوش پروین   موصل کرد نیلوفر به نسرین
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه   ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه
تن سیمینش می‌غلطید در آب   چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید   غلط گفتم که گل بر چشمه روید
در آب انداخته از گیسوان شست   نه ماهی بلکه ماه آورده در دست
ز مشک آرایش کافور کرده   ز کافورش جهان کافور خورده
مگر دانسته بود از پیش دیدن   که مهمانی نوش خواهد رسیدن
در آب چشمه سار آن شکر ناب   ز بهر میهمان می‌ساخت جلاب




پیدا شدن شاپور

برآمد ناگه مرغ فسون ساز   به آیین مغان بنمود پرواز
چو شیرین دید در سیمای شاپور   نشان آشنائی دادش از دور
به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد   رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد
اشارت کرد کان مغ را بخوانید   وزین در قصه‌ای با او برانید
مگر داند که این صورت چه نامست   چه آیین دارد و جایش کدامست
پرستاران به رفتن راه رفتند   به کهبد حال صورت باز گفتند
فسونی زیر لب می‌خواند شاپور   چو نزدیکی که از کاری بود دور
چو پای صید را در دام خود دید   در آن جنبش صلاح آرام خود دید
به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست   و گر هست از سر پا گفتنی نیست
پرستاران بر شیرین دویدند   بگفتند آنچه از کهبد شنیدند
چو شیرین این سخن زیشان نیوشید   ز گرمی در جگر خونش بجوشید
روانه شد چو سیمین کوه در حال   در افکنده به کوه آواز خلخال
بر شاپور شد بی‌صبر و سامان   به قامت چون سهی سروی خرامان
برو بازو چو بلورین حصاری   سر وگیسو چو مشگین نوبهاری
کمندی کرده گیسوش از تن خویش   فکنده در کجا در گردن خویش
ز شیرین کاری آن نقش جماش   فرو بسته زبان و دست نقاش
رخ چون لعبتش در دلنوازی   به لعبت باز خود می‌کرد بازی
دلش را برده بود آن هندوی چست   به ترکی رخت هندو را همی جست
ز هندو جستن آن ترکتازش   همه ترکان شده هندوی نازش
نقاب از گوش گوهرکش گشاده   چو گوهر گوش بر دریا نهاده
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز   به رسم کهبدان در دادش آواز
که با من یک زمان چشم آشنا باش   مکن بیگانگی یک دم مرا باش
چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید   درنگ آوردن آنجا مصلحت دید
زبان دان مرد را زان نرگس مست   زبانی ماند و آن دیگر شد از دست
ثناهای پریرخ بر زبان راند   پری بنشست و او را نیز بنشاند
به پرسیدش که چونی وز کجائی   که بینم در تو رنگ آشنایی
جوابش داد مرد کار دیده   که هستم نیک و بد بسیار دیده
خدای از هر نشیب و هر فرازی   نپوشیده است بر من هیچ رازی
ز حد باختر تا بوم خاور   جهان را گشته‌ام کشور به کشور
زمین بگذار کز مه تا به ماهی   خبر دارم زهر معنی که خواهی
چو شیرین یافت آن گستاخ روئی   بدو گفتا در این صورت چه گوئی
به پاسخ گفت رنگ‌آمیز شاپور   که باد از روی خوبت چشم بد دور
حکایت‌های این صورت دراز است   وزین صورت مرا در پرده راز است
یکایک هر چه می‌دانم سر و پای   بگویم با تو گر خالی بود جای
بفرمود آن صنم تا آن بتی چند   بنات‌النعش وار از هم پراکند
چو خالی دید میدان آن سخندان   درافکند از سخن گوئی به میدان
که هست این صورت پاکیزه پیکر   نشان آفتاب هفت کشور
سکندر موکبی دارا سواری   ز دارا و سکندر یادگاری
به خوبیش آسمان خورشید خوانده   زمین را تخمی از جمشید مانده
شهنشه خسرو پرویز که امروز   شهنشاهی به دو گشته است پیروز
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت   که از جان‌پروری با جان در آمیخت
سخن می‌گفت و شیرین هوش داده   بدان گفتار شیرین گوش داده
بهر نکته فرو می‌شد زمانی   دگر ره باز می جستش نشانی
سخن را زیر پرده رنگ می‌داد   جگر می‌خورد و لعل از سنگ می‌داد
ازو شاپور دیگر راز ننهفت   سخن را آشکارا کرد و پس گفت
پریرویا نهان می‌داری اسرار   سخن در شیشه می‌گوئی پریوار
چرا چون گل زنی در پوست خنده   سخن باید چو شکر پوست کنده
چو می‌خواهی که یابی روی درمان   مکن درد از طبیب خویش پنهان
بت زنجیر موی از گفتن او   برآشفت ای خوشا آشفتن او
ولی چون عشق دامن‌گیر بودش   دگر بار از ره غدر آزمودش
حریفی جنس دید و خانه خالی   طبق پوش از طبق برداشت حالی
به گستاخی بر شاپور بنشست   در تنگ شکر را مهر بشکست
که‌ای کهبد به حق کردگارت   که ایمن کن مرا در زینهارت
به حکم آنکه بس شوریده کارم   چو زلف خود دلی شوریده دارم
در این صورت بدانسان مهر بستم   که گوئی روز و شب صورت پرستم
به کار آی اندرین کارم به یک چیز   که روزی من به کار آیم ترا نیز
چو من در گوش تو پرداختم راز   تو نیز ار نکته‌ای داری در انداز
فسونگر در حدیث چاره جوئی   فسونی به ندید از راستگوئی
چو یاره دست بوسی رایش افتاد   چو خلخال زر اندر پایش افتاد
به صد سوگند گفت ای شمع یاران   سزای تخت و فخر تاجداران
ز شب بدخواه تو تاریک دین‌تر   ز ماه نو دلت باریک بین‌تر
به حق آنکه در زنهار اویم   که چون زنهار دادی راست گویم
من آن صورتگرم کز نقش پرگار   ز خسرو کردم این صورت نمودار
