اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

سفرکرده

ای سفر کرده، سفر کرده، سفر کرده ی من!

بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

بی تو جانم فرسود

تکچراغ شب بختم افسرد

*

ای سفرکرده، سفرکرده، سفرکرده بیا

دل من رفته ز دست

چشم من مانده به راه

منم و موی سپید

منم و روز سیاه

*

هر شب مهتابی

ماه در دیده ی من فانوسیست

که سر راه تو می آید باز

به امیدی که بیائی شاید

زین ره دور و دراز

*

هر شب مهتابی

کهکشان در نگهم جاده ی سیم اندودیست

که برای تو چنین رخشنده است

که برای تو چنین تابنده است

ای سفر کرده ی ما!

پای بگذار بر این جاده ی سیمین و بیا

*

هر شب مهتابی

هر ستاره به نظر دانه ی مرواریدیست

که فروریخته از رشته ی گردن بندی

یا چو شمعیست که افروخته حاجتمندی

در دلم می گویم:

تو عروس منی ای بخت سپید!

کاینهمه مروارید

وینهمه شمع و چراغ

همره آینه ی روشن ماه

دختر شب به سر رهگذرت آورده است

یا به خشنودی این مژده که بر میگردی-

آسمانه، خانه ی نیلینه چراغان کرده است

*

ای سفرکرده، بیا!

بی تو من هستم و من

منم و تنهائی

بی تو در خلوت دنیای سکوت

گل آغوش کنم دختر رؤیای تو را

می کشد بر در و دیوار دلم

دست نقاش خیال

طرح زیبای تو را

دیده هر سو فکنم پیش نظر می بینم

گل سیمای تو را

خویش را با تو در آئینه ی دل می نگرم

چشم بر چشم و نگه بر نگه و روی به روی

ناگهان می یابم

آشنا با لب خود مخمل لب های تو را

*

ای سفرکرده بیا!

گر بیائی ز سفر

به مددگاری لب ها آرام

می کنم جامه برون از تن مهتابی تو

چو یکی چشمه ی نوش

یا چو جان می کشمت نرم و سبک در آغوش

هچو قو می نهمت در وسط حوض بلور

یا چو یک قطعه ی الماس درشت

شستشو می دهمت در دل دریاچه ی نور

تا نگردد تنت آزرده ز آزار پرند

می کنم بر تن تو پیرهنی از گل یاس

بوسه فرسود لبم تا نشود پیکر تو

می ربایم ز گل سینه ی تو بوسه ز دور

*

ای سفرکرده، سفرکرده، سفرکرده بیا!

بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

بی تو جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد

*

مهدی سهیلی

1347/8/9

به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟

به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟

به دل تیره ی شب؟

به یکی هاله ی دود؟

یا به یک ابر سیاه

که پریشان شده و ریخته بر چهره ی ماه؟

به نوازشگر جان؟ -

یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم؟ -

یا بدان شعله ی شمعی که بلرزد ز نسیم؟

در خاطر منی

ای رفته از برم به دیاران دور دست

با هر نگین اشک به چشم تر منی

هرجا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست

در خاطر منی..

او بود و چشمی خسته در موج سکوتی من بودم و اشکی نشسته در نگاهی.

آمد به دیدارم، ولی همراه اندوه

آمد، ولی با دیدگان «شسته در اشک»

آمد، ولی همچون گل «پائیز دیده»

شادابی اش «بر باد رفته» -

رنگش «پریده»

گفتم: شگفتا! ای دلارام، ای پناهم –

این سایه ی غم چیست در موج نگاهت؟

کو آن لبان سرخ و آن لبخند گرمت؟

این خستگی از چیست در چشم سیاهت؟

از گفته ی من لحظه ای بر خویش پیچید.

همراه آهی –

اشکش چو مروارید، روی گونه لغزید –

گفت: آمدم عشق تو را بدرود گویم

اینک بدان این «آخرین دیدار» ما بود

زیرا که من در «پنجه ی تقدیر» اسیرم

من در حصار «سرنوشتم»

از رفتن راهی که دارم ناگزیرم

آنگاه با چشمی غم آلود –

با بازوان مرمرین، آغوش بگشود –

خود را در آغوش من افکند –

لب بر لبم سود –

دست «من» و «او» حلقه شد در گردن هم –

اشک «من» و «او» در هم آمیخت

هر بوسه اش در جان من غوغا برانگیخت

دیدم به چشم خود عروس شادمانی –

از پیش ما بگریخت، بگریخت –

کاخ امید ما فرو ریخت.

