اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

یک دقیقه سکوت یا حتی خیلی بیشتر

آن ها که هنوز می نویسند چطور می نویسند، آن ها که هنوز عاشقند چه؟ آن ها که هنوز می روند، هنوز تلاش می کنند، هنوز می خواهند، هنوز می توانند… دوام چیزها توی دنیای من کم است یا برای همه همین طور است. قدیم ها سراب مخصوص در راه مانده های بیابان بود، سرگردانی مال آدم های گم شده در شب بی چراغ، تازه ستاره ها هم بودند. از دب اکبر به قطب نما و نقشه و جی پی اس رسیدن چرا سرگردانی و گم شدگی را منسوخ نکرد؟ هر روز ساکت تر می شوم. هر روز که می گذرد حرف هایم کمتر می شود و صدایم آرام تر، آن قدر که دیگر نه حرفی دارم نه کسی من را می شنود. دور و برم پر از حادثه است، پر از مرگ و به زندگی برگشتن، پر از آدم، وای آدم ها، ده ها آدمی که هر روز می بینم و برای چند دقیقه به هم وصل می شویم و بعد بوق ممتد سکوت.
این که پر از حرف های نگفته باشی و ندانی چطور می شود گفت سخت است، همان حکایت گنگ خواب دیده، اما کسی که هیچ حرفی ندارد چه؟ یک نوت لای طولانی با خش خش، عین تلفنی که گوشی اش را برمیداری بی آن که شماره بگیری یا قطع کنی. یک بوق ممتد بی معنی. عین خط صاف آسیستول روی مونیتور وقتی قلب می ایستد.
دلم می خواهد یک تابلو به گردنم بیندازم که رویش نوشته من حرفی ندارم، من تمام شده ام. شاید این طوری پذیرشش برای آدم های دیگر راحت تر شود و من را با این بوق های ممتد تنها بگذارند، من این حق را دارم چون حتی وقتی پر از حرف بودم عالم همه کر بود. من از صدای باران، از قل قل کتری روی گاز و چیزهای کوچک دیگر لذت می برم، از طنین صدای سازم ذوق می کنم و حتی از یک تکه آهنگ به آسمان می روم، فقط خالی ام، حرفی ندارم. من سعی کردم نمیرم، اما تمام من به زندگی برنگشت، همین قدر باقی مانده که می بینید.

انگورهای مست

خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابان‌ها
به شانه‌ی هم بزنند
رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند
و محمّد علی بعد از 17 سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از 17 سال، کودکش را لمس کند .

خدا کند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند .

برای لحظه‌ای
تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را
کاردها یادشان برود
بریدن را
قلم‌ها آتش را
آتش‌بس بنویسند .

خدا کند کوهها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها .

خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند
پنجره‌‌ها
دیوارها را بشکنند
و
تو
همچنانکه یارت را تنگ می‌بوسی
مرا نیز به یاد بیاوری .

محبوب من
محبوب دور افتاده‌ی من
با من بزن پیاله‌ای دیگر
به سلامتی باغ‌های معلق انگور

دست های خالی ات و من

نازیها
تانک داشتند
روسها
توپ
انگلیسیها
با لبخند
گندم زارهایمان را درو کردند

و تو
از کدام کشوری
که با دست خالی،
مرا غارت کردی

سپیده

هجده سالم بود که از "سپیده" خوشم اومد؛
چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن؛
اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلو
و اقرار کنی ... که عاشق شدی؛
عشق رو باید ذره ذره میرختی تو خودت؛
شب ها باهاش گریه میکردی
صبح ها باهاش بیدار میشدی
و گاهی می بردیش سرکلاس؛
"سپیده" دو سال بعدش شوهر کرد
۲۰ سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد
خیلی شبیه "سپیده" بود
رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم؛
ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود
تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛
تن صداش عجیب شبیه "سپیده" بود
تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون؛ که شبیه "سپیده" می خندید
تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان
که موهاشو مثل "سپیده" ...
از یه طرف میریخت تو صورتش

می ترسم "سپیده"
خیلی می ترسم
هشتاد یا صد سال ام بشه
همش تو رو ببینم
که هر بار یجوری داری دست به سرم میکنی


زیبای خفته ی من

به کسی که عاشق توست

بگو

هر روز

با زیباترین تعابیر جهان

بیدارت کند،

من اینجا هر شب

تو را

با زیباترین تعابیر جهان

به خواب می سپارم …

صدایم کن، صدای تو خوب است

اینگونه که مرا صدا می زنی،

درخت پیر حیاط را هم صدا کن

شکوفه می دهد،

می دانم.

من تو ام یا تو منی؟

از پوستم

صدای تو می تراود

بر پاهای تو راه می روم

با چشم تو شعر می نویسم

من که ام

به جز تو

که در رگ و پوستم نهانی و

نام مرا به خود داده ای.

امانتی من

تو اینجایی

با همان چشم ها

همان دست ها

و درست با همان اسم،

شاید این چیزی شبیه یک معجزه باشد اما

من هنوز

چشم هایم را

به همان جاده ای دوخته ام

که تو را به دستش سپرده بودم!

 

به بی ثباتی محکومم نکن

آن کسی که من بدرقه اش کرده بودم

هرگز باز نگشته است!

روزگار امانت دار خوبی نیست...

چشمان تو

ارتش هیتلر بود

و قلب من

لهستان بی دفاع


تا صبح، جهان من از آن توست

می خوابم
و شبم را
به تو می سپارم...
رویایم را
به بیداریت
به رویایت
تا
هر چه می خواهی
با آن بکنی

تا صبح
جهان من
از آن توست

غیبت تو

قبل پاییز
تو غایب بودی!
بعد پاییز
تو غایب بودی!
همه جا،کافه نشینی کردم
آنور میز
تو غایب بودی!
آنطرف تر نم باران هم بود
سرفه ی خشک درختان هم بود
ساعت خیره ی میدان هم بود
چشم بد، دووور
دو فنجان هم بود
آنور میز
تو غایب بودی...
آنور میز
هوا تاریک است
همه ی منظره ها، کاغذی أند
وسط قاب خیابانی سرخ
دو نفر
شکل خداحافظی أند...

مادرش!!!

من نمی دانم آیا
مادرش هم او را
به اندازه ی من دوست داشت؟

تلخی و درد

تلخی ماجرا درست همین جاست. اینکه دردی مخصوص به خودت داشته باشی و حتی نتوانی به دیگران ابراز کنی این رنجی که میکشی از کجاست و چیست؟

دررررررررررررررردددد

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود... آه ! به اصرار خودت !

از قد کشیدن

 این روزها آدمها سرشان شلوغ است. کسی حوصلهء خدا را ندارد. کسی حال او را نمی پرسد. کسی برایش نامه نمی نویسد، اما تو این کار را بکن. تو حالش را بپرس. ساعتها را با او قسمت کن ،ثانیه هایت را هم....همهء ما راحت حرف می زنیم، ولی نوشتن برای بیشتر ما سخت است اما تو بنویس تا یادت بماند که نوشته ها، رد پای عبور است. فردا که برگردی و نوشته هایت را بخوانی به یاد می آوری که از کجا رد شده و چطور قد کشیده ای...

آغوش تو

وقتی تو را نگاه میکنم، حالم بد میشود، گویی مقابل ده هزار آدم هستم.
لطفا تمامش کن، مرا در آغوش بگیر.

***
رمان'دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد'
#آنا_گاوالدا

من و تو و گریه

آدم ها گاهی گریه می کنند
نه به خاطر اینکه ضعیف هستند!
بلکه به این خاطر که
برای مدتی طولانی قوی بوده أند.

من و بوسیدنت

نمی دانم خواب بود
یا بیداری
اما
هرچه بود
بوسیدمت!

من و تنهایی و نادانی

تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان می آموزد
اما تو نرو...
بگذار من نادان بمانم!

دوستت دارم، روزی هزار وعده

از ما که گذشت
به شما اگر رسید
به جای ما
روزی
هزار وعده
دوستش داشته باشید...