اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

بازوان را بگشا تا عیانت سازم - چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز



یاد داری که از من پرسیدی

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟

چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید

اشک شوقی که فرو ریخته به چشمان نیاز


*

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟

سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال

نگهی گمشده  در پرده رویایی دور

پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال


*

چه ره آورد سفر دارم... ای مایه عمر؟

دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز

بوسه ای داغ تر از بوسه خورشید جنوب


*


ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست

در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم

پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان


*

چو در آئینه نگه کردم دیدم افسوس

جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من

عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشد


*

*

حالیا........... این منم این آتش جانسوز منم

ای امید دل دیوانه اندوه نواز

بازوان را بگشا تا عیانت سازم

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز



مهتاب


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز شد از جان وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خطره پیچید:

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فروریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم:"حذر از عشق !؟ ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چو کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ، من نه گسستم ، نه رمیدم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ،نرمیدم

رفت در ظلمت شب آن شب وشب های دگر هم

نه گرفتی دگر از آن عاشق آزرده خبرهم

نکنی دیگر از آن کوچه گدز هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم 

 

تورو از تپش قلبت شناختم




برای خواب معصومانه عشق


کمک کن بستری از گل بسازیم

برای کوچ شب هنگام وحشت

کمک کن با تن هم پل بسازیم

کمک کن سایه بونی از ترانه

برای خواب ابریشم بسازیم

کمک کن با کلام عاشقانه

برای زخم شب مرهم بسازیم

کسی به فکر مریم های پر پر

کسی به فکر کوچ کفترا نیست

به فکر عاشقای در به در باش

که غیر از ما کسی به فکر ما نیست

تورو می شناسم ای شبگرد عاشق

تو با اسم شب اشنایی

از اندوه تو و چشم تو پیداست

که از ایل تبار عاشقای

تو رو می شناسم سر در گریبون

غریبگی نکن با هق هق من

تن شکستتو بسپار به دست

نوازش های دست عاشق من

به دنبال کدوم حرف و کلامی

سکوتت گفتن تمام حرفهاس

تورو از تپش قلبت شناختم

تو قلبت.قلب عاشقای دنیاس

تو با تن پوشی از گلبرگ وبوسه

منو به جشن نور واینه بردی

چرا از سایه های شب بترسم

تو خورشید به دست من سپردی


کمک کن جادهای مه گرفته

من مسافر و از تو نگیره

کمک کن تا کبوتر های خسته

روی یخ بستگی شاخه نمی رن

کمک کن از مسافر های عاشق

سراغ مهربونی رو بگیریم

کمک کن تا برای هم بمونیم

کمک کن تا برای هم بمونیم

بزار قسمت کنیم تنهاییمونو

میون سفره شب تو با من

بذار بین من و تو دست های ما

پلی باشه واسه از خود گذشتن



******************************


تو کیستی که من اینگونه بی تو بیتابم

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم


تو چیستی که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق سرگشته روی گردابم


تو در کدام سحر بر کدام اسب سپید

تورا کدام خدا

تو از کدام جهان

تو از کدام کرانه تو از کدام صدف

تو در کدام چمن مهره کدام نسیم

تو از کدام سبو


من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه

مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه


کدام نشاه دویدست از تو در تن من

که ذره های وجودم تو را که می بینند

به رقص در می آیند

سرود می خوانند


چه آرزوی محالی است زیستن با تو

مرا همین بگذار یک سخن با تو


به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر

به من بگو که برو در دهان شیر بمیر

بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف

ستاره ها را از آسمان بیار به زیر


تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند

هر آنچه خواهی از من بخواه صبر نخواه


که صبر راه درازیست به مرگ پیوستست

تو آرزوی بلند و دست من کوتاه

تو دوردست امیدی و پای من خسته است

همه وجود تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است

در میان گریه می نالید دوستش دارم ، نمی دانی



ای ساربان، ای کاروان، لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من، جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی، لیلای من چرا می بری
ای ساربان کجا می روی، لیلای من چرا می بری
در بستن، پیمان ما، تنها گواه ما، شد خدا
تا این جهان برپا بود این عشق ما بماند بجا
ای ساربان کجا می روی، لیلای من چرا می بری
ای ساربان کجا می روی، لیلای من چرا می بری
تمامی دینم به دنیای فانی
شراره عشقی که شد زندگانی
بیاد یاری، خوشا قطره اشکی
بسوز عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا محبت دلها
به دلها بباران بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود

تو اکنون زعشفم گریزانی
غمم را زچشمم نمی خوانی
از این غم چه حالم نمی دانی
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی زشاخه غم
گل هستی را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش زخشم طبیعت شکسته
ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری


***************************************


روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندانبان خود بودم

آن من دیوانه عاصی

در درونم هایهو می کرد

مشت بر دیوارها می کوفت

روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه می پیمود

همچو روحی در شبستانی

بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی

می شنیدم نیمه شب در خواب

هیهای گریه هایش را

در صدایم گوش می کردم

درد سیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم ، نمی دانی

بانگ او آن بانگ لرزان بود

کز جهانی دور بر می خاست

لیک در من تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خاست

مرده ای کز پیکرش می ریخت

عطر شور انگیز شب بوها

قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهوها

در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزدیکتر می شد

ورطه تاریک لذت بود

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زورق اندیشه ام ، آرام

می گذشت از مرز دنیاها

باز تصویری غبار آلود

زان شب کوچک ، شب میعاد

زان اطاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد

در سیاهی دستهای من

می شکفت از حس دستانش

شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش

ریشه هامان در سیاهی ها

قلب هامان ، میوه های نور

یکدگر را سیر می کردیم

با بهار باغهای دور

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زورق اندیشه ام ،آرام

می گذشت از مرز دنیاها

روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم

آن من سرسخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم

بگذرم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم

می نشینم شاید او آید

عاقبت روزی به دیدارم





تو فکر یک سقفم

تو فکر یک سقفم

یک سقف بی روزن

یک سقف پا برجا

محکم تر از آهن

سقفی که تن پوش

هراس ما باشه

تو سردی شب ها

لباس ما باشه

سقفی اندازه قلب من و تو

واسه لمس تپش دلواپسی

برای شرم لطیف آینه ها

واسه پیچیدن بوی اطلسی

زیر این سقف با تو از گل

از شب و ستاره میگم

از تو و از خواستن تو

میگم و دوباره میگم

زندگیمو زیر این سقف

با تو اندازه می گیرم

گم میشم تو معنی تو

معنی تازه می گیرم

سقفمون افسوس و افسوس

تن ابر آسمونه

یک افق یک بی نهایت

کمترین فاصله مونه

تو فکر یک سقفم

یک سقف رویایی

سقفی برای ما

حتی مقوایی

تو فکر یک سقفم

یک سقف بی روزن

سقفی برای عشق

برای تو با من

سقفی اندازه قلب من و تو

واسه لمس تپش دلواپسی

برای شرم لطیف آینه ها

واسه پیچیدن بوی اطلسی

زیر این سقف اگه باشه

می پیچه عطر تن تو

لختی پنجره ها شو

می پوشونه پیرهن تو

زیر این سقف خوبه عطر خود فراموشی بپاشیم

آخر قصه بخوابیم

اول ترانه پاشیم

سقفمون افسوس و افسوس

تن ابر آسمونه

یک افق یک بی نهایت

کمترین فاصله مونه

تو فکر یک سقفم

 

تو برایم ترانه می خوانی



تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهش جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارسا در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم

آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هرچه گفتم دروغ بود و دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست

تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد

شاید اینرا شنیده ای که زنان
در دل آری و نه به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه من هم زنم زنی که شاید
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای آرزوی محال


*******************


ای شب از رویای تو رنگین شده


سینه از عطر توام سنگین شده


ای بروی چشم من گسترده خویش


شادیم بخشیده از اندوه بیش

 

همچو بارانی که شوید جسم خاک


هستیم زالودگی ها کرده پاک


ای تپش های تن سوزان من


آتشی در سایه مزگان من

 