هر آنصورت که صورتگر نگارد   نشان دارد ولیکن جان ندارد
مرا صورت گری آموختستند   قبای جان دگر جا دوختستند
چو تو بر صورت خسرو چنینی   ببین تا چون بود کاو را ببینی
جهانی بینی از نور آفریده   جهان نادیده اما نور دیده
شگرفی چابکی چستی دلیری   به مهر آهو به کینه تند شیری
گلی بی‌آفت باد خزانی   بهاری تازه بر شاخ جوانی
هنوزش گرد گل نارسته شمشاد   ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد
هنوزش پریغلق در عقابست   هنوزش برگ نیلوفر در آبست
هنوزش آفتاب از ابر پاکست   ز ابرو آفتاب او را چه باکست
به یک بوی از ارم صد در گشاده   به دوزخ ماه را دو رخ نهاده
بر ادهم زین نهد رستم نهاد است   به می خوردن نشیند کیقباد است
شبی کو گنج بخشی را دهد داد   کلاه گنج قارون را برد باد
سخن گوید، در از مرجان برآرد   زند شمشیر، شیر از جان برآرد
چو در جنبد رکاب قطب وارش   عنان دزدی کند باد از غبارش
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید   حسب پرسی به حمدالله چو خورشید
جهان با موکبش ره تنگ دارد   علم بالای هفت اورنگ دارد
چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ   چو وقت آهن آید وای بر سنگ
چو دارد دشنه پولاد را پاس   بسنباند زره ور باشد الماس
چو باشد نوبت شمشیر بازی   خطیبان را دهد شمشیر غازی
قدمگاهش زمین را خسته دارد   شتابش چرخ را آهسته داد
فلک با او به میدان کند شمشیر   به گشتن نیز گه بالا و گه زیر
جمالش راکه بزم آرای عیدست   هنر اصلی و زیبائی مزید است
به اقبالش دل استقبال دارد   چو هست اقبال کار اقبال دارد
بدین فرو جمال آن عالم افروز   هوای عشق تو دارد شب و روز
خیالت را شبی در خواب دیدست   از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست
نه می نوشد نه با کس جام گیرد   نه شب خسبد نه روز آرام گیرد
به جز شیرین نخواهد هم نفس را   بدین تلخی مبادا عیش کس را
مرا قاصد بدین خدمت فرستاد   تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد
از این در گونه گونه در همی سفت   سخن چندان که می‌دانست می‌گفت
وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش   همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش
بدان آمد که صد بار افتد از پای   به صنعت خویشتن می‌داشت بر جای
زمانی بود و گفت ای مرد هشیار   چه می‌دانی کنون تدبیر این کار
بدو شاپور گفت ای رشک خورشید   دلت آسوده باد و عمر جاوید
صواب آن شد که نگشائی به کس راز   کنی فردا سوی نخجیر پرواز
چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز   به نخجیر آی و از نخجیر بگریز
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن   نه در شبدیز شبرنگی رسیدن
تو چون سیاره میشو میل در میل   من آیم گر توانم خود به تعجیل
یکی انگشتری از دست خسرو   بدو بسپرد که این بر گیر و می‌رو
اگر در راه بینی شاه نو را   به شاه نو نمای این ماه نو را
سمندش را به زرین نعل یابی   ز سر تا پا لباسش لعل یابی
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل   رخش هم لعل بینی لعل در لعل
و گرنه از مداین راه می‌پرس   ره مشگوی شاهنشاه می‌پرس
چو ره یابی به اقصای مداین   روان بینی خزاین بر خزاین
ملک را هست مشگوئی چو فرخار   در آن مشگو کنیزانند بسیار
بدان مشگوی مشک آگین فرود آی   کنیزان را نگین شاه بنمای
در آن گلشن چو سرو آزاد می‌باش   چو شاخ میوه‌تر شاد می‌باش
تماشای جمال شاه می‌کن   مرادت را حساب آنگاه می‌کن
و گر من با توام چون سایه با تاج   بدین اندرز رایت نیست محتاج
چو از گفتن فراغت یافت شاپور   دمش در مه گرفت و حیله در حور
از آنجا رفت جان و دل پر امید   بماند آن ماه را تنها چو خورشید
دویدند آن شکرفان سوی شیرین   بنات‌النعش را کردند پروین
بفرمود اختران را ماه تابان   کز آن منزل شوند آن شب شتابان
به نعل تازیان کوه پیکر   کنند آن کوه را چون کان گوهر
روان کردند مهد آن دلنوازان   چو مه تابان و چو خورشید تازان
سخن گویان سخن گویان همه راه   بسر بردند ره را تا وطن گاه
از آن رفتن بر آسودند یک چند   دل شیرین فرو مانده در آن بند
شبی کز شب جهان پر دود کردند   جهان را دیده خواب آلود کردند
پرند سبز بر خورشید بستند   گلی را در میان بید بستند
به بانو گفت شیرین کای جهانگیر   برون خواهم شدن فردا به نخجیر
یکی فردا بفرما ای خداوند   که تا شبدیز را بگشایم از بند
بر او بنشینم و صحرا نوردم   شبانگه سوی خدمت باز گردم
مهین بانو جوابش داد کای ماه   به جای مرکبی صد ملک در خواه
به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز   به گاه پویه بس تند است و بس تیز
چو رعد تند باشد در غریدن   چو باد تیز باشد در وزیدن
مبادا کز سر تندی و تیزی   کند در زیر آب آتش ستیزی
و گر بر وی نشستن ناگزیرست   نه شب زیباتر از بدر منیرست
لکام پهلوانی بر سرش کن   به زیر خود ریاضت پرورش کن
رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت   زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت













۱۱-نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم

شباهنگام کاین عنقای فرتوت   شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت
به دشت انجرک آرام کردند   بنوشانوش می‌در جام کردند
در آن صحرا فرو خفتند سرمست   ریاحین زیر پای و باده بر دست
چو روز از دامن شب سر برآورد   زمانه تاج زرین بر سر آورد
بر آن پیروزه تخت آن تاجداران   رها کردند می بر جرعه خواران
وز آنجا تا در دیر پری سوز   پریدند آن پریرویان به یک روز
در آن مینوی میناگون چمیدند   فلک را رشته در مینا کشیدند
بساطی سبز چون جان خردمند   هوائی معتدل چون مهر فرزند
نسیمی خوشتر از باد بهشتی   زمین را در به دریا گل به کشتی
شقایق سنگ را بتخانه کرده   صبا جعد چمن را شانه کرده
مسلسل گشته بر گلهای حمری   نوای بلبل و آواز قمری
پرنده مرغکان گستاخ گستاخ   شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ
بهر گوشه دو مرغک گوش بر گوش   زده بر گل صلای نوش بر نوش
بدان گلشن رسید آن نقش پرداز   همان نقش نخستین کرد آغاز
پری پیکر چو دید آن سبزه خوش   به می بنشست با جمعی پریوش
دگر ره دید چشم مهربانش   در آن صورت که بود آرام جانش
شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی   گذشت اندیشه کارش ز بازی
دل سرگشته را دنبال برداشت   به پای خود شد آن تمثال برداشت
در آن آیینه دید از خود نشانی   چو خود را یافت بی‌خود شد زمانی
چنان شد در سخن ناساز گفتن   کزان گفتن نشاید باز گفتن
لعاب عنکبوتان مگس گیر   همائی را نگر چون کرد نخجیر
در آن چشمه که دیوان خانه کردند   پری را بین که چون دیوانه کردند
به چاره هر کجا تدبیر سازند   نه مردم دیو را نخجیر سازند
چو آن گل برگ رویان بر سر خاک   گل صد برگ را دیدند غمناک
بدانستند کان کار پری نیست   عجب کاریست کاری سرسری نیست
از آن پیشه پشیمانی گرفتند   بر آن صورت ثناخوانی گرفتند
که سر بازی کنیم و جان فشانیم   مگر کاحوال صورت باز دانیم
چو شیرین دید که ایشان راستگویند   به چاره راست کردن چاره جویند
به یاری خواستن بنمود زاری   که یاران را ز یارانست یاری
ترا از یار نگریزد بهر کار   خدای است آنکه بی مثل است و بی یار
بسا کارا که از یاری برآید   به باید یار تا کاری برآید
بدان بت پیکران گفت آن دلارام   کز این پیکر شدم بی‌صبر و آرام
بیا تا این حدیث از کس نپوشیم   بدین تمثال نوشین باده نوشیم
دگر باره نشاط آغاز کردند   می‌آوردند و عشرت ساز کردند
پیاپی شد غزلهای فراقی   بر آمد بانک نوشا نوش ساقی
بت شیرین نبید تلخ در دست   از آن تلخی و شیرینی جهان مست
بهر نوبت که می‌بر لب نهادی   زمین را پیش صورت بوسه دادی
چو مستی عاشقی را تنگ‌تر کرد   صبوری در زمان آهنگ در کرد
یکی را زان بتان بنشاند در راه   که هر کس را که بینی بر گذرگاه
نظر کن تا درین سامان چو پوید   وزین صورت به پرسش تا چه گوید
بسی پرسیده شد پنهان و پیدا   نمی‌شد سر آن صورت هویدا
تن شیرین گرفت از رنج سستی   کز آن صورت ندادش کس درستی
در آن اندوه می‌پیچید چون مار   فشاند از جزعها لولوی شهوار




۱۰-نمودن شاپور صورت خسرو را بار دوم

چو بر زد بامدادن بور گلرنگ   غبار آتشین از نعل بر سنگ
گشاد از گنج در هر کنج رازی   چو دریا گشت هر کوهی طرازی
دگر ره بود پیشین رفته شاپور   به پیش آهنگ آن بکران چون حور
همان تمثال اول ساز کرده   همان کاغذ برابر باز کرده
رسیدند آن بتان با دلنوازی   بر آن سبزه چو گل کردند بازی
زده بر ماه خنده بر قصب راه   پرند آن قصب پوشان چون ماه
نشاطی نیم رغبت می‌نمودند   به تدریج اندک اندک می‌فزودند
چو در بازی شدند آن لعبتان باز   زمانه کرد لعبت بازی آغاز
دگر باره چو شیرین دیده بر کرد   در آن تمثال روحانی نظر کرد
به پرواز اندر آمد مرغ جانش   فرو بست از سخن گفتن زبانش
بود سرمست را خوابی کفایت   گل نم دیده را آبی کفایت
به یاران بانگ بر زد کاین چه حالست   غلط می‌کرد خود را کاین خیالست
به سروی زان سهی سروان بفرمود   که آن صورت بیاور نزد من زود
به رفت آن ماه و آن صورت نهان کرد   به گل خورشید پنهان چون توان کرد
بگفت این در پری برمی‌گشاید   پری زین سان بسی بازی نماید
وز آنجا رخت بربستند حالی   ز گلها سبزه را کردند خالی





۹-نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول

چو مشگین جعد شب را شانه کردند   چراغ روز را پروانه کردند
به زیر تخته‌نرد آبنوسی   نهان شد کعبتین سندروسی
بر آمد مشتری منشور بر دست   که شاه از بند و شاپور از بلا رست
در آن دیر کهن فرزانه شاپور   فرو آسود کز ره بود رنجور
درستی خواست از پیران آن دیر   که بودند آگه از چرخ کهن سیر
که فردا جای آن خوبان کدامست   کدامین آب و سبزیشان مقامست
خبر دادنش آن فرزانه پیران   ز نزهت گاه آن اقلیم گیران
که در پایان این کوه گران سنگ   چمن گاهیست گردش بیشه‌ای تنگ
سحرگه آن سهی سروان سرمست   بدان مشگین چمن خواهند پیوست
چو شد دوران سنجابی و شق دوز   سمور شب نهفت از قاقم روز
سر از البرز بر زد جرم خورشید   جهان را تازه کرد آیین جمشید
پگه‌تر زان بتان عشرت‌انگیز   میان در بست شاپور سحرخیز
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی   که با آن سرخ گلها داشت خویشی
خجسته کاغذی بگرفت در دست   بعینه صورت خسرو در او بست
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی   بدوسانید بر ساق درختی
وز آنجا چون پری شد ناپدیدار   رسیدند آن پریرویان پریوار
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند   گهی شمشاد و گه گل دسته بستند
گه از گلها گلاب انگیختندی   گه از خنده طبرزد ریختندی
عروسانی زناشوئی ندیده   به کابین از جهان خود را خریده
نشسته هر یکی چون دوست با دوست   نمی‌گنجد کس چون در پوست
می‌آوردند و در می‌دل نشاندند   گل آوردند و بر گل می‌فشاندند
نهاده باده بر کف ماه و انجم   جهان خالی ز دیو و دیو مردم
همه تن شهوت آن پاکیزگان را   چنان کائین بود دوشیزگان را
چو محرم بود جای از چشم اغیار   ز مستی رقصشان آورد در کار
گه این می‌داد بر گلها درودی   گه آن می‌گفت با بلبل سرودی
ندانستند جز شادی شماری   نه جز خرم دلی دیدند کاری
در آن شیرین لبان رخسار شیرین   چو ماهی بود گرد ماه پروین
به یاد مهربانان عیش می‌کرد   گهی می‌داد باده گاه می‌خورد
چو خودبین شد که دارد صورت ماه   بر آن صورت فتادش چشم ناگاه
به خوبان گفت کان صورت بیارید   که کرد است این رقم پنهان مدارید
بیاوردند صورت پیش دلبند   بر آن صورت فرو شد ساعتی چند
نه دل می‌داد ازو دل بر گرفتن   نه میشایستش اندر بر گرفتن
بهر دیداری ازوی مست می‌شد   به هر جامی که خورد از دست می‌شد
چو می‌دید از هوش می‌شد دلش سست   چو می‌کردند پنهان باز می‌جست
نگهبانان بترسیدند از آن کار   کز آن صورت شود شیرین گرفتار
دریدند از هم آن نقش گزین را   که رنگ از روی بردی نقش چین را
چو شیرین نام صورت برد گفتند   که آن تمثال را دیوان نهفتند
پری زار است ازین صحرا گریزیم   به صحرای دگر افتیم و خیزیم
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند   سپندی سوختند و در گذشتند
کواکب را به دود آتش نشاندند   جنیبت را به دیگر دشت راندند




۸-رفتن شاپور در ارمن به طلب شیرین

زمین بوسید شاپور سخندان   که دایم باد خسرو شاد و خندان
به چشم نیک بینادش نکوخواه   مبادا چشم بد را سوی او راه
چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند   جوابش داد کی گیتی خداوند
چو من نقش قلم را در کشم رنگ   کشد مانی قلم در نقش ارژنگ
بجنبد شخص کو را من کنم سر   بپرد مرغ کو را من کنم پر
مدار از هیچ گونه گرد بر دل   که باشد گرد بر دل درد بر دل
به چاره کردن کار آن چنانم   که هر بیچارگی را چاره دانم
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش   که من یک دل گرفتم کار در پیش
نگیرم در شدن یک لحظه آرام   ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام
نخسبم تا نخسبانم سرت را   نیایم تا نیارم دلبرت را
چو آتش گرز آهن سازد ایوان   چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
برونش آرم به نیروی و به نیرنگ   چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ
گهی با گل گهی با خار سازم   ببینم کار و پس با کار سازم
اگر دولت بود کارم به دستش   چو دولت خود کنم خسرو پرستش
و گر دانم که عاجز گشتم از کار   کنم باری شهنشه را خبر دار
سخن چون گفته شد گوینده برخاست   بسیج راه کرد از هر دری راست
برنده ره بیابان در بیابان   به کوهستان ارمن شد شتابان
که آن خوبان چو انبوه آمدندی   به تابستان در آن کوه آمدندی
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود   ریاحین را شقایق پیش رو بود
گرفته سنگهای لاجوردی   ز کسوت‌های گل سرخی و زردی
کشیده بر سر هر کوهساری   زمرد گون بساطی مرغزاری
ز جرم کوه تا میدان بغرا   کشیده خط گل طغرا به طغرا
در آن محراب کو رکن عراق است   کمربند ستون انشراق است
ز خارا بود دیری سال کرده   کشیشیانی بدو در سالخورده
فرود آمد بدان دیر کهن سال   بر آن آیین که باشد رسم ابدال
سخن‌پیمای فرهنگی چنین گفت   به وقت آنکه درهای دری سفت
که زیر دامن این دیر غاریست   در و سنگی سیه گوئی سواری است
ز دشت رم گله در هر قرانی   به گشتن آید تکاور مادیانی
ز صد فرسنگی آید بر در غار   در او سنبد چو در سوراخ خود مار
بدان سنگ سیه رغبت نماید   به رغبت خویشتن بر سنگ ساید
ه فرمان خدا زو گشن گیرد   خدا گفتی شگفتی دل پذیرد
هران کره کزان تخمش بود بار   ز دوران تک برد وز باد رفتار
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ   که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ
کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی   نیابی گردبادش برد گوئی
وزان کرسی که خوانند انشراقش   سری بینی فتاده زیر ساقش
به ماتم داری آن کوه گل رنگ   سیه جامه نشسته یک جهان سنگ
به خشمی کامده بر سنگلاخش   شکوفه‌وار کرده شاخ شاخش
فلک گوئی شد از فریاد او مست   به سنگستان او در شیشه بشکست
خدا را گر چه عبرت‌هاست بسیار   قیامت را بس این عبرت نمودار
چو اندر چار صد سال از کم و بیش   رسد کوهی چنان را این چنین پیش
تو بر لختی کلوخ آب خورده   چرائی تکیه جاوید کرده
نظامی زین نمط در داستان پیچ   که از تو نشنوند این داستان هیچ