با گریه گفتم:

ای «آخرین دیدار» پر رنج!

پایندگی کن

تا از نگاهش توشه ی «فردا» بگیرم

تا بر شب زلفش ز چشم اختر ببارم

تا بوسه ی شیرین از این لب ها بگیرم

تا با لبم با «گونه» اش بدرود گویم

وز سینه اش عطر «گل حمرا» بگیرم.

ای «آخرین دیدار» پر رنج! –

پایندگی کن

تا از لبش داروی بیتابی بجویم

تا گیسوانش را به کام دل ببویم

تا از دو چشمش قدرت «ماندن» بخواهم

تا با نگاهش راز جاویدان بگویم.

«او» رفت و دیدم –

دیگر پس از او، باغ پر بار محبت –

بی بار و برگ است.

وآن لحظه های پرشکوه آشنائی –

در کام مرگ است.

او کم کمک از دیده ی من دور میشد –

اما به هر چندین قدم با خنده ای تلخ –

میکرد سوی من نگاه گاهگاهی.

او بود و چشمی خسته در موج سکوتی

من بودم و اشکی نشسته در نگاهی.

 

مهدی سهیلی

15/7/1351

گر از عیب تو دیده بر دوختم هم از آتش شاعری سوختم

نبودی «تو» آن کس که من خواستم

تو را با «خیال» خود آراستم

 

خیالی که شعر مرا رنگ داد

به هر واژه ی شعرم آهنگ داد

 

خیالی که در زلف تو تاب ریخت

بر اندام تو، نور مهتاب ریخت

 

خیالی که تا شهر خورشید تاخت

ز پستان تو، قله ی نور ساخت

 

خیال منست اینکه از سینه ای

بپرداخت، تابنده آئینه ای

 

خیال منست اینکه چون بتگری –

تو را آفریده است از مرمری

 

منم آنکه اندیشه را باختم

چو گوهر به پای تو انداختم

 

تو را همره شاهباز خیال

«ندانسته» بردم به «عرش جمال»

 

ز گلها بسی مایه انگیختم

به صد رنگ، طرح تو را ریختم

 

عروسانه بردم به قصری ز «نور»

نشاندم تو را بر سریر «بلور»

 

نهادم گل ماه در دامنت

نگین ستاره به پیراهنت

 

نشاندم به گیسویت الماس ها

تو را بستری دادم از یاس ها

 

تو کی بودی آنسان که من گفته ام؟

منم آنکه «خس» را «سمن» گفته ام

 

کجا چشم تو، جام میخانه هاست؟

کجا رقص تو، رقص پروانه هاست؟

 

به دندان تو، برق الماس نیست

به موی تو، عطر گل یاس نیست

 

کجا مرمرین ساق و سیمین تنی؟

تو فرزند اندیشه های منی

 

اگر روی تو لطف گلشن گرفت

لطافت ز اندیشه ی من گرفت

 

گر از عیب تو دیده بر دوختم

هم از آتش شاعری سوختم

 

بتی ساختم از تو، چون «بت پرست»

کنون آن بت مرمرینم شکست

 

من از یک «عروسک» بتی ساختم

قماری عجب بود و من «باختم»

بیا ساقی شو و بنشان عطش را.

نگه بر «ساق» تو می لغزد ای ماه!

کسی ساقی بدین حالت ندیده

لطافت میچکد از پرتو آن

چو «مهتابی» که بر «مرمر» دمیده

دو رشته «نور» از مهتاب خوش تر –

دمید از پشت «ابر» دامن تو

عطش را در نگاهم تیزتر کرد

دو جوی نور، در پیراهن تو

نگاهم گردشی دارد بر این «ساق»

در آن، گاهی فراز و گه فرود است

در این ساق خیال انگیز و پرنور

صفای «ماهتاب» و لطف «رود» است

چنین ساقی که مهتاب آفریند

ندیده، دیده ی مرمر تراشان

دو زانویت دو «یاقوت» لطیف است

که دل برد از کف گوهرتراشان

مپوشان از نگاه پر نیازم

دو ساق روشن مهتاب وش را

عطشناکم عطشناک دو ساقت

بیا ساقی شو و بنشان عطش را.

 

مهدی سهیلی

اصفهان – 12/5/1351

این دلم کز عاشقی ها می گریخت – بار دیگر عاشقی از سر گرفت

در سکوت انتظار روی او –

لحظه لحظه چشم من در راه بود

همچو ره پیمای شب های کویر –

آرزوی من طلوع ماه بود.

در هجوم ناشکیبی های سخت –

با طنین زنگ ها، در باز شد

شهرزاد چشم او با ناز گفت: -

داستان عشق ما آغاز شد.

پنجه اش چون قفل شد در پنجه ام –

خون عشقی تازه در رگ ها دوید

در دل تاریک من مهتاب شد –

تا رخ مهتابی اش در من دمید.

دست هایش چون دو زنجیر طلا

نرم نرمک حلقه شد بر گردنم

در شکوه بوسه های گرم خویش –

ریخت خون زندگانی در تنم.

لب چو بر می داشت از لب های من –

موج میزد عشق در سیمای او

حالتی می داد بر لب های خویش –

تا گذارم بوسه بر لب های او.

او به گرمی. «بوسه ده» من «بوسه خواه»

مست بودیم از شراب بوسه ها

چون دو ماهی بود در دریای عشق –

بین لب هامان حباب بوسه ها.

پر عطش لب های رخ پیمای من –

نرم نرمک بر گل رویش خزید

با سرانگشتی که برق بوسه داشت –

پنجه هایم در بن مویش خزید.

سر نهادم ساعتی بر سینه اش –

خوابگاه مرمرینی داشتم

لب فشردم لحظه ای بر گونه اش –

بوسه گاه نازنینی داشتم.

شیب پستانش چو کوچه باغها –

عطر مستی بخش سکر انگیز داشت

ساقی لب های او در هر نفس –

ساغری از بوسه ها لبریز داشت.

لحظه ها بر هر گل باغ تنش

دو لب من، دو پر پروانه بود

مست بودم مست نکهت های او

راستی پا تا سرش گلخانه بود.

از لبان بوسه بخششش – نرم، نرم

گرم شد پا تا سر من، داغ شد

«غنچه» های عشق نو، در من شکفت

«غنچه» ها «گل» گشت و گل ها «باغ» شد.

وای از آن لب های شور افکن که بود –

از نسیم صبحگاهی نرم تر

بوسه بود و لذت موج نگاه –

این یک از آن، آن یک از این، گرم تر.

آتش عشقش به جانم شعله ریخت

راستی در عشق ورزی داغ بود

گلرخ و گلچهره ها دیدم بسی –

او نه «یک گل»، «یک جهان گل»، «باغ» بود.

گفتمش: ای ماه من، خوب آمدی –

تا بتابی در دل شب های من

تو شرابی جان من مینای توست

با لبت لبریز کن مینای من.

فاش گویم: تابش عشقی بزرگ

در درونم، در وجودم در گرفت

این دلم کز عاشقی ها می گریخت –

بار دیگر عاشقی از سر گرفت

 

مهدی سهیلی

8/8/1351

دلم می لرزد از رسوائی «عشق»

دلم می لرزد از رسوائی «عشق»

چو بینم شوکت چشم سیاهی

پیام «عاشقی» آرد به سویم

نسیم خنده ای، موج نگاهی

چو گیسوئی برقصد روی «شانه»

دلم در سینه می رقصد ز مستی

اگر مهتابگون ساقی ببینم

ز پا می افتم از زیبا پرستی

رباید تاب من – گر سینه ای را

شبی در پرتو «مهتاب» بینم

ز «سر» خوابم پرد – گر مهوشی را

شبی در پرنیان خواب بینم.

خیالم می خزد در سایه ی او

براهی، گر خرامد نازنینی

دلم را میکند «مهتاب باران»

اگر خندد لب نازآفرینی.