ای ز گندمزارها سرشارتر


ای ز زرین شاخه ها پربارتر


ای در بگشوده بر خورشید ها


در هجوم ظلمت تردیدها


با توام دیگر ز دردی بیم نیست


هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

 

این دل تنگ من و این بار نور؟


هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

 ای دو چشمانت چمنزاران من


داغ چشمت خورده بر چشمان من


پیش ازینت گر که در خود داشتم


هر کسی را تو نمی انگاشتم

 

درد تاریکیست درد  خواستن


رفتن و بیهوده خود را کاستن


سر نهادن بر سیه دل سینه ها


سینه آلبودن به چرک کینه ها

 

در نوازش نیش ماران یافتن


زهر در لبخند یاران یافتن


زر نهادن در کف طرارها


گم شدن در پهنه بازارها


 آه ای با جان من آمیخته


ای مرا از گور من انگیخته


چون ستاره با دو بال زرنشان


آمده از دوردست آسمان


از تو تنهائیم خاموشی گرفت


پیکرم بو هم آغوشی گرفت


جوی خشک سینه ام را آب تو


بستر رگهام را سیلاب تو


در جهانیاینچنین سرد وسیاه


با قدمهایت قدمهایم براه


 ای بزیر پوستم پنهان شده


همچو خون در پوستم جوشان شده


گیسویم را از نوازش سوخته


گونه هایم از هرم خواهش سوخته


آه ای بیگانه با پیراهنم


آشنای سبزه زاران تنم


آه ای روشن طلوع بی غروب


آفتاب سرزمین های جنوب

 

آه ای از سحر شاداب تر


از بهاران تازه تر سیراب تر


عشق دیگر نیست این . این خیرگیست


چلچراغی در سکوت وتیرگیست


عشق چون در سینه ام بیدار شد


از طلب پا تا سرم ایثار شد


این دگر من نیستم من نیستم


حیف از آن عمری که با من زیستم


این دل تنگ من واین دود عود؟


در شبستان زخمه های چنگ و رود؟


این فضای خالی و پروازها؟


این شب خاموش واین آوازها؟

 

ای نگاهت لای لای سحربار


گاهوار کودکان بی قرار


ای نفسهایت نسیم نیمخواب


شسته از من لرزه های اضطراب


خفته در لبخند فرداهای من


رفته تا اعماق دنیاهای من

 

ای مرا با شور وشعر آمیخته


اینهمه آتش به شعرم ریخته


چون تب عشقم چنین افروختی


لاجرم شعرم به آتش سوختی


نوشین لبی که جان به تنم میدمد تویی

 

ای آرزوی من!

تو آن همای بخت منی کز دیار دور

پرپر زنان به کلبه ی من پر کشیده ای

بر بامم ای پرنده ی عرشی!

خوش آمدی

در کلبه ام بمان

ای آنکه همچو من

یک آشیان گرم محبت ندیده ای

با من بمان که من

یک عمر بی امید

همراه هر نسیم

به گلزار عشقها

در جستجوی یک گل خوشبو شتافتم

می خواستم

گلی که دهد بوی آرزو

اما نیافتم

شبهای بس دراز

با دیدگان مات

بر مرکب خیال

نشستم امیدوار

دنبال یک ستاره

فضا را شکافتم

می خواستم ستاره ی امید خویش را

اما نیافتم

بس روزهای تلخ

غمگین و نا مراد

همراه موجهای خروشان و بی امان

تا عمق بی کرانه ی دریا شتافتم

شاید بیابم آن گهری را که خواستم

اما نیافتم

امروز یافتم

گمگشته ای که در طلبش عمر من گذشت

اما کنون نشسته مرا روبرو

تویی

آنکس که بود همره باد سحر

منم

و آن گل که داشت بوی خوش ارزو

تویی

دیگر شبان تیره نپویم در آسمان

تو آن ستاره یی که نشستی به دامنم

همراه موج در دل دریا نمیروم

تک گوهرم تویی

که شدی زیب گردنم

ای آرزوی من!

