اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

تو که جان می دھی بر دانه در خاک- برای ما سعادت آرزو کن

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
ھمه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوھایی وحشی بال در بال
امید مبھمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مھتاب شور شادمانی
فلق ھا خنده بر لب فسرده
سفق ھا عقده در ھم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ھا تاراج تاراج
درختان در پناه ھم خزیده
ز روی بامھا گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به ھر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ھا در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ھا کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به ھر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
اھم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینھمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاھست کوتاه
نھیب تند بادی وحشت انگیز
رسد ھمراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم ھای باران
چه می خواھی ز ما بی برگ و باران
برھنه بی پناھان را نظر کن
در این وادی قدم آھسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دھی بر دانه در خاک
غبار از چھر گل ھا می کنی پاک
غم دل ھای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن

ادامه شعر عصیان بندگی

چیست این رویای جادوبار سحر آمیز
کیستند این حوریان این خوشه های نور
جامه هاشان از حریر نازک پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
میخرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه ناچیده
سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رهزن های گنج دل
حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج
تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز

از فضاها می ترواد عطر تند یاس
ما در اینجا خاک پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مومنان بیگناه پارسا خو را
آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت بارالها خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی
مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم پاکدامنست
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو

تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی تا بنده سر گشته ای سازی
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
جز یکی سدی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی ما
تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش
دیده در آینه دنیا و جمال خویش
هر دم این آینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان سرابی ‚ رنگ نیرنگی
شیره شبهای شومی ‚ ظلمت گوری
شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم
تشنه سرخی خونی ‚ دشمن نوری
خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
کفر می گویم تو خارم کن تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما

گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد
فرصتی تا توشه ره را بیندوزیم

ادامه شعر عصیان بندگی

این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش سراپا ناله های درد
پس غل و زنجیرهای تفته بر پا
از غبار جسمها خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بیدل و میخواره سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود
این منم آن بنده عاصی که نامم را

دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ناچیز
خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟
خود چه آسانست در ان روز هول انگیز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
در کتابی ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس

در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم
خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی
تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تکدرختانش
از دم آنها فضا ها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پا برجا
هاویه آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسمهای خاکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
یا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
می چشیدم این شراب ارغوانی را
نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو

با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم
تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم و رویا
جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند
هم شکستی ساغر امروزهاشان را
هم به فرداهایشان با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
از چه میگویی حرامست این می گلگون؟
در بهشت جویها از می روان باشد
هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا

حوری یی از حوریان آسمان باشد
میفریبی هر نفس ما را به افسونی
میکشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهیهای این زندان میافروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
بارالها باز هم دست تو در کارست
از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانه رنگین عطرآلود

ادامه شعر عصیان بندگی

رای او را کی از او در کار پرسیدی
گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد
هرگز از او در جهان تقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا
گوشیه یی می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است
شیطان : تف بر این هستی بر این هستی درآلود
تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست
خالق من او و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم چنین باشم
من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟

او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
منتظر برپا ملکهای عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنه قربانیان بی حساب او
میوه تلخ درخت وحشی زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش

بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزیده ‚ نیک سنجیده
ای مریدان من ای گمگشتاگان راه
راه راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید
راه ناپیداست ما خود راهی اوییم
ای مریدان من ای نفرین او بر ما
ای مریدان من ای فریاد ما از او
ای همه بیداد او ‚ بیداد او بر ما
ای سراپا خنده های شاد ما از او
ما نه دریاییم تا خود ‚ موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود ‚ خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم
ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد

ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند اما
من که شیطانم دریغا سخت بیدارم
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهره پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تامل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ

آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای نیمی از دنیای دون باشد
بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
ما که خود افتادگان زار مسکینیم
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ‚ نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خاکی را و میدانی
پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم
ما که چون مومی به دستت شکل میگیریم
پس دگر افسانه روز قیامت چیست
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم


ادامه دارد

ادامه شعر عصیان بندگی


اینم ادامه شعر عصیان بندگی


یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است

گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خویش را آینه ای دیدم تهی از خویش

هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی او را سوی ما راند ی
این تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش

بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
شعر شد ‚ فریاد شد ‚ عشق و جوانی شد
عطر گلها شد بروی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش می شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش

در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیره قوم ثمود تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختیشان ‚ سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی او بخود جنبید

تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کرده عاصی
زو نشانی بود یا آوای پایی بود
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی میتوانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاهها رانده
در سرای خامش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتها ی دنیا را بیافشانده
چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی
میل او کی مایه این هستی تلخست

عصیان بندگی

از امروز می خواهم شعر عصیان بندگی فروغ فرخ زاد را توی بلاگم بگذارم چون طولانی است هر روز قسمتی از آن را  در این وبلاگ خواهید دید.


بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور

هر سلامی سایه تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
یک زمان با من نشینی ‚ با من خاکی
از لب شعر م بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست

کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز
برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال

رو بسوی آسمانهای دگر پر زد
نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
میدویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را اما
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من از کجا آغاز می یابم
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش
دانه اندیشه را در من که افشانده است
چنگ در دست من و چنگی مغرور


ادامه دارد


چون قطره ی شراب - در چشم من چکید- وز ماه روی تو

ای رفته از برم!

یک روز پر سکوت –

برخاست بانگ زنگ

ناگاه در گشودم و دیدم نگاه تو –

چون قطره ی شراب –

در چشم من چکید

وز ماه روی تو –

مهتاب ریخت در دل معشوقه پرورم –

دیدم ستاده لطف خدا در برابرم –

لرزیدم از شگفتی بیگاه آمدن –

زیرا به هیچ روی –

در باورم نبود تو بازآیی از درم.

در جامه ای سپیدتر از نور ماهتاب –

با چهره ای گشاده تر از روی آفتاب –

از در درآمدی

روی لبان مخملیت خنده ای شکفت

گفتم به خویستن –

«کامی  که خواستم ز خدا، شد میسرم»

پرشد فضای خانه ام از عطر زلف تو

نرم و سبک به حالت پروانه ای سپید –

با ناز بیشمار، نشستی کنار من

دست تو روی دست عطشناک من خزید

گفتی که: مهر خویشتن از من بریده ای؟

گفتم که: ای پری!

«گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر»

«آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟»

آنگاه با نیاز –

در انتظار بوسه ی گرم لبان من –

بستی دو چشم خویش

لب های ما به شوق و تمنا به هم رسید

سکر شراب بوسه ی تو بر لبم چکید

اشک امید بر سر مژگان ما نشست

خون نشاط در رگ لب های ما دوید

لب ها به کار بوسه، زبان مانده از سخن

بستی لبم به بوسه که دم بر نیاورم

ناگاه با شتاب –

برخاستی چو شاخه ی نیلوفری سپید –

نوشین لبت ز بوسه ی بسیار سیر شد

وآندم که می چکید نیاز از نگاه من

بر ساعت شتابگرت دیده دوختی

گفتی که: «دیر شد –

دیگر ز بوسه بگذر و بگذار بگذرم»

با کاروان ناز –

رفتی چنان نسیم و پریدی چو مرغ بخت

در لحظه ی وداع –

تو دور می شدی ز شعاع نگاه من

اما نگاه من همه فریاد درد بود

آوار رنج بود که می ریخت بر سرم

هستم بر این امید که روز دگر رسد

ناگاه در گشایم و بینم تو آمدی –

در جامه ای سپیدتر از نور ماهتاب

با چهره ای گشاده تر از روی آفتاب

آنگه نگاه گرم تو چون قطره ی شراب –

در چشم من چکد

لب های ما به شوق و تمنا بهم رسد

اشک امید بر سر مژگان ما خزد

خون نشاط در رگ لب های ما دود

کاری کنی به بوسه که دم بر نیاورم

اما در این امید به خود گویم: ای دریغ

آیا شود که شاد کند بار دیگرم؟

این نیست باورم.