۷-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۲

سر زلفی ز ناز و دلبری پر   لب و دندانی از یاقوت و از در
از آن یاقوت و آن در شکر خند   مفرح ساخته سودائیی چند
خرد سرگشته بر روی چو ماهش   دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش   نبشته عهده عنبر به خاکش
رخش نسرین و بویش نیز نسرین   لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند   ولیعهد مهین بانوش دانند
پریرویان کزان کشور امیرند   همه در خدمتش فرمان پذیرند
ز مهتر زادگان ماه پیکر   بود در خدمتش هفتاد دختر
بخوبی هر یکی آرام جانی   به زیبائی دلاویز جهانی
همه آراسته با رود و جامند   چو مه منزل به منزل می‌خرامند
گهی بر خرمن مه مشک پوشند   گهی در خرمن گل باده نوشند
ز برقع نیستشان بر روی بندی   که نارد چشم زخم آنجا گزندی
بخوبی در جهان یاری ندارند   به گیتی جز طرب کاری ندارند
چو باشد وقت زور آن زورمندان   کنند از شیر چنگ از پیل دندان
به حمله جان عالم را بسوزند   به ناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتی هست مشهور   بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
مهین بانو که آن اقلیم دارد   بسی زینگونه زر و سیم دارد
بر آخر بسته دارد ره نوردی   کز او در تک نیابد باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان   چو مرغابی نترسد زاب طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده   فلک را هفت میدان باز مانده
به گاه کوه کندن آهنین سم   گه دریا بریدن خیز ران دم
زمانه گردش و اندیشه رفتار   چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز   بر او عاشق‌تر از مرغ شب آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد   بدان زنجیر پایش بسته دارد
نه شیرین‌تر ز شیرین خلق دیدم   نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار   فراغت خفته گشت و عشق بیدار
یکایک مهر بر شیرین نهادند   بدان شیرین زبان اقرار دادند
که استادی که در چین نقش بندد   پسندیده بود هرچ او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت   کزان سودا نیاسود و نمی‌خفت
همه روز این حکایت باز می‌جست   جز این تخم از دماغش برنمی‌رست
در این اندیشه روزی چند می‌بود   به خشک افسانه‌ای خرسند می‌بود
چو کار از دست شد دستی بر آورد   صبوری را به سرپائی در آورد
به خلوت داستان خواننده را خواند   بسی زین داستان با وی سخن راند
بدو گفت ای به کار آمد وفادار   به کار آیم کنون کز دست شد کار
چو بنیادی بدین خوبی نهادی   تمامش کن که مردی اوستادی
مگو شکر حکایت مختصر کن   چو گفتی سوی خوزستان گذر کن
ترا باید شد چون بت‌پرستان   به دست آوردن آن بت را به دستان
نظر کردن که در دل دارد؟   سر پیوند مردم زاد دارد؟
اگر چون موم نقش می‌پذیرد   بر او زن مهر ما تا نقش گیرد
ور آهن دل بود منشین و بر گرد   خبر ده تا نکوبم آهن سرد


۶-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۱ (کتاب خسرو و شیرین)

ندیمی خاص بودش نام شاپور   جهان گشته ز مغرب تالهاور
ز نقاشی به مانی مژده داده   به رسامی در اقلیدس گشاده
قلم زن چابکی صورتگری چست   که بی کلک از خیالش نقش می‌رست
چنان در لطف بودش آبدستی   که بر آب از لطافت نقش بستی
زمین بوسید پیش تخت پرویز   فرو گفت این سخنهای دلاویز
که گر فرمان دهد شاه جهانم   بگویم صد یک از چیزی که دانم
اشارت کرد خسرو کی جوانمرد   بگو گرم و مکن هنگامه را سرد
زبان بگشاد شاپور سخنگوی   سخن را بهره داد از رنگ و از بوی
که تا گیتیست گیتی بنده بادت   زمانه سال و مه فرخنده بادت
جمالت را جوانی هم نفس باد   همیشه بر مرادت دسترس باد
غمین باد آنکه او شادت نخواهد   خراب آنکس که آبادت نخواهد
بسی گشتم درین خرگاه شش اطاق   شگفتی‌ها بسی دیدم در آفاق
از آن سوی کهستان منزلی چند   که باشد فرضه دریای دریند
زنی فرماندهست از نسل شاهان   شده جوش سپاهش تا سپاهان
همه اقلیم اران تا به ارمن   مقرر گشته بر فرمان آن زن
ندارد هیچ مرزی بی‌خرابی   همه دارد و مگر تختی و تاجی
هزارش قلعه بر کوه بلند است   خزینه‌اش را خدا داند که چند است
ز جنس چارپا چندان که خواهی   به افزونی فزون از مرغ و ماهی
ندارد شوی و دارد کامرانی   به شادی می‌گذارد زندگانی
ز مردان بیشتر دارد سترکی   مهین بانوش خوانند از بزرگی
شمیرا نام دارد آن جهانگیر   شمیرا را مهین بانوست تفسیر
نشست خویش را در هر هوائی   به هر فصلی مهیا کرده جائی
به فصل گل به موقان است جایش   که تا سرسبز باشد خاک پایش
به تابستان شود بر کوه ارمن   خرامد گل به گل خرمن به خرمن
به هنگام خزان آید به ابخاز   کند در جستن نخجیر پرواز
زمستانش به بردع میل چیر است   که بردع را هوای گرمسیر است
چهارش فصل ازینسان در شمار است   به هر فصلی هوائیش اختیار است
نفس یک یک به شادی می‌شمارد   جهان خوش خوش به بازی می‌گذارد
درین زندانسرای پیچ بر پیچ   برادرزاده‌ای دارد دگر هیچ
پری دختی پری بگذار ماهی   به زیر مقنعه صاحب کلاهی
شب افروزی چو مهتاب جوانی   سیه چشمی چو آب زندگانی
کشیده قامتی چون نخل سیمین   دو زنگی بر سر نخلش رطب چین
ز بس کاورد یاد آن نوش لب را   دهان پر آب شکر شد رطب را
به مروارید دندانهای چون نور   صدف را آب دندان داده از دور
دو شکر چون عقیق آب داده   دو گیسو چون کمند تاب داده
خم گیسوش تاب از دل کشیده   به گیسو سبزه را بر گل کشیده
شده گرم از نسیم مشک بیزش   دماغ نرگس بیمار خیزش
فسونگر کرده بر خود چشم خود را   زبان بسته به افسون چشم بد را
به سحری کاتش دلها کند تیز   لبش را صد زبان هر صد شکر ریز
نمک دارد لبش در خنده پیوست   نمک شیرین نباشد وان او هست
تو گوئی بینیش تیغیست از سیم   که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی   چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نه یابی
به شمعش بر بسی پروانه بینی   زنازش سوی کس پروانه بینی
صبا از زلف و رویش حله‌پوش است   گهی قاقم گهی قندز فروش است
موکل کرده بر هر غمزه غنجی   زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی
رخش تقویم انجم را زده راه   فشانده دست بر خورشید و بر ماه
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز   بر آن پستان گل بستان درم ریز
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد   که لعل اروا گشاید در بریزد
نهاده گردن آهو گردنش را   به آب چشم شسته دامنش را
به چشم آهوان آن چشمه نوش   دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
هزار آغوش را پر کرده از خار   یک آغوش از گلشن ناچیده دیار
شبی صد کس فزون بیند به خوابش   نه بیند کس شبی چون آفتابش
گر اندازه ز چشم خویش گیرد   برآهوئی صد آهو بیش گیرد
ز رشک نرگس مستش خروشان   به بازار ارم ریحان فروشان
به عید آرای ابروی هلالی   ندیدش کس که جان نسپرد حالی
به حیرت مانده مجنون در خیالش   به قایم رانده لیلی با جمالش
به فرمانی که خواهد خلق را کشت   به دستش ده قلم یعنی ده انگشت
مه از خوبیش خود را خال خوانده   شب از خالش کتاب فال خوانده
ز گوش و گردنش لولو خروشان   که رحمت بر چنان لولو فروشان
حدیثی و هزار آشوب دلبند   لبی و صد هزاران بوسه چون قند

۵-به خواب دیدن خسرو نیای خویش انوشیروان را (کتاب خسرو و شیرین)


چو آمد زلف شب در عطر رسائی   به تاریکی فرو شد روشنائی
برون آمد ز پرده سحر سازی   شش اندازی بجای شیشه بازی
به طاعت خانه شد خسرو کمر بست   نیایش کرد یزدان را و بنشست
به برخورداری آمد خواب نوشین   که بر ناخورده بود از خواب دوشین
نیای خویشتن را دید در خواب   که گفت ای تازه خورشید جهان تاب
اگر شد چار مولای عزیزت   بشارت می‌دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی   چو غوره زان ترشروئی نکردی
دلارامی تو را در بر نشیند   کزو شیرین‌تری دوران نبیند
دوم چون مرکبت را پی بریدند   وزان بر خاطرت گردی ندیدند
به شبرنگی رسی شبدیز نامش   که صرصر درنیابد گردگامش
سیم چون شه به دهقان داد تختت   وزان تندی نشد شوریده بختت
به دست آری چنان شاهانه تختی   که باشد راست چون زرین درختی
چهارم چون صبوری کردی آغاز   در آن پرده که مطرب گشت بی‌ساز
نوا سازی دهندت بار بدنام   که بر یادش گوارد زهر در جام
به جای سنگ خواهی یافتن زر   به جای چار مهره چار گوهر
ملک‌زاده چو گشت از خواب بیدار   پرستش کرد یزدان را دگر بار
زبان را روز و شب خاموش می‌داشت   نمودار نیارا گوش می‌داشت
همه شب با خردمندان نخفتی   حکایت باز پرسیدی و گفتی

۴-شفیع انگیختن خسرو پیران را پیش پدر(کتاب خسرو و شیرین)


چو خسرو دید کان خواری بر او رفت   به کار خویشتن لختی فرو رفت
درستش شد که هرچ او کرد بد کرد   پدر پاداش او بر جای خود کرد
به سر بر زد ز دست خویشتن دست   و زان غم ساعتی از پای ننشست
شفیع انگیخت پیران کهن را   که نزد شه برند آن سرو بن را
مگر شاه آن شفاعت در پذیرد   گناه رفته را بر وی نگیرد
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت   جهان فریاد رستاخیز برداشت
به پوزش پیش می‌رفتند پیران   پس اندر شاهزاده چون اسیران
چو پیش تخت شد نالید غمناک   به رسم مجرمان غلطید بر خاک
که شاها بیش ازینم رنج منمای   بزرگی کن به خردان بر ببخشای
بدین یوسف مبین کالوده گرگست   که بس خردست اگر جرمش بزرگست
هنوزم بوی شیر آید ز دندان   مشو در خون من چون شیر خندان
عنایت کن که این سرگشته فرزند   ندارد طاقت خشم خداوند
اگر جرمیست اینک تیغ و گردن   ز تو کشتن ز من تسلیم کردن
که برگ هر غمی دارم درین راه   ندارم برگ ناخشنودی شاه
بگفت این و دگر ره بر سر خاک   چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک
چو دیدند آن گروه آن بردباری   همه بگریستند الحق بزاری
وزان گریه که زاری بر مه افتاد   ز گریه هایهائی بر شه افتاد
که طفلی خرد با آن نازنینی   کند در کار از اینسان خرده‌بینی
به فرزندی که دولت بد نخواهد   جز اقبال پدر با خود نخواهد
چه سازد با تو فرزندت بیندیش   همان بیند ز فرزندان پس خویش
به نیک و بد مشو در بند فرزند   نیابت خود کند فرزند فرزند
چو هرمز دید کان فرزند مقبل   مداوای روان و میوه دل
بدان فرزانگی واهسته رائیست   بدانست او که آن فر خدائیست
سرش بوسید و شفقت بیش کردش   ولیعهد سپاه خویش کردش
از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو   جهان در ملک داد آوازه نو
رخش سیمای عدل از دور می‌داد   جهانداری ز رویش نور می‌داد

۳-عشرت خسرو در مرغزار و سیاست هرمز (کتاب خسرو و شیرین)


قضا را از قضا یک روز شادان   به صحرا رفت خسرو بامدادان
تماشا کرد و صید افکند بسیار   دهی خرم ز دور آمد پدیدار
به گرداگرد آن ده سبزه نو   بر آن سبزه بساط افکنده خسرو
می‌سرخ از بساط سبزه می‌خورد   چنین تا پشت بنمود این گل زرد
چو خورشید از حصار لاجوردی   علم زد بر سر دیوار زردی
چو سلطان در هزیمت عود می‌سوخت   علم را می‌درید و چتر می‌دوخت
عنان یک رکابی زیر می‌زد   دو دستی با فلک شمشیر می‌زد
چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب   چو نیلوفر سپر افکند بر آب
ملک زاده در آن ده خانه‌ای خواست   ز سر مستی در او مجلس بیاراست
نشست آن شب بنوشانوش یاران   صبوحی کرد با شب زنده‌داران
سماع ارغنونی گوش می‌کرد   شراب ارغوانی نوش می‌کرد
صراحی را ز می پر خنده می‌داشت   به می جان و جهان را زنده می‌داشت
مگر کز توسنانش بدلگامی   دهن بر کشته‌ای زد صبح بامی
وز این غوری غلامی نیز چون قند   ز غوره کرد غارت خوشه‌ای چند
سحرگه کافتاب عالم افروز   سرشب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سیه پر   به زیر پر طوطی خایه زر
شب انگشت سیاه از پشت براشت   ز حرف خاکیان انگشت برداشت
تنی چند از گران جانان که دانی   خبر بردند سوی شه نهانی
که خسرو و دوش بی‌رسمی نمود است   ز شاهنشه نمی‌ترسد چه سوداست
ملک گفتا نمی‌دانم گناهش   بگفتند آنکه بیداد است راهش
سمندش کشتزار سبز را خورد   غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درویش بستد جای تنگش   به نامحرم رسید آواز چنگش
گر این بیگانه‌ای کردی نه فرزند   ببردی خان و مانش را خداوند
زند بر هر رگی فصاد صد نیش   ولی دستش بلرزد بر رگ خویش
ملک فرمود تا خنجر کشیدند   تکاور مرکبش را پی بریدند
غلامش را به صاحب غوره دادند   گلابی را به آبی شوره دادند
در آن خانه که آن شب بود رختش   به صاحبخانه بخشیدند تختش
پس آنگه ناخن چنگی شکستند   ز روی چنگش ابریشم گسستند
سیاست بین که می‌کردند ازین پیش   نه با بیگانه با دردانه خویش
کنون گر خون صد مسکین بریزند   ز بند قراضه برنخیزند

کجا آن عدل و آن انصاف سازی   که با رزند از اینسان رفت بازی
جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم   که بادا زین مسلمانی ترا شرم
مسلمانیم ما او گبر نام است   گر این گبری مسلمانی کدام است
نظامی بر سرافسانه شوباز   که مرغ بند را تلخ آمد آواز

۲-آغاز داستان خسرو و شیرین(کتاب خسرو و شیرین)


چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد   که بودش داستانهای کهن یاد
که چون شد ماه کسری در سیاهی   به هرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد می‌کرد   به داد خود جهان آباد می‌کرد
همان رسم پدر بر جای می‌داشت   دهش بر دست و دین بر پای می‌داشت
نسب را در جهان پیوند می‌خواست   به قربان از خدا فرزند می‌خواست
به چندین نذر و قربانش خداوند   نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی   چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری   به طالع تاجداری تخت‌گیری
پدر در خسروی دیده تمامش   نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز   که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چون مشک   چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی از آفتاب اندوه کش تر   شکر خندیدنی از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند   به شیر و شکرش می پروریدند
به بزم شاهش آوردند پیوست   بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با میدان فتادش   جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت می‌فزودش   خرد تعلیم دیگر می‌نمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی   تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد به شش چون سرو می‌رست   رسوم شش جهت را باز می‌جست
چنان مشهور شد در خوبروئی   که مطلق یوسف مصرست گوئی
پدر ترتیب کرد آموزگارش   که تا ضایع نگردد روزگارش
بر این گفتار بر بگذشت یک چند   که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معانی   که بحری گشت در گوهرفشانی
فصیحی کو سخن چون آب گفتی   سخن با او به اصطرلاب گفتی
چو از باریک بینی موی می‌سفت   به باریکی سخن چون موی می‌گفت
پس از نه سالگی مکتب رها کرد   حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد   سر سی سالگان می‌داد بر باد
بسر پنجه شدی با پنجه شیر   ستونی را قلم کردی به شمشیر
به تیر از موی بگشادی گره را   به نیزه حلقه بربودی زره را
در آن آماج کو کردی کمان باز   ز طبل زهره کردی طبلک باز
کسی کو ده کمان حالی کشیدی   کمانش را به حمالی کشیدی
ز ده دشمن کمندش خام‌تر بود   ز نه قبضه خدنگش تام‌تر بود
بدی گر خود بدی دیو سپیدی   به پیش بید برگش برگ بیدی
چو برق نیزه را بر سنگ راندی   سنان در سینه خارا نشاندی
چو عمر آمد به حد چارده سال   بر آمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنیهای نهان کرد   حساب نیک و بدهای جهان کرد
بزرگ امید نامی بود دانا   بزرگ امید از عقل و توانا
زمین جو جو شده در زیر پایش   فلک را جو به جو پیموده رایش
به دست آورده اسرار نهانی   کلید گنجهای آسمانی
طلب کردش به خلوت شاهزاده   زبان چون تیغ هندی بر گشاده
جواهر جست از آن دریای فرهنگ   به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن به تعلیمش برافروخت   وزو بسیار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک   فرو خواند آفرینش‌های افلاک
به اندک عمر شد دریا درونی   به هر فنی که گفتی ذو فنونی
دل از غفلت به آگاهی رسیدش   قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار   نهانی‌های این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی   نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوستر داشت   جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازیش از جهان شاه   ز هر دستی درازی کرد کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر   که وای آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری   و گر غصبی رود بر میوه داری
و گر کس روی نامحرم به بیند   همان در خانه ترکی نشیند
سیاست را ز من گردد سزاوار   بر این سوگندهائی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمود سستی   پدید آمد جهان را تندرستی
خرابی داشت از کار جهان دست   جهان از دستکار این جهان رست

۱-سخنی چند در عشق

مراکز عشق به ناید شعاری   مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد   جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است   همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرق سازی   همه بازیست الا عشقبازی
اگر بی‌عشق بودی جان عالم   که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد فسردست   کرش صد جان بود بی‌عشق مردست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند   نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند   اگر خود گربه باشد دل در و بند
به عشق گربه گر خود چیرباشی   از آن بهتر که با خود شیرباشی
نروید تخم کس بی‌دانه عشق   کس ایمن نیست جز در خانه عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست   که بی او گل نخندید ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی   و از آنجا خاست اول بت‌پرستی
همان گبران که بر آتش نشستند   ز عشق آفتاب آتش پرستند
مبین در دل که او سلطان جانست   قدم در عشق نه کو جان جانست
هم از قبله سخن گوید هم از لات   همش کعبه خزینه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ   به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی   بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه   نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند   نه آهن را نه که را می‌ربایند
هران جوهر که هستند از عدد بیش   همه دارند میل مرکز خویش
گر آتش در زمین منفذ نیابد   زمین بشکافد و بالا شتابد
و گر آبی بماند در هوا دیر   به میل طبع هم راجع شود زیر
طبایع جز کشش کاری ندانند   حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش   به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی   کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم   دلی بفروختم جانی خریدم
ز عشق آفاق را پردود کردم   خرد را دیده خواب‌آلود کردم
کمر بستم به عشق این داستان را   صلای عشق در دادم جهان را
مبادا بهره‌مند از وی خسیسی   به جز خوشخوانی و زیبانویسی
ز من نیک آمد این اربد نویسند   به مزد من گناه خود نویسند

کتاب خسرو و شیرین نظامی به ترتیب اشعار

۱-سخنی چند در عشق

۲-آغاز داستان خسرو و شیرین

۳-عشرت خسرو در مرغزار و سیاست هرمز (کتاب خسرو و شیرین)

۴-شفیع انگیختن خسرو پیران را پیش پدر(کتاب خسرو و شیرین)

۵-به خواب دیدن خسرو نیای خویش انوشیروان را (کتاب خسرو و شیرین)

۶-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۱  (کتاب خسرو و شیرین)

۷-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۲  (کتاب خسرو و شیرین)

۸-رفتن شاپور در ارمن به طلب شیرین

۹-نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول

۱۰-نمودن شاپور صورت خسرو را بار دوم

۱۱-نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم

۱۲-پیدا شدن شاپور

۱۳-گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین


ادامه دارد