تو آن همان بخت منی کز دیار دور

پر پر زنان

به کلبه ی من پر کشیدی

بر بامم ای پرنده ی عرشی!

خوش آمدی

در کلبه ام بمان

ای آنکه همچو من

یک آشیان گرم محبت ندیده یی

نوشین لبی که جان به تنم میدمد تویی

عمر منی

که تاب و توان داده ای به من

با من بمان

که روشنی بخت من ز توست

آری تویی که بخت جوان داده ای به من

 

 

************************************ 

 

تو را افسون چشمانم ز ره بردست و می دانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم

 

نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسون گر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم

 

نمی ترسی نمی ترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمناک خاموشی

 

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویایی هستی را

 

لبت را بر لبم بگذار تا زین ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

 

تو را افسون چشمانم ز ره بردست و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی

 

دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت
را چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

 

نمی دونستی میمیرم بی تو بدون چشات

 



یادته

یادته
یادته
یادته

روزای خیلی طلایی
روز ترس از جدایی
موهای شونه نکرده
چشمک از پشت یه پرده
روز تمرین اشاره یادته
شب چیدن ستاره یادته

پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته

عکسمون تو قاب عکسو
بله ی بدون مکثو
چشم نازت مال من بود
دیدن من قدغن بود
روزگار قهر و آشتی یادته
هیچ کسو جز من نداشتی یادته

پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته

چشم من به چشمت افتاد یادته
کاری که دست دلم داد یادته

گلای سرخو نچیدیم یادته
یه روزی همو ندیدیم یادته
دستاتو می خوام بگیرم یادته
راستی تو بی تو می میرم یادته


پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته

پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته


یادته
یادته
یادته
یادته



******************************



میمیرم برات ، میمیرم برات
نمی دونستی میمیرم بی تو بدون چشات
رفتی از برم
نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات
آرزومه که میدونستی که من میمیرم برات
میمیرم برات ، میمیرم
عاشقم هنوز ،عاشقم هنوز
نمی خواستی که بمونی و بسوزی به ساز دلم
گفتی من میرم
تو می خواستی بری تا فرداها ، گل خوشگلم
برو راهی نیست تا فردا ها از آب و گٍلم.
ازآب و گٍلم، گل خوشگلم
سفرت بخیر ، اگه میری از اینجا تک و تنها ،تا یه شهر دور
تا یه شهر دور
برو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نور
برو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نور
به یه دنیا نور
میمیرم برات
سفرت بخیر
برو گر شکستی ز من می تونی دوباره بساز
دوباره بساز
از دلی شکسته، ناامید و خسته ، تو باز غرور
از دلی شکسته، ناامید و خسته ، تو باز غرور
تو بازم غرور
میمیرم
نمی خوام بیای ،نمی خوام میون تاریکی من تو حروم بشی
نمی خوام ازت ،نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی
برو تا بزرگی می خوام فقط آرزوم بشی
آرزوم بشی
عاشقم هنوز
میمیرم برات
نمی دونستی میمیرم بی تو بدون چشات
رفتی از برم
نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات
رزومه که میدونستی که من میمیرم برات
میمیرم برات





گنه کردم گناهی پر ز لذت

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم بچشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لب هایم هوس ریخت

زاندوه دل دیوانه رستم

فرو خواندم بگوشش قصة عشق:

ترا می خواهم ای جانانة من

ترا می خواهم ای آغوش جانبخش

ترا, ای عاشق دیوانة من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بروی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

دست از طلب ندارم تا کام من برآید



دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید


بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید


بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران

بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید


جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید


از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید

لبخندت را از من نگیر هرگز

نان را از من بگیر، اگر می خواهی

هوا را از من بگیر، اما

خنده ات را نه

گل سرخ را از من بگیر

سوسنی را که می کاری

آبی را که به ناگاه

در شادی تو سرریز می کند

موجی ناگهانی از نقره را

که در تو می زاید

از پس نبردی سخت باز می گردم

با چشمانی خسته

که دنیا را دیده است

بی هیچ دگرگونی

اما خنده ات که رها می شود

و پرواز کنان در آسمان

مرا می جوید

تمامی درهای زندگی را

به رویم می گشاید

عشق من ؛ خنده تو

در تاریک ترین لحظه ها می شکفد

و اگر دیدی ، به ناگاه

خون من بر سنگفرش خیابان جاری است

بخند، زیرا خنده تو

برای دستان من

شمشیری است آخته

خنده تو در پاییز

در کناره دریا

موج کف آلوده اش را

باید بر فرازد

و در بهاران عشق من

خنده ات را می خواهم

چون گلی که در انتظارش بودم

گل آبی ، گل سرخ

بخند بر شب

بر روز، بر ماه

بخند بر پیچاپیچ

خیابان های جزیره ، بر این دختر بچه کمرو

که دوستت دارد

اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم

آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند

نان را ، هوا را

روشنی را ، بهار را

از من بگیر

اما خنده ات را هرگز

تا چشم از دنیا نبندم

عشق من


عشق من لبخند تو برای من زیباترین هدیه است


معنای زنده بودن من با تو بودن است

معنای زنده بودن من با تو بودن است

نزدیک ، دور

سیر ، گرسنه

رها ،اسیر

دلتنگ ، شاد

آن لحظه ای که بی تو سرآید مرا، مباد

مفهوم مرگ من

 در کنار تو

مفهوم زندگی ست

معنای عشق نیز

در سرنوشت من

با تو ، همیشه با تو ،با تو، زیستن


یک شعر دیگه


مهربانی جاده ای است

که هرچه پیش تر روند ، خطرناک تر می گردد

نمی توان بازگشت

اما لحظه ای باید درنگ کرد

و شاید چندگامی بر بیراهه رفت

مدتی است برجاده ای هموار می رانیم

حرف های نزدیک دارند فرا می رسند

خطرناک است



چشمهایت با من بسیار سخن ها گفت و این گونه من عاشقت شدم

ماه در اوج آسمان می رود

و ما در گوشه ای از شب

همچنان به گفت و گوی دست ها

گوش فرا داده ایم و ساکتیم

و در چشم های هم ، یکدیگر را می خوانیم

در چشم های هم ، یکدیگر را می بخشیم

و من همه ی دنیا را در چشم های او می بینم

و او همه دنیا را در چشم های من می بیند

وما در چشم های هم ساکتیم

و ما در چشم های هم می شنویم

و در چشم های هم یکدیگر را می شناسیم

یکدیگر را می بینیم

و چشم در چشم هم

و گوش به زمزمه ی لطیف و مهربان دست ها خاموشیم

و ماه در اوج آسمان می رود

وقتی تو گریه میکنی



وقتی تو گریه میکنی

ثانیه شعله ور میشه
گر میگیره بال نسیم
گلخونه خاکستر میشه
وقتی تو گریه میکنی
ترانه ها بم تر میشن
شمعدونیا میترسنو
آیینه ها کمتر میشن
وقتی تو گریه میکنی
ابرای دل نازک شب
آبی میشن برای تو
ستاره ها میسوزنو
مثل یه دست رازقی
پرپر میشن به پای تو

وقتی تو گریه میکنی
غمگین میشن قناریا
بد میشه خوندن براشون
پروانه ها دلگیر میشن
نقش و نگار میریزه از
رنگین کمون پراشون
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی



وقتی تو گریه میکنی
شک میکنم به بودنم
پر میشم از خالی شدن
گم میشه چیزی ازتنم
اسیر بی وزنی میشم
رها شده تو یک قفس
کلافه میشم از خودم
خسته میشم از همه کس



وقتی تو گریه میکنی
ابرای دل نازک شب
آبی میشن برای تو
ستاره ها میسوزنو
مثل یه دست رازقی
پرپر میشن به پای تو

وقتی تو گریه میکنی
غمگین میشن قناریا
بد میشه خوندن براشون
پروانه ها دلگیر میشن
نقش و نگار میریزه از
رنگین کمون پراشون
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی

*******************


تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری

نه

از آن پاکتری

تو بهاری؟

نه

بهاران از توست

از تو می گیرد وام

هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تواند

 

******************************





در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
ولی
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در میابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، ناممیون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” ای باز باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

من و توایم که در اشتیاق می سوزیم منو توایم که در انتظار فرداییم

تویی تویی به خدا ، این که از دریچه ماه

نگاه می کند از مهر و با منش سخن است


تویی که روی تو مانند نو گلی شاداب

میان چشمه مهتاب بوسه گاه من است


تویی تویی به خدا ، این که در دل شب

مرا به بال محبت به ماه می خوانی


تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت

گهی به نام و گهی با نگاه می خوانی


تویی تویی به خدا ، این دگر خیال تو نیست

خیال نیست به این روشنی و زیبایی


تویی که آمده ای کنار بستر من

برای اینکه نمیرم زدرد تنهایی


تویی تویی به خدا ، این حرارت لب توست

به روی گونه سوزان و دیده تر من


گهی به سینه پر اضطراب من سر تو

گهی به سینه پر التهاب تو سر من


تویی تویی به خدا ، دلنشین چو رویایی

تویی تویی به خدا ، دلربا چو مهتابی


تویی تویی که ز امواج چشمه مهتاب

به آتش دلم از لطف می زنی آبی


تویی تویی به خدا ، عشق و آرزوی منی

به سینه تا نفسی هست بی قرار توام


تویی تویی به خدا ،جان و عمر و هستی من

بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام


منم منم به خدا ، این منم که در همه حال

چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام


منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق

در آن نفس که بمیرم در آرزوی توام


منم منم به خدا ، این که در لباس نسیم

برای بردن تو باز می کند آغوش


من آن ستاره صبحم که دیدگان تو را

به خواب تا نسپارم نمی شوم خاموش


منم منم به خدا ، این که شب همه شب

به بام قصر تو پا می نهم به بیم و امید


اگر ز شوق بمیرم دلم چه جای غم است

در این میانه فقط روی دوست باید دید


منم منم به خدا ، سایه تو نیستم منم

نگاه کن ، ای گل ، که با تو همراهم


منم که گرد تو پر می زنم چو مرغ خیال

زدرد عشق تو تا ماه میرود آهم


منم منم به خدا ،این منم که سینه کوه

به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من


ز کوه هر چه بپرسی جواب می گوید

گواه ناله شب های بیقراری من


من و توایم که در اشتیاق می سوزیم

منو توایم که در انتظار فرداییم


اگر سپیده فردا دمد ، دگر آن روز

من و تو نیست میان من و تو ، این ماییم

ای ستاره ها که بر فراز آسمان با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

 

ای ستاره ها که از ورای ابرها

بر جهان ما نظاره گر نشسته اید

 

آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره می کنم

 

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید

دامن از غمش پر از ستاره می کنم

 

با دلی که بویی از وفا نبرده است

جور بی کرانه و بهانه خوشتر است

 

در کنار این مصاحبان خود پسند

نازو عشوه های زیرکانه خوشتر است

 

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد

 

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد

 

جام باده سرنگون و بسترم تهی

سرنهاده ام به روی نامه های او

 

سرنهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

 

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دورویی جفای مردمان خاک

 

کینچنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها , ستاره های خوب و پاک

 

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست

تا که کام او زعشق خود روا کنم

 

لعنت خدا به من اگر بجز جفا

زین سپس به عاشقان باوفا کنم

 

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک

سر به دامن سیاه شب نهاده اید

 

ای ستاره ها کزان جهان جاودان

روزنی به سوی این جهان گشاده اید

 

رفته است و مهرش از دلم نمی رود

ای ستاره ها, چه شد که او مرا نخواست؟

 

ای ستاره ها,ستاره ها,ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟؟؟؟؟


 

یاده اون آهنگه عارف افتادم:

 