 

15/6/1350

شعر قسم مهدی سهیلی بدون سانسور

 



گل من، ستاره ی من، تو صفای ماهتابی

نفسی، حیات بخشی، تو شعاع آفتابی

 

به لبت قسم که رنگی چو گل شراب دارد –

به تنت قسم که نوری چو بلور ناب دارد –

 

به پرند شانه هایت که به برگ یاس ماند –

به سپهر سینه ی تو که دو ماهتاب دارد

 

به نگاه پر شکوهت که از آن ستاره ریزد –

به دو چشم تو که اعجاز دو آفتاب دارد –

 

ز فراق خانه سوزت، غم سینه سوز دارم

گل من! قسم به عشقت که نه شب نه روز دارم

 

به بلند زلفکانت که به آبشار ماند –

به سیاه چشمکانت که به شام تار ماند –

 

به دهان عطر خیزت که به خنده جان فزاید –

به گل لطیف رویت که به نوبهار ماند –

 

به غمت که روزگاری به دلم نشاط داده –

به فریب عهد سست که به روزگار ماند –

 

به تو ای فرشته ی من، گل من، ترانه ی من!

که جدائی از تو باشد غم جاودانه ی من

 

به شعاع سینه ی تو که ز پیرهن دمیده -

به شکوه گیسوانت که به شانه ها رسیده –

 

به دلم، که تا تو رفتی همه شب غریب مانده –

به شبان کام بخشت که دلم به خواب دیده –

 

به نگاه انتظاری که به چشم من نشسته –

به ستاره های اشکی که به روی من چکیده –

 

به لبت که با دو بوسه به لبم نگین نشانده

به صدای چون پرندت که دو گوش من شنیده –

 

به غمت، غم عزیزت، غم مهربان و گرمت –

که به کوچه کوچه رگ های دلم چو خون دویده –

 

چو تو در برم نباشی، غم بیشمار دارم

تو بدان، که با غم تو، غم روزگار دارم

 

به شبی که تکیه دادی سر خود به شانه ی من –

به دمی که پا نهادی به فضای خانه ی من –

 

اگرم بهانه ای هست برای زندگانی

گل من قسم به مویت، توئی آن بهانه ی من

 

به دو میوه ای که روئیده به باغ سینه ی تو –

به غم فراق، یعنی غم بیکرانه ی من

 

به نگاه دلپذیرت به لبان بی نظیرت –

که صفا گرفته از آن غزل و ترانه ی من –

 

به دو گونه ی لطیفت، به دو چشم اشکریزم –

که به راه عاشقی ها، ز بلا نمی گریزم

 

به شکوه پیکر تو که از آن جلال خیزد –

به دل غم آشیانم که از آن ملال خیزد –

 

به شمیم گیسوانت که از آن بهار روید –

به نگاه تو که از آن، همه شور و حال خیزد –

 

به لبان مخملینت که چو بر لبم بساید –

ز پیام بوسه هایش هوس وصال خیزد

 

به کلام دلربایت که از آن کمال بارد –

به چراغ گونه هایت که از آن جمال خیزد –

 

به پیام دست هایت که به گردنم چو پیچد –

ز دل پر از ملالم غم ماه و سال خیزد –

 

به شراب بوسه هایت که از آن همیشه مستم

گل من! تو را نه اکنون، همه عمر می پرستم

 

5/5/1351

من آن دیوانه مرد آتش افروز من آن دیوانه آتش پرستم در این آتش خوشم تا ز

یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
ز آن ھنگامه جان خویش را سوخت


ھمه خاکسترش را باد می برد

وجودش را جھان از یاد می برد


تو ھمچون آتشی ای عشق جانسوز

من آن دیوانه مرد آتش افروز


من آن دیوانه آتش پرستم

در این آتش خوشم تا زنده ھستم


بزن آتش به عود استخوانم

که بوی عشق برخیزد ز جانم


خوشم با این چنین دیوانگی ھا

که می خندم به آن فرزانگی


به غیر از مردن و از یاد رفتن

غباری گشتن و بر باد رفتن


در این عالم سرانجامی نداریم

چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم


لھیبی ھمچو آه تیره روزان

بساز ای عشق و جانم را بسوزان


بیا آتش بزن خاکسترم کن

مسم در بوته ھستی زرم کن

فقط به خاطر تو

دلم کسی رو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دنیا رو عاشق میکنم
فقط به خاطر تو

غرق شقایق میکنم
فقط به خاطر تو

من شهر عشقو میگذرم
تو رو تا قصه میبرم


دل رو به جاده میسپرم

ستاره ها رو میشمرم


فقط به خاطر تو

برای عشقت جون میدم


معنی دیوونگی رو به آدما نشون میدم


یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دنیا رو عاشق میکنم
فقط به خاطر تو

غرق شقایق میکنم
فقط به خاطر تو

تا آخر دنیا میرم
به دیدن خدا میرم


میرم به جنگ سرنوشت

برات میسازم یه بهشت


غریب و بی نشون میشم

هر چی بخوای همون میشم


میام و پیدات میکنم

یه عمر تماشات میکنم

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دلم کسی رو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دلم کسی رو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

غریب و بی نشون میشم
هر چی بخوای همون میشم


میام و پیدات میکنم
یه عمر تماشات میکنم


فقط به خاطر تو
برای عشقت جون میدم


معنی دیوونگی رو

به آدما نشون میدم

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دلم کسیو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

چشمان من به دیده او خیره مانده بود -رخشید یاد عشق کھن در نگاه ما

دور از نشاط ھستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کھن در نگاه ما
آھی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت ھمچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آھی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لھیب شوق و ھمان شور و التھاب
باز آن سرود مھر و محبت ولی چه سود
ما ھر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود

طفلی به نام شادی دیری‌ست گم شده ست



باید که اعتراف کنم تا تورو دیدم قشنگترین جمله رو از دلم شنیدم

گفت خودشه راه درست اومدی این بار نجنبی باختی
قدم اول و بردار
پا پیش گذاشتم تا بگم عاشقت هستم
نگاه نکن امروز اگه خالی دستم
پاش برسه برای تو کم نمیزارم
یه کم هوامو داشته باش هواتو دارم
هوای مارو داشته باش هواتو دارم من توی عشق و عاشقی کم نمی ارم

هوای مارو داشته باش هواتو دارم من توی عشق و عاشقی کم نمی ارم
مهتاب زیبا عزیزم پیش تو هیچه نسخه شو باید خیلی زود خدا بپیچه
خدای تو زیاده و فرصت من کم
میگم تویی تو همه ی دارو ندارم رو من حساب کن که توی عشق کم نمیارم

هوای مارو داشته باش هواتو دارم من توی عشق و عاشقی کم نمی ارم

هوای مارو داشته باش هواتو دارم من توی عشق و عاشقی کم نمی ارم
باید که اعتراف کنم تا تورو دیدم قشنگترین جمله رو از دلم شنیدم

گفت خودشه راه درست اومدی این بار نجنبی باختی
قدم اول و بردار
پا پیش گذاشتم تا بگم عاشقت هستم
نگاه نکن امروز اگه خالی دستم
پاش برسه برای تو کم نمیزارم
یه کم هوامو داشته باش هواتو دارم
هوای مارو داشته باش هواتو دارم من توی عشق و عاشقی کم نمی ارم


شاید خیلی بی ربط باشه که این شعر دوم را در زیر این شعر عشقولانه ببینید اما یک جورایی دلم نیومد ننویسمش.


طفلی به نام شادی دیری‌ست گم شده ست

با چشم های روشن براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر




گذشت از من ولی آخر نگفتی که بعد از من به امید که ماندی

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری ھم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی ھم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی

زان شب غمگین که از کنار تو رفتم- یک نفس از دست غم قرار ندارم

بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد ھر زمان دو چشم سیاھت
تشنه این چشمه ام چه سود خدا را
شبنم مرا نه تاب نگاھت
جز گل خشکیده ای و برق نگاھی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بھای ھستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه تنھا چه اشک ھا فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم
جز به تو درمان درد از که بجویم
من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام به ھیچ نیرزم
عشق فریبم دھد که مھر ببندم
مرگ نھیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان ھمیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است

کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاھت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این شتنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواھشرا
در آتش سبز
نور پنھانی بخشش را
در چشمه مھر
اھتزاز ابدیت را می بینم
بیشاز این سوی نگاھت نتوانم نگریست
اھتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

کسی نمی دانست که خون و آتش عشق گل ھمیشه بھاری است جاودان با من

غزلی در اوج
ته بود خیال تو ھمزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جھان و جان را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ای طراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چھره ات می تافت
به خنده گفتی : تنھا نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب ھای بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شب را یک لحظه نور باران کرد
و در سیاھی سیال آسمان گم شد
توخیره ماندی بر این طلوع نافرجام
ھزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در این غروب رازی ھست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ھا ننشینند مھربان با من
نشستی آنگه شیرین و مھربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ھا که در آن حالت غریب گذشت
ھمه درخشش خورشید بود و بخشش ماه
ھمه تلالو رنگین کمان ترنم جان
ھمه ترانه و پرواز و مستی و آواز
به ه ر نفسدلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ای کبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
شکوفه بود که از شاخه ھا رھا می شد
بنفشه بود که از سنگ ھا بیرون میزد
سپیده بود که از برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
که بی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی دانست
که خون و آتش عشق
گل ھمیشه بھاری است
جاودان با من

ای عشق تو را دارم و دارای جھانم- ھمواره تویی ھرچه تو گویی و تو خواهی

شب ھا که سکوت است و سکوت است و سیاھی
آوای تو می خواندم از لابتناھی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ھا که سکوت است و سکوت است و سیاھی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مھر تو چو ماھی
وین شعله که با ھر نفسم می جھد از جان
خوش می دھد از گرمی این شوق گواھی
دیدار تو گر صبح ابد ھم دھدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راھی
ای عشق تو را دارم و دارای جھانم
ھمواره تویی ھرچه تو گویی و تو خواھی

تو نیستی که ببینی

تو نیستی که ببینی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ھا جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ھا پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
ھنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ھا و چمن ھا و شمعدانی ھا
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مھر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
ھنوز نقشترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ھا لب حوض
درون آینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ھا کز پاره ھای ابر سپید
به روی لوح سپھر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ھا وقتی که ابر بازیگر
ھزار چھره به ھر لحظه می کند تصویر
به چشم ھمزدنی
میان آن ھمه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنھا به خواب می ماند
چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مھربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی ھرچه دیرن خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد ھمه چیز را رھاکرده است
غروب ھای غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان ھمیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی

دلم هوای لب ها تو کرده

بذار لب رو بذارم رو لب تو
بذار بکشم خودمو واسه تو
بذار تا تموم عالم بدونن
عاشق و معشوقیم منو تو
عاشق و معشوقیم منو تو

بیا بیا بیا بیا داد بزنیم
بیا تو کوچه و خیابون جار بزنیم
دین و جون و ایمونم پیشکش تو
آخه عاشق و معشوقیم منو تو

بذار لب رو بذارم رو لب تو
بذار بکشم خودمو واسه تو
بذار تا تموم عالم بدونن
آخه عاشق و معشوقیم منو تو
عاشق و معشوقیم منو تو

تا کی میخوای رازمون باشه پنهون
رازی که لو رفته پیش این و اون
من عاشقم تو عاشقی تموم شد
قال قضیه رو بکن تو آسون
من عاشقم تو عاشقی تموم شد
قال قضیه رو بکن تو آسون

بذار لب رو بذارم رو لب تو
بذار بکشم خودمو واسه تو
بذار تا تموم عالم بدونن
آخه عاشق و معشوقیم منو تو
عاشق و معشوقیم منو تو

به تیغم گر کشد دستش نگیرم


به تیغم گر کشد دستش نگیرم

وگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر

که پیش دست و بازویت بمیرم
غم گیتی گر از پایم درآرد

بجز ساغر که باشد دستگیرم
برآی ای آفتاب صبح امید

که در دست شب هجران اسیرم
به فریادم رس ای پیر خرابات

به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگیرم
بسوز این خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم