اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

دست منست و دامنت

ای بت نازنین من دست منست و دامنت
سرو سمن برین من دست منست و دامنت


یار ستم پرست من،چند کنی شکست من

دامن توست و دست من دست منست و دامنت


دل شده پای بست تو،فتنه چشم مست تو

تا چه کشم ز دست تو دست منست و دامنت


قبله دل برای تو،کعبه جان هوای تو

روی منست و پای تو دست منست و دامنت


لعل لبت شفای من،داده غمت سزای من

گر نکنی دوای من دست منست و دامنت


عهد وفا نمیکنی،ترک جفا نمیکنی

بیش صفا نمیکنی دست منست و دامنت


شمع منست روی تو،عمر منست موی تو

جان منست بوی تو،دست منست و دامنت


بر سر ره به خواریم چند کشی به زاریم

گر تو چنین گذاریم دست منست و دامنت


ماه رخی و مشتری،رشک بتان آذری

برگذری و ننگری دست منست و دامنت


عالم دل چو پاک شد، جامه زهد چاک شد

آب رخم چو خاک شد دست منست و دامنت


ننگ برفت و نام شد، صبح برفت و شام شد

عیش دلم تمام شد دست منست و دامنت


گر بزنی به خنجرم، جز ره عشق نسپرم

رومی خسته خاطرم دست منست و دامنت


خاک درت گزیده ام، به ز تو کس ندیده ام

وز همه کس بریده ام دست منست و دامنت


شمس جلال من تویی، صبح وصال من تویی

واقف حال من تویی دست منست و دامنت

یاد باد

دیگه توی اون کانال که توی پست قبلی نوشتم، نمی نویسم

خیلی وقته که اونجا نمی نویسم

همینجا می نویسم.

***

یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود


راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود


دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد

عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود


آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است

آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود


در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود


دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم

خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود


بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق

مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود


راستی خاتم فیروزه بواسحاقی

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود


دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ

که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود

کانال تلگرام

برای رو آوردن به روش های جدید

یه چند وقتی هست که با چند تا از دوستان دیگه توی این کانال تلگرام می نویسم:

https://telegram.me/albal0o


روزی خواهد آمد

روزی خواهد آمد

که من

به دور از تمام افسوس ها و آه ها

به دور از تمام ناله ها و گذشته ها

به دو ر از تمام بیهوده تاختن ها

بیایم و بزیم

شاد شاد

خندان خندان

چونان روز اول

چونان دفعه اول


الف.شین هومن

شب بخیر

یک روز صبح

قبل از اینکه به آینه چشم بدوزی

تلفن همراهت را بردار و سلامم کن!

و به رسم عادت شیرین گذشته...

عکس خواب آلودت را برایم بفرست!

مگر میتوانم قربان صدقه ات نروم؟!

قول میدهم هیچ چیز به روی خودم نیاورم!

و انگار که همین دیشب

خیلی بی حاشیه و صمیمانه به هم

 شب بخیر گفته ایم!

خیالت راحت

من آنقدر دلم تنگ است

که یادم می رود چه بلایی سرم آورده ای.

خاطراتت

می نویسم، اگرچه چشمانم
تا ابد از نگاه تو مَست اند
تو برو تا همیشه! راحت باش
خاطراتت مراقبم هستند

نان و نمک

به حرمت
نان و نمکى که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه...
نمک را بگذار برای من!
میخواهم
این زخم
تا همیشه تازه بماند.......

سیانور

تمام خیابان ها را زیر پا گذاشتم،
هیچ جا "سیانور" نداشت!
برگشتم،
لای کتابِ صد سال تنهایی،
آخرین "عکس" دو نفره مان را گذاشته بودی؛
نیم ساعتی می شود،
به گمانم دارد اثر می کند...!

هفت خوان تو

برای قهرمان بودن
احتیاج به سفر قهرمانی ندارم
یا گذشتن از هفت خوان
یا کشتن اژدهای هفت سر
نه حتا به اودیسه ی دوبلینی جویس
یا کشتن خرس درون فاکنر
کافی است همین جا بنشینم
بگذارم خاطرات أت ازم بگذرند
خاکستر و خاکم کنند
و دوباره با افسون چشم های بی گناه أت
پیر و جوان و گنگ شوم
و هر روز و هر شب
سیبی به أم بدهی
که باغ عدن پیش أش
برگ سبزی هم نباشد
بعد بروی
یک مشت در و دیوار برای من بگذاری
آن وقت من هنوز
همین جا نشسته باشم
بتوانم سر بچرخانم
به نسیمی که از پنجره آمد تو
و بعد بلند شوم
فقط بلند شوم
همین کافی است
تا قهرمانی باشم
که از هفت خوان بود و نبود تو
گذشته.

از دل "نرود" هر آنکه از دیده رود

دیگران چون بروند از نظر
از دل بروند
تو چنان در دل من رفته
که جان در بدنی

ای معشوقه ی فرزانه ام

شمع باشی یا نباشی من همان پروانه ام
تو سر عقل آمدی من همچنان دیوانه ام

حالتی دارم که «دلتنگی» برای آن کم است
دردهایی که فدایت باد ای دُردانه ام

زندگی! ای زندگی! ای زندگی! ای زندگی!
بی تو هر شب مرگ جولان می دهد در خانه ام

آبشار گیسوان مشکی ات را باز کن
تا رها باشند بی باکانه روی شانه ام

شعر می خواهی تو از من، کاش جان می خواستی
جان بخواه ای خوب! ای معشوقه ی فرزانه ام...

دختر گل های وحشی

دختر گل های وحشی غنچه ی سرخ انار

مهربان تر باش قدری با من چشم انتظار

مثل مرتاضان هندی با کمش هم زنده ام

من به اخمت قانعم لبخند می خواهم چه کار

دست من رو شد برایت بازیم را خوانده ای

حکم دل کردی دلم را باختم در این قمار

جای دست رد تو بر روی قلبم مانده است

روز و شب ها بی قرارم بی قرارم بی قرار

مطمئنا خودکشی از بی تو بودن بهتراست

یا رضایت می دهی یا میروم بالای دار

جنگ جهانی من بدون تو

می توانم بمب کوچکی باشم
پنهان در پیراهن مبارزی انتحاری
که معشوقه اش را
در بمباران هواپیماهای دشمن
از دست داده است ؛

می توانم تیر خلاصی باشم
بر جمجمه ی سربازی مجروح
که با گریه عکس نامزدش را نشانم می دهد

می توانم گوانتانامو باشم
ابوغریب باشم
حتی کهریزک ؛

می توانم همه ی لیبی باشم
تشنه به خون سرهنگ ؛

می توانم یک جانی بالفطره باشم
با چاقویی که سر می بُرَد فقط
گلوله ای باشم
که می کُشد ؛

میتوانم جنگ جهانی دیگری باشم
بی تو!

یک اتفاق خوب

به طرز گریه داری این روزها دلم یک اتفاق خوب میخواهد ، هرچقدر ساده باشد ، اما دلم یک اتفاق خوب میخواهد ،
مثلا یک روز صبح که بیدار میشوم یک شماره که حتی سیو هم ندارمش اس ام اس داده باشد و بگوید ، فلانی جان میدانی چند مدت است همدیگر را ندیده ایم ؟ ای لعنت بر آن وجدان تو که همین دیدن را هم از ما دریغ میکنی ، من فلانی ام ، شماره ات را از گوشی قدیمی ام برداشتم ، مرتیکه تو اصلا میدانی ما چقدر خاطرات خوب داریم برای مرور کردن ، بیا پدر سوخته ی فلان فلان شده ، بیا که بدجوری دلتنگت هستم لعنتی ، خدا این موبایلِ قدیمی ام را حفظ کندها ، یکبار به دردم خورد حداقل

دلم میخواهد یکی همینطور یکهو بدون هیچ مقدمه ای بگوید فُلانی بیا امروز را برویم پیاده روی ، کدام خیابان ها را خیلی وقت است که نرفته ای ؟ بگو ببینم با کدام خیابان هاست که سال هاست قهری ؟ بیا برویم همانجاها ، بیا برویم یکم ویترین نگاه کنیم ، بیا برویم هر کوفتی که مغازه ها گذاشته اند برای فروش را همینطور الکی برانداز کنیم ، یا برویم توی پیاده روها نامنظم راه برویم و به بعضی از مردم از عمد تنه بزنیم و بخندیم و بعد با همان لبخند از آنها معذرت خواهی کنیم و آنها فکر کنند که دیوانه ایم ، بیا فلانی جان ، نگو نه ، بیا برویم ، بیا اصلا در تقویممان امروز را بکنیم روز جهانی پیاده روی دونفره یمان ،
و من هیچ رقمه نتوانم به او جواب رد بدهم

مثلا یکی باشد هر صبح به آدم مسیج بزند و بگوید صبح بخیر ، اصلا بدون هیچ چشم داشتی ، اصلا انگار از دولت حقوق بگیرد بابت این کار ، فقط یک نفر باشد که آرزو کند این صبح را بخیری بگذرانم ، اصلا آنقدر دلچسب شود که شب ها زودتر بخوابم که صبح ها زودتر صبح بخیرش را بخوانم ، اصلا نمیدانی که چه معجزه ای میکند این صبح بخیرها ، انگارکه در زندگی همیشه باید کسی باشد که به آدم صبح بخیر بگوید و بعد آدم تمام روزش را هی فکر کند که یکی حواسش به آدم هست ، همانی که صبح بخیر گفته است ، همانی که برایش مهم ام. مثلا یکی بیاید و برای همیشه بماند ، باشد ، نرود ،
یکی که قدرت همه چیز را داشته باشد ، قدرت اینکه وقتی لج آورده ای و میخواهی طبق معمول با کله ی خودسر خودت بروی جلو بتواند جلویت را بگیرد و بگوید اینبار دیگر نه و به آنی منصرفت کند ، اصلا هر جایی که دلش میخواهد و میداند راه ، راه رفتن نیست بتواند به چشم برهم زدنی منصرفت کند ، آخ که چقدر خوبند اینهایی که میتوانند با تو هر کاری بکنند و تو با جان و دل میخواهی هر کاری برایشان بکنی ، اینها باید بیایند و همیشه باشند ، اصلا هیچوقت نروند ، اصلا راه رفتن برایشان از پیش تو وجود نداشته باشد ، یکی از این آمدن ها برایت اتفاق بیوفتد ، فقط یکی .. این روزها آنچنان دلم یک اتفاق خوب میخواهد که آن سرش ناپیدا
کاش میشد هر جا که دلت خواست یک النگ به پاهای این " اتفاق بی مصب " بزنی و بیوفتد
بلند بلند با خودم فکر میکنم و فردای دیگری از کف میرود
میرود که میرود
و من همچنان دلم یک اتفاق خوب میخواهد .

بچه های ما

قرار بود
اسمم برای بچه
 های تو پدر باشد
اسمت برای بچه های من مادر...
نشد
بچه های ما، ما را نمیشناسند
روزی دخترت از تو اسمم را
می پرسد
روزی که با ترانه ای قدیمی
به نقطه ی دوری خیره می مانی
ومن
از چشمهایت
 می چکم.

شماره ات

امروز از فرط دلتنگی شماره ات را گرفتم

27...091221

منتظر بودم که خواهرت یا مادرت یا فردی غریبه گوشی را بردارد

ولی خوشحالم که بعد از هشت سال گوشی ات هنوز هم خاموش است

این یعنی هیچ کس به سیم کارتت نزدیک هم نشده

با این وجود روزی چند بار به شماره ات زنگ می زنم

همین صدای زنی که می گوید دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد آرومم میکنه

شاید یه روزی صدای بوق آزاد رو بشنوم....

دوریت

وارد هشتمین سال شدیم..

حواست هست..؟؟

پاییز

ازلابلای دفتر خاطراتم
 بوی پاییز می آید
 ومن
 درسطر سطر آن
 برگ برگ آن
 در حال ریزشم
 ورق می خورم و
 باز
 نگاه می کنم
 من
 و
 تو
 همچون برگ های پاییزی
 سالهاست که برباد رفته ایم

رفاقت با تو

چشمانت کارناوال آتش بازیست
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست
رفاقت با باد دریا و سرگیجه
با تو هر گز حس نکرده ام
با چیزی ثابت مواجه ام
از ابری بر ابر دیگر غلتیده ام
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا
چرا تو؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان
هندسه حیات مرا در هم می ریزی
پابرهنه به جهان کوچکم وارد می شوی
در را می بندی
من اعتراض نمی کنم
چرا تنها تو را دوست دارم و می خواهم؟
چرا تنها تو را دوست دارم و می خواهم؟
می گذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمی کنم
چرا زمان را خط باطل می زنی
و هر حرکتی را به سکون وا می داری
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمی کنم
هر مردی که پس از من به تو پیوست
بر لبانت تاکستانی را خواهد یافت که من کاشته ام
در نامه آخر نوشته بودی
جنگ را به من باخته ای
تو جنگ نکردی تا ببازی
خانم دون کیشوت
در خواب به آسیاب های بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی
بی آن که حتا یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای
نه لمس کرده ای بازو و سینه مردی حقیقی را
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای
تو سازنده مردان اسبان کاغذی بودی
با عشق رفاقتی کاغذی
دون کیشوت کوچک
بیدار شو
فنجانی شیر بنوش
و به صورتت آبی بزن
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان داشتی
پی ببری

من و خواب و آغوش تو

دوست دارم
فردا صبح
در آغوش تو از خواب بیدار شم
با این امید چشمانم را می بندم و می خوابم
خدا را چه دیدی
شاید بودی!