اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

کوچه

بی تو اما

به چه حالی

من از آن کوچه گذشتم...

که جان داروی عمر توست در لبھای میگونش



شنیدم مصرعی شیوا که شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش


به خود گفتم تو ھم مجنون یک لیلای زیبایی

که جان داروی عمر توست در لبھای میگونش


بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواھی

مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش


نوایی تازه از ساز محبت در جھان سرکن

کزین آوا بیاسایی ز گردش ھای گردونش


به مھر آھنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن

که خود آگاھی از نیرنگ دوران و شبیخونش


ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی

که تنھا عشق سازد نقش گردون را دگرگونش


به مھر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین

ھمه شادی است فرمانش ھمه یاری است قانونش


غم عشق تو را نازم چنان در سینه رخت افکند

که غمھای دگر را کرد ازین خانه بیرونش


غرور حسنش از ره می برد ای دل صبوری کن

به خود بازآورد بار دگر شعر فریدونش

که سیاھی شکسته پا به گریز روشنایی گشوده بال و پر است

سحر


بھترین لحظه ھای روز و شبم
لحظه ھای شکفتن سحر است
که سیاھی شکسته پا به گریز
روشنایی گشوده بال و پر است

که ھر چه بود تو بودی و روشنایی بود



ذره ای در نور


گل نگاه تو در کار دلربایی بود

فضای خانه پر از عطر آشنایی بود

به رقص آمده بودم چو ذره ای در نور

ز شوق و شور
که پرواز در رھایی بود
چه جای گل که تو لبخند می زدی با مھر
چه جای عمر که خواب خوش طلایی بود
ھزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که ھر چه بود تو بودی و روشنایی بود

سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید

زبان بی زبانان


غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چھره ھمچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید
آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غمھایم کنید
پشت پرده باغ اما
در ھراس
باز پاییز است و در راھند آن دژخیم و داس
سنگ ھا ھم حرفھایی می زنند
گوش کن
خاموش خا گویا ترند
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی ھای من فریاد ھاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی ھست مردم را دریغ
گوش ھا ھشیار نه
چشم ھا بیدار نیست

عشق ھرجا رو کند آنجا خوش است

عشق


عشق ھرجا رو کند آنجا خوش است

گر به دریا افکند دریا خوش است


گر بسوزاند در آتش دلکش است

ای خوشا آن دل که در این آتش است


تا بینی عشق را آیینه وار

آتشی از جان خاموشت برآر


ھر چه می خواھی به دنیا نگر

دشمنی از خود نداری سخت تر


عشق پیروزت کند بر خویشتن

عشق آتش می زند در ما و من


عشق را دریاب و خود را واگذار

تا بیابی جان نو خورشیدوار


عشق ھستی زا و روح افزا بود

ھر چه فرمان می دھد زیبا بود

یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو

حاصل عشق


یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد خاصل من
یک جان و ھزار گونه فریاد از تو

عشق تو به تار و پود جانم بسته است

زبانم بسته است



عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درھای جھانم بسته است
از دست تو خواھم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است

کنار تو ھر لحظه گویم به خویش که خوشبختی بی کران با من است



بھاری پر از ارغوان


تو را دارم ای گل جھان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مھر
بھاری پر از ارغوان با من است
کنار تو ھر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از ھر غمی
چو بینم که مھرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکرخنده آن دھان با من است

گل مھر تو در دل و جان گل بی خزان

گلی را که دیروز
به دیدار من ھدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
ھمه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
ھوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد
صفای تو اما گلی پایدار است
بھشتی ھمیشه بھار است
گل مھر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل تا که من زنده ام ماندگار است

کنار تو ھر لحظه گویم به خویش که خوشبختی بی کران با من است

تو را دارم ای گل جھان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مھر
بھاری پر از ارغوان با من است
کنار تو ھر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از ھر غمی
چو بینم که مھرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکرخنده آن دھان با من است

ای جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه در چشمه کدام تبسم بشویمت

تنھا نگاه بود و تبسم میان ما
تنھا نگاه بود و تبسم
اما نه
گاھی که از تب ھیجان ھا
بی تاب می شدیم
گاھی که قلبھامان
می کوفت سھمگین
گاھی که سینه ھامان
چون کوھره میگداخت
دست تو بود و دست من این دوستان پاک
کز شوق سر به دامن ھم میگذاشتند
وز این پل بزرگ
پیوند دست ھا
دلھای ما به خلوت ھم راه داشتند
یک بار نیز
یادت اگر باشد
وقتی تو راھی سفری بودی
یک لحظه وای تنھا یک لحظه
سر روی شانه ھای ھم آوردیم
با ھم گریستیم
تنھا نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم
ای سرکشیده از صدف سالھای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزھای خوب
تو آفتاب بودی
بخشنده پاک گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب که از ھم جدا شدیم
شب را شناختیم
در جلگه غریب و غمآلود سرنوشت
زیر سم سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله شفق ھا
غمگین گداختیم
جز یاد آن نگاه تبسم
مانند موج ریخت بھم ھرچه ساختیم
ما پاک سوختیم
ما پاک باختیم
ای سرکشیده از صدف سالھای پیش
ای بازگشته ای خطا رفته
با من بگو حکایت خود تا بکوبمت
اکنون من و توایم و ھمان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه
آن دست ھای گرم
آن قلبھای پاک
وان رازھای مھر که بین من و تو بود
ماگرچه در کنار ھم اینک نشسته ایم
بار دیگر به چھره ھمچشم بسته ایم
دوریم ھر دو دور
با آتش نھفته به دلھای بیگناه
تا جاودان صبور
ای آتش شکفته اگر او دوباره رفت
در سینه کدام محبت بجویمت
ای جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه
در چشمه کدام تبسم بشویمت

بازو به دور گردنم از مھر حلقه کن

عشق من

بازو به دور گردنم از مھر حلقه کن

بر آسمان بپاش شراب نگاه را
بگذار از دریچه چشم تو بنگرم
لبخند ماه را

روزگاری است که خوبی خفته است

قفسی باید ساخت
ھرچه در دنیا گنجشک و قناری ھست
با پرستوھا
و کبوترھا
ھمه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترھا
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ھا خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و ھیاھوی قناری ھا
خواب جت ھا را آشفته است
غزل حافظ را می خواندم
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصیت می کرد
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پرده اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
به نکو کاری پاکی خوبی
عشق می ورزید
و پسر ھایش را
که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند
و چه آتش ھا ھر گوشه به پا ساخته اند
و برادرھا را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلک جاری است
تیغه نقره داس مه نو زنگاری است
و آنچه ھنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بیزاری است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و غزل ھای قناری ھا
خواب جت ھا را آشفته است
غزل حافظ را می بندم
از پس پرده اشک
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
می بینم
در دل شعله و دود
می شود خوشه پروین خاموش
پیش خود می گویم
عھد خودرایی و خود کامی است
عصر خون آشامی است
که درخشنده تر از خوشه پروین سپھر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است

ای زلال پاک جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش

ماھی ھمیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به ھر کجا که میل اوست
موج دیدگان مھربان تو
زیر بال مرغکان خنده ھا ت
زیر آفتاب داغ بوسه ھات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
ای ھمیشه خوب
ای ھمیشه آشنا
ھر طرف که می کنم نگاه
تا ھمه کرانه ه ای دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو
ماھی ھمیشه تشنه ام
ای زلال تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رھا کنی
ماھی تو جان سپرده روی خاک

سر نھاده روی شانه ھای یکدگر

زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ھا نشسته ام
سالھای سال
صیحھای زود
در کنار چشمه سحر
سر نھاده روی شانه ھای یکدگر
گیسوان خیس شان به دست باد
چھره ھا نھفته در پناه سایه ھای شرم
رنگ ھا شکفته در زلال عطرھای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بھترین ترانه
بھترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ھا
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار ھم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با ھمان سکوت شرمگین
با ھمان ترانه ھا و عطرھا
بھترین ھر چه بود و ھست
بھترین ھر چه ھست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بھترین بھشت ھا گذشته ام
من به بھترین بھار ھا رسیده ام
ای غم تو ھمزبان بھترین دقایق حیات من
لحظه ھای ھستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام ھفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در ھوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درھم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بھترین بھانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بھترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگھای زرد و نیلی و بنفش
عطرھای سبز و آبی و کبود
نغمه ھای ناشنیده ساز می کنند
بھتر از تمام نغمه ھا و سازھا
روی مخمل لطیف گونه ھات
غنچه ھای رنگ رنگ ناز
برگھای تازه تازه باز می کنند
بھتر از تمام رنگ ھا و رازھا
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا ھمیشه مست می کند
بھتر از شراب
بھتر از تمام شعرھای ناب
نام تو اگر چه بھترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بھترین بھترین من خطاب میکنم
بھترین بھترین من

ای ستاره ھا که از جھان دور چشمتان به چشم بی فروغ ماست

ای ستاره ھا که از جھان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رھاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباھی شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد راه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
ھرکجا به ھر که میرسی
خنجری میان پشت خود نھفته است
پشت ھر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مھر
جز به فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بھانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
ھای ھای گریه شبانه است
ای ستاره باورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه ھای سبز آشتی شکسته است
لاله ھای سرخ دوستی فسرده است
غنچه ھای نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ھا سپیده نیست
رنگ چھره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ھا میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرھای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه ھای داغ ھای کھنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله ھای آتشین
از صفای گونه ھای آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه ھای دردناک
از زوال چھره ھای نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جھنمی که از جھان جداست
در جھنمی که پیش دیده خداست
از لھیب کوره ھا و کوه نعش ھا
از غریو زنده ھا میان شعله ھا
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذریم ازین ترانه ھای درد
بگذریم ازین فسانه ھای تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده ھای گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر

آه چه زیباست از تو جام گرفتن وزلب گرم تو بوسه ھای گوارا

قھر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا
شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله ھای خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اینھمه شیرین
چھره پر از خشم و قھر اینھمه زیبا
ناز ترا میکشم به ددیه منت
سر به رھت مینھم به عجز و تمنا
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زیباییم اسیر محبت
ھر دو به چشمان دلفریب تو پیدا
از ھمه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنھا تنھا به عشق روی تو تنھا
بوی بھار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
خنده گل راببین به چھره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا
ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه ھای گوارا
لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدھد به شاعر شیدا
از تو شنیدن ترانه ھای دل انگیز
با تو نشستن بھار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بی وفایی بس کن
بازآ بازآ به مھربانی بازآ
شاید با این سرودھای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا

اگر ماه بودم به ھرجا که بودم سراغ ترا از خدا میگرفتم

اگر ماه بودم به ھرجا که بودم
سراغ ترا از خدا میگرفتم
وگر سنگ یودم بھرجا که بودی
سر رھگذر تو جا میگرفتم
اگر مادر بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی به ھر جا که بودم
مرا می شکستی مرا می شکستی

چشم تو چشمه شراب من است ھر نفس مست ازین شرابم کن



از یک نگاه گرم تو یافت

ھمه ذرات جان من ھیجان
ھمه تن بودم ای خدا ھمه تن
ھمه جان گشتم ای خدا ھمه جان
چشم تو این سیاه افسونکار
بسته با صد فریب راھم را
جز نگاھت پناھگاھم نیست
کز تو پنھان کنم نگاھم را
چشم تو چشمه شراب من است
ھر نفس مست ازین شرابم کن
تشنه ام تشنه ام شراب شراب
می بده می بده خرابم کن
بی تو در این غروب خلوت و کور
من و یاد تو عالمی داریم
چشمت آیینه دار اشک من است
به چراغی و شبنمی داریم
بال در بال ھم پرستوھا
پر کشیده به آسمان بلند
ھمه چون عشق ما به ھم لبخند
ھمه چون جان ما بھم پیوند
پیش چشمت خطاست شعر قشنگ
چشمت از شعر من قشنگتر است
من چه گویم که در پسند آید
دلم از این غروب تنگ تر است