ای خدا آه ای خدا ، از توی آسمونا
گوش بده به درد من ، که میخوام حرف بزنم
واسه یک روزم شده ، سکوتم رو بشکنم
ای خدا خودت بگو ، واسه چی ساختی منو؟
توی این زندون غم ، چرا انداختی منو؟
ای خدا آه ای خدا ، از توی آسمونا
گوش بده به درد من ، که میخوام حرف بزنم
واسه یک روزم شده ، سکوتم رو بشکنم
ای خدا خودت بگو ، واسه چی ساختی منو؟
توی این زندون غم ، چرا انداختی منو؟
چرا هر جا که میرم ، در به روم وا نمیشه
چرا هر جا دلیه ، میشکنه مثل شیشه
ای خدا حرفی بزن ، اگه گوشت با منه
این چیه که قلبمو داره آتیش میزنه؟
ای خدا آه ای خدا ، از توی آسمونا
گوش بده به درد من ، که میخوام حرف بزنم
واسه یک روزم شده ، سکوتم رو بشکنم

ای خدا خودت بگو ، واسه چی ساختی منو؟

توی این زندون غم ، چرا انداختی منو؟

 

می خزم در سایه آن سینه و آغوش.می شوم مدهوش

ای شهزاده ای محبوب رویایی:

اولین بار این شعرو از زبان تو شنیدم تا اون موقع به زیبایی این شعر پی نبرده بودم....

هنوزم صدات تو گوشم که با چه حرارتی می خوندی و اون نگاه آرامش بخشت که همراه با خوندن شعر به من می کردی را یادمه.

منتظرم که باز به آغوش هم برگردیم و شعر های عاشقانمونو برای هم زمزمه کنیم.


با امیدی گرم و شادی بخش

با نگاهی مست و رویایی

دخترک افسانه می خواند

نیمه شب در کنج تنهایی

بی گمان روزی زه راهی دور

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگ فرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور باد پیمایش

می درخشد شعله خورشید

بر فراز تاج زیبایش

تارو پود جامه اش از زر

سینه اش پنهان بریز رشته هایی از در و گوهر

می کشاند هر زمان همراه خود سوئی

باد ...پرهای کلاهش را

یا بر آن پیشانی روشن

حلقه موی سیاهش را

مردمان در گوش هم آهسته می گویند

آه ...او با این شکوه و قدرت و نیرو

در جهان یکتاست

بیگمان شهزاده ای والاست

دختران سر می کشند از پشت روزنها

گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار

سینه ها لرزان و پرغوغا

در تپش از شوق یک پندار

شاید او خواهان ما باشد

لیک گویی دیده شهزاده زیباست

دیده مشتاق آنان را نمی بیند

او از این گلزار عطر آگین

برگ سبزی هم نمی چیند

همچنان آرام و بی تشویش

می رود شادان به راه خویش

می خورد بر سنگ فرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور باد پیمایش

مقصد او ...خانه دلدار زیبایش

مردمان آهسته می گویند

کیست پی این دختر خوشبخت

ناگهان در خانه می پیچد صدای در

سوی در گویی ز شادی می گشاید پر

اوست.. آری ...اوست

آه ای شهزاده ای محبوب رویایی

نیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد

با نگاهی گرم و شوق آلود

بر نگاهم راه می بندد

ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبائی

ای نگاهت باده ای در جام مینایی

آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله  خوشرنگ صحرایی

ره بسی دور است

لیک در پایان این ره...قصر پر نور است

می نهم پا بر رکاب مرکبش خا موش

می خزم در سایه آن سینه و آغوش

می شوم مدهوش

باز هم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگ فرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور باد پیمایش

می درخشد شعله خورشید

بر فراز تاج زیبایش

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت

مردمان با دیده حیران

زیر لب آهسته می گویند

دختر خوشبخت

حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم




بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

از این عشق حذر کن

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!


به یاد تو می نویسم


ای رفته از برم به دیاران دور دست
با هر نگین اشک، به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست،
در خاطر منی هرشامگه که جامه ی نیلین آسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب
بر گوش شب بجلوه چنان گوشواره است
آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را
یاد آور منی
در خاطر منی در موسم بهار-
کز مهر بامداد-
تکدختر نسیم-
مشاطه وار موی مرا شانه می کند
آندم که شاخ پر گل باغی بدست باد
خم می شود که بوسه زند بر لبان من
وانگاه نرم نرم-
گلهای خویش را به سرم دانه می کند
آن لحظه، ای رمیده زمن در بر منی
در خاطر منی هر روزِ نیمه ابریِ پاییز دلپسند
کز تند باد ها
با دست هر درخت
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد
رقصنده در هوا
وان روز ها که در کف این آبی بلند
خورشید نیمروز-
چون سکه ی طلاست-
تنها تویی تو که روشنگر منی-
در خاطر منی هر سال چون سپاه زمستان فرا رسد
از راه های دور-
در بامداد سرد که بر ناودان کوی
قندیل های یخ
دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلور
آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا
همچون کبوتری-
وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد
پروانه های برف، بمژگان دختری؛
در پیش دیده ی من و در منظر منی
در خاطر منی آن صبح ها که گرمی جانبخش آفتاب
چون نشئه ی شراب، دَوَد در میان پوست
یا آن شبی که رهگذری مست ونغمه خوان
دل میبرد به بانگ خوش آهنگ دوست، دوست-
در باور منی
در خاطر منی اردیبهشت ماه
یعنی: زمان دلبری دختر بهار
کز تکچراغ لاله چراغانی است باغ
وز غنچه های سرخ
تک تک میان سبزه فروزان بود چراغ
وانگه که عاشقانه بپیچد بدلبری
بر شاخ نسترن-
نیلوفری سپید-
آید مرا بیاد: که نیلوفر منی
در خاطر منی هر جا که بزم هست و زنم جام را بجام
در گوش من صدای توگوید که نوش، نوش
اشکم دَوَد به چهره و لب مینهم به جام
شاید روم ز هوش
باور نمیکنی که بگویم حکایتی،
آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم
در ساغر منی
در خاطر منی برگرد ای پرنده ی رنجیده، باز گرد
بازآ که خلوتِ دلِ من، آشیان تست
در راه، در گذر-
در خانه، در اطاق-
هر سو نشان تست-
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش می شود؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مُرد؟
و آن عشق پایدار، فراموش میشود؟
نه ای امید من
دیوانه ی تو ام
افسونگر منی
هر جا، به هر زمان
در خاطر منی

دل افروز ترین روز جهان

از دل افروز ترین روز جهان، خاطره ای با من هست. به شما ارزانی :

شعری زیبا از فریدون مشیری:



سحری بود و هنوز، گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
 
 گل یاس، عشق در جان هوا ریخته بود .
 
من به دیدار سحر می رفتم ن
 
فسم با نفس یاس درآمیخته بود .
 
***
 
 آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم، روح درجسم جهان ریخته اند،
 
 شور و شوق تو برانگیخته اند،
 
 تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
 
 من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
 
***
 
در افق، پشت سرا پرده نور باغ های گل سرخ،
 
شاخه گسترده به مهر، غنچه آورده به ناز،
 
 دم به دم از نفس باد سحر؛ غنچه ها می شد باز .
 
خورشید ! چه فروغی به جهان می بخشید !
 
چه شکوهی ... !
 
 همه عالم به تماشا برخاست !
 
 من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
 
 ***
 
دو کبوتر در اوج، بال در بال گذر می کردند .
 
 دو صنوبر در باغ، سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند
 
. مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور رو نهادند به دروازه نور ...
 
 چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق، در سرا پرده دل غنچه ای می پرورد،
 
- هدیه ای می آورد -
 
 برگ هایش کم کم باز شدند !
 
برگ ها باز شدند :
 
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
 
با شکوفائی خورشید و ، گل افشانی لبخند تو، آراستمش !
 
 تار و پودش را از خوبی و مهر، خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
 
 (( دوستت دارم )) را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
 
***
 
این گل سرخ من است !
 
 دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
 
 که بری خانه دشمن ! که فشانی بر دوست !
 
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
 
در دل مردم عالم، به خدا، نور خواهد پاشید، روح خواهد بخشید . »
 
 تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
 
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت، نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !