اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

ساقی نامه ۲


به یک قطره آبم ز سر در گذشت
به یک آه بیمار ما درگذشت


چشی گر از آن باده کوکو زنی
شدی چون از آن مست هوهو زنی


دماغم ز میخانه بوئی شنید
حذر کن که دیوانه هوئی شنید


بگیرید زنجیرم ای دوستان
که پیلم کند یاد هندوستان


دماغم پریشان شد از بوی می
فرو نایدم سر به کاوس و کی


پریشان دماغیم ساقی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست


بزن هر قدر خواهیم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر


مئی را که باشد در او این صفت
نباشد به غیر از می معرفت


تو در حلقة می پرستان درآ
که چیزی نبینی بغیر از خدا


کنی خاک میخانه گر توتیا
ببینی خدا را به چشم خدا


به میخانه آ و صفا را ببین
ببین خویش را و خدا را ببین


بیا تا به ساقی کنیم اتّفاق
درونها مصفّی کنیم از نفاق


چو مستان به هم مهربانی کنیم
دمی بی ریا زندگانی کنیم


بگیریم یک دم چو باران به هم
که اینک فتادیم یاران به هم


مغنّی! سحر شد خروشی برآر

ز خامانِ افسرده جوشی برآر



که افسردة صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم


بیا تا سری در سر خم کنیم
من و تو ، تو و من همه گم کنیم


سرم در سر می پرستانِ مست
که جز می فراموش شان هر چه هست


فزون از دو عالم تو در عالمی
بدین سان چرا کوتهیّ و کمی


چه افسرده ای رنگ رندان بگیر
چرا مرده ای آب حیوان بگیر


از این دین به دنیا فروشان مباش
بجز بنده باده نوشان مباش


چه درمانده دلق و سجّاده ای
مکش بار محنت بکش باده ای


مکن قصّه زاهدان هیچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش


حدیث فقیهان برِ ما مکن
زقطره سخن پیش دریا مکن


که نور یقین از دلم جوش زد
جنون آمد و بر صف هوش زد


قلم بشکن و دور افکن سَبَق
بشویان کتاب و بسوزان ورق


که گفته که چندین ورق را ببین
ورق را بگردان و حقّ را ببین


تعالی اللَهْ از جلوه آفتاب

که بر جملگی تافت چون آفتاب



بدین جلوه از جا نرفتی چه ای
تو سنگی کلوخی جمادی چه ای


صبوح است ساقی برو می بیار
فتوح است مطرب دف و نی بیار


نماز ارنه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی


رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تو در آتش افتاده ای ما در آب


ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه
بیابی اگر لذّت اشک و آه


همه مستی و شور و حالیم ما
ز تو چون همه قیل و قالیم ما


دگر طعنه باده بر ما مزن
که صد مار زن بهتر از طعنه زن


به مسجد رو و قتل و غارت ببین
به میخانه آ و طهارت ببین


به میخانه آ و حضوری بکن
سیه کاسه ای کسب نوری بکن


چو من گر از آن باده بی من شوی
به گلخن در آ ن رشگ گلشن شوی


چه آب است کآتش به جان افکند
که گر پیر نوشد جوان افکند

ساقی نامه 1

شعر ساقی نامه:


الهی به مستان میخانه ات

به عقل آفرینان دیوانه ات


الهی به آنانکه در تو گُمند
نهان از د ل و دیده مردمند


به دریاکش لُجّه کبریا
که آمد به شأنش فرود إنّما


به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر ، به شاه نجف


به نور دل صبح خیزان عشق
ز شاد ی به اندُه گریزان عشق


به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه د ل


به ان
ده دل پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر

 

کز آن خوبرو،چشم بد دور باد

غلط دور گفتم که خود کور باد

 
به مستان افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ در اشتُلم


به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام و سحر را فتوح

که خاکم گِل از آ ب انگور کن

سراپای من آتش طور کن


خدا را به جان خراباتیان
کزین تهمتِ هستی ام وا رهان


به میخانة وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده


که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم

 

بیا ساقیا می به گردش در آر

که دلگیرم از گردش روزگار


مِی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو


از آ ن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند


از آ ن می که چون عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ

 


از آ ن می که گر شب ببیند به خواب
به شب سر زند از دلِ آفتاب

 


از آن می که گر عکسش افتد به جان
تواند در آن دید حق را عیان

از آن می که چون شیشه بر لب زند

لب شیشه تبخاله از تب زند

 

از آن می که گر عکسش افتد به آب

بر آن آب تبخاله افتد حباب

 

از آن می که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو

 

از آن می که در خم چو گیرد قرار

برآرد خم آتش ز دل همچو نار


می صاف ز الودگیِّ بشر
مبدّل به خیر اندر او جمله شر


می معنی افروز و صورت گداز
می گشته معجون راز و نیاز

 

از آن آب،کاتش به جان افکند

اگر پیر باشد جوان افکند

 

می را کز و جسم جانی کند

به باده ،زمین آسمانی کند


می از منیّ و توئی گشته پاک
شود جان،چکد قطره ای گر به خاک

 

ادامه دارد...