اگر افتد نگاه پر نیازم

به شیب سینه ای لغزان و خوشرنگ

«توان» از زانوانم می برد عشق

هوس بر سینه ی من می زند چنگ

دل زیبا پرستم «عشق ورز» ست

ولیکن کار عاشق، سخت زارست

وگر بگریزم از نور غم عشق –

دلم ویرانه ای بی انتظارست

 

مهدی سهیلی

8/7/1351

به کام دلم، دلبری یافتم

چه شب ها که در کارگاه خیال

ز «الماس» و «مرمر» بتی ساختم

 

به امید وصل فرشته وشی –

بسا مرکب «آرزو» تاختم

 

سرانجام، صید من آمد به چنگ

ز پیروزمندی، سرافراختم

 

به کام دلم، دلبری یافتم

ولیکن به یک لحظه، ننواختم

***

تو بودی دلارام گمگشته ام

که یکدم به مهرت نپرداختم

 

ز بخت بدم، چشم جان کور بود

تو «الماس» بودی و نشناختم

 

ز چنگم ربودند «دزدان» تو را

در آتش چه شب ها که بگداختم

 

«ندامت» شرر زد به جانم که من –

تو را «برده» بودم، ولی «باختم»

 

مهدی سهیلی

5/7/1351

از او برابر چشمم به بوسه کام گرفت

نگاه کرد به من، وز رقیب جام گرفت

از او برابر چشمم به بوسه کام گرفت

به «عشق» در برم آمد «وفا» ندید ز من

به بوسه های رقیب از من «انتقام» گرفت

 

مهدی سهیلی

17/7/1351

♥♥♥♥♥♥ گفتم: چه شاید بهر دل؟ - گفتا: تپیدن ♥♥♥♥♥♥♥

گفتم: چه باید دیده را؟ - گفتا که: دیدن

گفتم: چه شاید بهر دل؟ - گفتا: تپیدن

گفتم: چگونه عاشقان را میشناسی؟

گفت: از نگاه مات و رنگ از رخ پریدن

گفتم که: من گلچینم ای سر تا به پا گل

گفتا: بمان در پای گل تا وقت چیدن!

گفتم: چه باشد «بوسه گاه» زندگی بخش؟

گفتا که: چال «گونه» وقت لب گزیدن!

گفتم: بگو - «زیباتر از زیبا» کدام است؟

گفتا: مرا در خانه ی آئینه دیدن

گفتم: بگو شیرین ترین آسودگی چیست؟

گفتا: به دنبال پریرویان دویدن

گفتم: شعادی سرزد از پیراهنت، گفت:

نور «دو خورشید» است در حال دمیدن

 

مهدی سهیلی

20/4/1351

زیباترین شعرم، نثارت باد ای دوست ♥ زیباترین شعرم، نثار تار مویت

زیباترین شعرم، نثارت باد ای دوست

زیباترین شعرم، نثار تار مویت

زیباترین شعرم، نثار رنگ چشمت

زیباترین شعرم، نثار باغ رویت

زیباترین شعر من، ای ماه!

اشک است، اشک بی دریغ است

اشک است، اشک بی امان است

اشک است، اشک پر خلوص است

اشک است، اشک مهربان است.

هر قطره اشکم لحظه ی بوئیدن تو –

بر «لاله» های سرخ گوشت میچکد نرم

اشکی درخشان، چون ستاره

اشکی که از رخشندگی ها –

بر گوش تو دارد شکوه «گوشواره»

هر قطره اشکم لحظه ی بوسیدن تو –

روی لبانت میخزد، گرم

اشکم به گل های لبت شبنم فشاند

این بوسه های گرم و شیرین –

ما را به مستی می کشاند.

چشمان من لبریز اشک است

در این «بلور اشک» ها «چشم» تو پیداست

چشمی که تابان است مانند ستاره

چشمی که می بندی به مستی –

وا میکنی آنرا به چشم من دوباره.

هر لحظه «کودک وار» از بیتابی خویش –

بر سینه ات سر می گذارم –

الماس اشکم می چکد بر سینه ی تو

میگریم و در اشک من تصویر بندد –

عشق تو و آن حالت دیرینه ی تو.

زیباترین شعر من ای دوست! –

اشک دریغ است

بگذار، دیگر –

جز اشک خود در پای تو شعری نریزم

جز اشک خود در گوش تو شعری نخوانم

در آخرین «دیدار غمناک»

این اشک، شعری پرنیاز است

این اشک، شعری بی کلام است

در شعر اشکم، موج غم، خط پیام است

این اشک از اندوه لبریز –

زیباترین شعر است، اما ناتمام است.

 

مهدی سهیلی

6/7/1351

تا دست او در دست «عشق آلود» من بود - درهای شادی بر رخ ما باز میشد

دلتنگم و از گفته ام، افسوس بارد

حیرانم و از دیده ام، اندوه ریزد

بیتابم و تاب پریشانی ندارم

خاموشم و از سینه ام فریاد خیزد.

در ظاهر «آرام» من طوفان «عشق» است

در «خنده» ی من گریه ی تلخی نشسته است

من در حصار «بخت بدفرجام» اسیرم

از چارسو بر من در امید بسته است

روزی «من و او» «همرهان» شاد بودیم

آوای ما هر سو «طنین انداز» میشد

تا دست او در دست «عشق آلود» من بود

درهای شادی بر رخ ما باز میشد

در «کوره راه» زندگی گم کردم او را

در خود نمی بینم توان جستجوئی

میخوانم او را با صدائی ضجه آلود

اما جوابی بر نمیخیزد ز سوئی

او شمع گرم و روشن شب های من بود

یک لحظه غافل ماندم و آن شمع، افسرد

من زنده بودم زنده ی عشقی خدائی

بی او چه سود از «زندگی» چون عشق من «مرد»

 

مهدی سهیلی

7/7/1351

چون قطره ی شراب - در چشم من چکید- وز ماه روی تو

ای رفته از برم!

یک روز پر سکوت –

برخاست بانگ زنگ

ناگاه در گشودم و دیدم نگاه تو –

چون قطره ی شراب –

در چشم من چکید

وز ماه روی تو –

مهتاب ریخت در دل معشوقه پرورم –

دیدم ستاده لطف خدا در برابرم –

لرزیدم از شگفتی بیگاه آمدن –

زیرا به هیچ روی –

در باورم نبود تو بازآیی از درم.

در جامه ای سپیدتر از نور ماهتاب –

با چهره ای گشاده تر از روی آفتاب –

از در درآمدی

روی لبان مخملیت خنده ای شکفت

گفتم به خویستن –

«کامی  که خواستم ز خدا، شد میسرم»

پرشد فضای خانه ام از عطر زلف تو

نرم و سبک به حالت پروانه ای سپید –

با ناز بیشمار، نشستی کنار من

دست تو روی دست عطشناک من خزید

گفتی که: مهر خویشتن از من بریده ای؟

گفتم که: ای پری!

«گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر»

«آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟»

آنگاه با نیاز –

در انتظار بوسه ی گرم لبان من –

بستی دو چشم خویش

لب های ما به شوق و تمنا به هم رسید

سکر شراب بوسه ی تو بر لبم چکید

اشک امید بر سر مژگان ما نشست

خون نشاط در رگ لب های ما دوید

لب ها به کار بوسه، زبان مانده از سخن

بستی لبم به بوسه که دم بر نیاورم

ناگاه با شتاب –

برخاستی چو شاخه ی نیلوفری سپید –

نوشین لبت ز بوسه ی بسیار سیر شد

وآندم که می چکید نیاز از نگاه من

بر ساعت شتابگرت دیده دوختی

گفتی که: «دیر شد –

دیگر ز بوسه بگذر و بگذار بگذرم»

با کاروان ناز –

رفتی چنان نسیم و پریدی چو مرغ بخت

در لحظه ی وداع –

تو دور می شدی ز شعاع نگاه من

اما نگاه من همه فریاد درد بود

آوار رنج بود که می ریخت بر سرم

هستم بر این امید که روز دگر رسد

ناگاه در گشایم و بینم تو آمدی –

در جامه ای سپیدتر از نور ماهتاب

با چهره ای گشاده تر از روی آفتاب

آنگه نگاه گرم تو چون قطره ی شراب –

در چشم من چکد

لب های ما به شوق و تمنا بهم رسد

اشک امید بر سر مژگان ما خزد

خون نشاط در رگ لب های ما دود

کاری کنی به بوسه که دم بر نیاورم

اما در این امید به خود گویم: ای دریغ

آیا شود که شاد کند بار دیگرم؟

این نیست باورم.

 

15/6/1350

شعر قسم مهدی سهیلی بدون سانسور

 



گل من، ستاره ی من، تو صفای ماهتابی

نفسی، حیات بخشی، تو شعاع آفتابی

 

به لبت قسم که رنگی چو گل شراب دارد –

به تنت قسم که نوری چو بلور ناب دارد –

 

به پرند شانه هایت که به برگ یاس ماند –

به سپهر سینه ی تو که دو ماهتاب دارد

 

به نگاه پر شکوهت که از آن ستاره ریزد –

به دو چشم تو که اعجاز دو آفتاب دارد –

 

ز فراق خانه سوزت، غم سینه سوز دارم

گل من! قسم به عشقت که نه شب نه روز دارم

 

به بلند زلفکانت که به آبشار ماند –

به سیاه چشمکانت که به شام تار ماند –

 

به دهان عطر خیزت که به خنده جان فزاید –

به گل لطیف رویت که به نوبهار ماند –

 

به غمت که روزگاری به دلم نشاط داده –

به فریب عهد سست که به روزگار ماند –

 

به تو ای فرشته ی من، گل من، ترانه ی من!

که جدائی از تو باشد غم جاودانه ی من

 

به شعاع سینه ی تو که ز پیرهن دمیده -

به شکوه گیسوانت که به شانه ها رسیده –

 

به دلم، که تا تو رفتی همه شب غریب مانده –

به شبان کام بخشت که دلم به خواب دیده –

 

به نگاه انتظاری که به چشم من نشسته –

به ستاره های اشکی که به روی من چکیده –

 

به لبت که با دو بوسه به لبم نگین نشانده

به صدای چون پرندت که دو گوش من شنیده –

 

به غمت، غم عزیزت، غم مهربان و گرمت –

که به کوچه کوچه رگ های دلم چو خون دویده –

 

چو تو در برم نباشی، غم بیشمار دارم

تو بدان، که با غم تو، غم روزگار دارم

 

به شبی که تکیه دادی سر خود به شانه ی من –

به دمی که پا نهادی به فضای خانه ی من –

 

اگرم بهانه ای هست برای زندگانی

گل من قسم به مویت، توئی آن بهانه ی من

 

به دو میوه ای که روئیده به باغ سینه ی تو –

به غم فراق، یعنی غم بیکرانه ی من

 

به نگاه دلپذیرت به لبان بی نظیرت –

که صفا گرفته از آن غزل و ترانه ی من –

 

به دو گونه ی لطیفت، به دو چشم اشکریزم –

که به راه عاشقی ها، ز بلا نمی گریزم

 

به شکوه پیکر تو که از آن جلال خیزد –

به دل غم آشیانم که از آن ملال خیزد –

 

به شمیم گیسوانت که از آن بهار روید –

به نگاه تو که از آن، همه شور و حال خیزد –

 

به لبان مخملینت که چو بر لبم بساید –

ز پیام بوسه هایش هوس وصال خیزد

 

به کلام دلربایت که از آن کمال بارد –

به چراغ گونه هایت که از آن جمال خیزد –

 

به پیام دست هایت که به گردنم چو پیچد –

ز دل پر از ملالم غم ماه و سال خیزد –

 

به شراب بوسه هایت که از آن همیشه مستم

گل من! تو را نه اکنون، همه عمر می پرستم

 

5/5/1351

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

و گر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو زهری ، زهر گرم و سینه سوزی

تو شیرینی ، که شور هستی از توست

شراب جام خورشیدی ، که جان را

نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تو

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانی ام سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

بسی گفتند :دل از عشق بر گیر

که : نیرنگ است و افسون است و جادو

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است .... اما نوشداروست

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه درد

غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی ست

و گر عمرم به ناکامی سر آید

تو را دارم که مرگم زندگانی ست

تا هستم من اسیر کوی تواًم به آرزوی تواًم



دسته گل تو

*

گل‌انداما! به سویم دسته‌ای گل –

فرستادی، مرا پروانه کردی

مرا کاشانه چون غمخانه‌ای بود

تو این «غمخانه» را «گلخانه» کردی

ز دست قاصدت گل را گرفتم

به هر گلبرگ آن صد بوسه دادم

پس از آن، با دلی آکنده از شوق –

به آرامی به گلدانی نهادم

*

شبانگه گرد گل پروانه گشتم

به یاد تو به گل بس راز گفتم

حکایت‌ها که با تو گفته بودم –

به جای تو به گل ها باز گفتم

*

میان دسته‌ی گل، «زنبقت» را

ز اشک چشم گریان آب دادم

«بنفشه» را به یاد گیسوانت

به انگشتم گرفتم تاب دادم

*

«گل ناز» تو را بوسیدم از شوق

ولی آن گل کجا ناز تو را داشت

نشانی داشت از بوی تو، اما –

کجا چشم فسونساز تو را داشت؟

*

به روی برگ زیبای «گل سرخ»

نهادم با دلی غمگین لبم را

به امیدی که با یاد لب تو –

به صبح آرم به شادی یک شبم را

*

ولی هرچند بوسیدم گلت را

دل تنگم چو غنچه هیچ نشکفت

در آن حالت که گرم بوسه بودم –

گل سرخ تو در گوشم چنین گفت:

*

گل سرخم مخوان ای عاشق مست

که در پیش لب یار تو، خارم

به سرخی گرچه دارم رنگ آن لب

ولی شیرینی و گرمی ندارم


"بدست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟"


به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو

سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی؟
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی؟
کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم؟ به غیر نامت کی نام دگر ببرم؟اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی؟
بدست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟
یکدم از خیال من نمی روی ای غزال من دگر چه پرسی ز حال من؟
تا هستم من اسیر کوی تواًم به آرزوی تواًم
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی؟
بدست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟

اولین بغل



نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسواگر و رسوایی ای عشق

اگر چنگ تو به جانی ستیزد

چنان افتد که هرگز بر نخیزد

تو را یک فن نباشد زو فنونی

بلای عشق و مبنای جنونی

تو لیلی را زه خوبی طاق کردی

گل گلخانه افاق کردی

اگر بر او نمک دادی تو دادی

بدو خوی ملک دادی تو دادی

لبش گلرنگ اگر کردی تو کردی

دلش را سنگ اگر کردی تو کردی

به از لیلی فراوان بود در شهر

به نیروی تو شد جانایه دهر

تو مجنون را به شهر افسانه کردی

زهجران زنی دیوانه کردی

تو او را ناله و اندوه دادی

ز محنت سر به دشت و کوه دادی

چه دلها کز توچون دریای خون است

چه صحراها کز تو صحرای جنون است

به شیرین دلستانی یاد دادی

وزان فرهاد را بر باد دادی

سر و جان و دلش جای جنون شد

گران کوهی ز عشقش بیستون شد

ز شیرین تلخ کردی کام فرهاد

بلند آوازه کردی نام فرهاد

یکی را بر مراد دل رسانی

یکی را در غم هجران نشانی

یکی را همچو مشعل بر فروزی

میان شعله ها جانش بسوزی

خوشا آن کس که جانش از تو سوزد

چو شمعی پای تا سر برفروزد

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق

خوشا رسوایی و بدنامی عشق

خوشا بر جان من هر شام و هر روز

همه درد و همه داغ و همه سوز

خوشا عشق و نوای بی نوایی

خوشا در سوز عشقی سوختن ها

درون شعله اش افروختن ها

چو عاشق از نگارش کام گیرد

چراغ آرزوهایش بمیرد

اگر می داد لیلی کام مجنون

کجا افسانه می شد نام مجنون

هزاران دل به حسرت خون شد از عشق
یکی در این میان مجنون شد از عشق
در این آتش هر کس بیشتر سوخت
چراغش در جهان روشنتر افروخت
نوای عاشقان در بی نوایی است
دوام عاشقی ها در جدایی ست

نوشین لبی که جان به تنم میدمد تویی

 

ای آرزوی من!

تو آن همای بخت منی کز دیار دور

پرپر زنان به کلبه ی من پر کشیده ای

بر بامم ای پرنده ی عرشی!

خوش آمدی

در کلبه ام بمان

ای آنکه همچو من

یک آشیان گرم محبت ندیده ای

با من بمان که من

یک عمر بی امید

همراه هر نسیم

به گلزار عشقها

در جستجوی یک گل خوشبو شتافتم

می خواستم

گلی که دهد بوی آرزو

اما نیافتم

شبهای بس دراز

با دیدگان مات

بر مرکب خیال

نشستم امیدوار

دنبال یک ستاره

فضا را شکافتم

می خواستم ستاره ی امید خویش را

اما نیافتم

بس روزهای تلخ

غمگین و نا مراد

همراه موجهای خروشان و بی امان

تا عمق بی کرانه ی دریا شتافتم

شاید بیابم آن گهری را که خواستم

اما نیافتم

امروز یافتم

گمگشته ای که در طلبش عمر من گذشت

اما کنون نشسته مرا روبرو

تویی

آنکس که بود همره باد سحر

منم

و آن گل که داشت بوی خوش ارزو

تویی

دیگر شبان تیره نپویم در آسمان

تو آن ستاره یی که نشستی به دامنم

همراه موج در دل دریا نمیروم

تک گوهرم تویی

که شدی زیب گردنم

ای آرزوی من!

تو آن همان بخت منی کز دیار دور

پر پر زنان

به کلبه ی من پر کشیدی

بر بامم ای پرنده ی عرشی!

خوش آمدی

در کلبه ام بمان

ای آنکه همچو من

یک آشیان گرم محبت ندیده یی

نوشین لبی که جان به تنم میدمد تویی

عمر منی

که تاب و توان داده ای به من

با من بمان

که روشنی بخت من ز توست

آری تویی که بخت جوان داده ای به من

 

 

************************************ 

 

تو را افسون چشمانم ز ره بردست و می دانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم

 

نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسون گر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم

 

نمی ترسی نمی ترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمناک خاموشی

 

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویایی هستی را

 

لبت را بر لبم بگذار تا زین ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

 

تو را افسون چشمانم ز ره بردست و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی

 

دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت
را چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

 

به یاد تو می نویسم


ای رفته از برم به دیاران دور دست
با هر نگین اشک، به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست،
در خاطر منی هرشامگه که جامه ی نیلین آسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب
بر گوش شب بجلوه چنان گوشواره است
آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را
یاد آور منی
در خاطر منی در موسم بهار-
کز مهر بامداد-
تکدختر نسیم-
مشاطه وار موی مرا شانه می کند
آندم که شاخ پر گل باغی بدست باد
خم می شود که بوسه زند بر لبان من
وانگاه نرم نرم-
گلهای خویش را به سرم دانه می کند
آن لحظه، ای رمیده زمن در بر منی
در خاطر منی هر روزِ نیمه ابریِ پاییز دلپسند
کز تند باد ها
با دست هر درخت
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد
رقصنده در هوا
وان روز ها که در کف این آبی بلند
خورشید نیمروز-
چون سکه ی طلاست-
تنها تویی تو که روشنگر منی-
در خاطر منی هر سال چون سپاه زمستان فرا رسد
از راه های دور-
در بامداد سرد که بر ناودان کوی
قندیل های یخ
دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلور
آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا
همچون کبوتری-
وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد
پروانه های برف، بمژگان دختری؛
در پیش دیده ی من و در منظر منی
در خاطر منی آن صبح ها که گرمی جانبخش آفتاب
چون نشئه ی شراب، دَوَد در میان پوست
یا آن شبی که رهگذری مست ونغمه خوان
دل میبرد به بانگ خوش آهنگ دوست، دوست-
در باور منی
در خاطر منی اردیبهشت ماه
یعنی: زمان دلبری دختر بهار
کز تکچراغ لاله چراغانی است باغ
وز غنچه های سرخ
تک تک میان سبزه فروزان بود چراغ
وانگه که عاشقانه بپیچد بدلبری
بر شاخ نسترن-
نیلوفری سپید-
آید مرا بیاد: که نیلوفر منی
در خاطر منی هر جا که بزم هست و زنم جام را بجام
در گوش من صدای توگوید که نوش، نوش
اشکم دَوَد به چهره و لب مینهم به جام
شاید روم ز هوش
باور نمیکنی که بگویم حکایتی،
آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم
در ساغر منی
در خاطر منی برگرد ای پرنده ی رنجیده، باز گرد
بازآ که خلوتِ دلِ من، آشیان تست
در راه، در گذر-
در خانه، در اطاق-
هر سو نشان تست-
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش می شود؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مُرد؟
و آن عشق پایدار، فراموش میشود؟
نه ای امید من
دیوانه ی تو ام
افسونگر منی
هر جا، به هر زمان
در خاطر منی