اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید...

اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید

عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید


دارم امید بر این اشک چو باران که دگر

برق دولت که برفت از نظرم بازآید


آن که تاج سر من خاک کف پایش بود

از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآید


خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز

شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید


گر نثار قدم یار گرامی نکنم

گوهر جان به چه کار دگرم بازآید


کوس نودولتی از بام سعادت بزنم

گر ببینم که مه نوسفرم بازآید


مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح

ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید


آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ

همتی تا به سلامت ز درم بازآید

هفت سالگی

ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب
در آب غرق شد
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر میخاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم
زنده باد
مرده باد
و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
صدای باد می آید
صدای باد می آید ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم از دست داده ایم
مابی چراغ به راه افتادیم
و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟

سالگرد دوستی - 7 تیر

امروز 7 تیر ماه بود

سالروز آشنایی و دوستی ما

پارک ملت.....7 تیر.....

یادش بخیر...

یاد باد آن روزگاران یاد باد

.....

اولین بار اولین یار

اولین دل دل دیدار
اولین تب اولین شب
سرفه های خشک سیگار
زنگ آخر زنگ غیبت
وقت خوب سینما بود

زنگ نور و زنگ سایه
امتحان بوسه ها بود
اولین بار اولین بار
آخرین فرصت ما بود
بهترین جای ترانه
بهترین جای صدا بود

اولین بار اولین یار


کشف طعم بوسه ی تو
مثل کشف یخ و آتش
کشف بی مرگی و ایثار
کشف گستاخی آرش
اولین دروغ ساده

اولین شک بی اراده
وحشت سر رفتن از عشق
گریه های سر نداده
اولین بار اولین یار


اولین نامه ی کوتاه
درشبی ساکت و سیاه
خطی از دلواپسی ها

از من و تو تاخود ماه
اولین بغض حسادت
کنج دنج شب عادت
بستری از درد و هذیان
تا ضیافت تا عیادت
اولین بار اولین بار
آخرین فرصت ما بود
بهترین جای ترانه

بهترین جای صدا بود
اولین بار اولین یار


کشف طعم بوسه ی تو
مثل کشف یخ و آتش
کشف بی‌مرگی و ایثار
کشف گستاخی آرش
اولین دروغ ساده
اولین شک بی اراده
وحشت سر رفتن از عشق
گریه های سر نداده

اولین بار اولین یار
اولین بار اولین بار

اوقات خوش و دوست

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

سفرکرده

ای سفر کرده، سفر کرده، سفر کرده ی من!

بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

بی تو جانم فرسود

تکچراغ شب بختم افسرد

*

ای سفرکرده، سفرکرده، سفرکرده بیا

دل من رفته ز دست

چشم من مانده به راه

منم و موی سپید

منم و روز سیاه

*

هر شب مهتابی

ماه در دیده ی من فانوسیست

که سر راه تو می آید باز

به امیدی که بیائی شاید

زین ره دور و دراز

*

هر شب مهتابی

کهکشان در نگهم جاده ی سیم اندودیست

که برای تو چنین رخشنده است

که برای تو چنین تابنده است

ای سفر کرده ی ما!

پای بگذار بر این جاده ی سیمین و بیا

*

هر شب مهتابی

هر ستاره به نظر دانه ی مرواریدیست

که فروریخته از رشته ی گردن بندی

یا چو شمعیست که افروخته حاجتمندی

در دلم می گویم:

تو عروس منی ای بخت سپید!

کاینهمه مروارید

وینهمه شمع و چراغ

همره آینه ی روشن ماه

دختر شب به سر رهگذرت آورده است

یا به خشنودی این مژده که بر میگردی-

آسمانه، خانه ی نیلینه چراغان کرده است

*

ای سفرکرده، بیا!

بی تو من هستم و من

منم و تنهائی

بی تو در خلوت دنیای سکوت

گل آغوش کنم دختر رؤیای تو را

می کشد بر در و دیوار دلم

دست نقاش خیال

طرح زیبای تو را

دیده هر سو فکنم پیش نظر می بینم

گل سیمای تو را

خویش را با تو در آئینه ی دل می نگرم

چشم بر چشم و نگه بر نگه و روی به روی

ناگهان می یابم

آشنا با لب خود مخمل لب های تو را

*

ای سفرکرده بیا!

گر بیائی ز سفر

به مددگاری لب ها آرام

می کنم جامه برون از تن مهتابی تو

چو یکی چشمه ی نوش

یا چو جان می کشمت نرم و سبک در آغوش

هچو قو می نهمت در وسط حوض بلور

یا چو یک قطعه ی الماس درشت

شستشو می دهمت در دل دریاچه ی نور

تا نگردد تنت آزرده ز آزار پرند

می کنم بر تن تو پیرهنی از گل یاس

بوسه فرسود لبم تا نشود پیکر تو

می ربایم ز گل سینه ی تو بوسه ز دور

*

ای سفرکرده، سفرکرده، سفرکرده بیا!

بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

بی تو جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد

*

مهدی سهیلی

1347/8/9

به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟

به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟

به دل تیره ی شب؟

به یکی هاله ی دود؟

یا به یک ابر سیاه

که پریشان شده و ریخته بر چهره ی ماه؟

به نوازشگر جان؟ -

یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم؟ -

یا بدان شعله ی شمعی که بلرزد ز نسیم؟

۶ سال گذشت

امروز ۳۰ ام مهر ماه ۱۳۹۳ است...

امروز ۶ سال دوریت تمام میشود...

کاش میشد خوشحال باشم و این ۶ سال دوری به وصل میرسید...

ولی...

از فردا هفتمین سال دوریت شروع میشود.......

هفتمین سال هجرتت

هفتمین سال فراغ

هفتمین سال.....

هفتمین سال.....

با چلچراغ یاد تو نورانیم هنوز

پنداشتی که یاد تو خاموش میشود؟

پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد؟

وان عشق پایدار فراموش میشود؟

نه ای امید من

دیوانه ی توام

افسونگر منی

هرجا به هر زمان 

در خاطر منی

در خاطر منی

ای رفته از برم به دیاران دور دست

با هر نگین اشک به چشم تر منی

هرجا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست

در خاطر منی..

یاد تو

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

تو و کشتن من

کشتن یک آدم بدون گلوله هم امکان دارد
گاهی
بعضی ها
با یک دست تکان دادن
با یک خدا حافظی ...
تیر خلاص را می زنند...!

من و عطر تو

عطرها 
بی رحم ترین عناصر زمین اند...
بی آنکه بخواهی
تو را تا قَعر خاطراتی می برند
که برای فراموشی آنها
تا پای غرور جنگیدی ...

چرا رفتی؟؟؟؟؟

چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
به سر سودای آغوش تو دارم
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
به سر سودای آغوش تو دارم
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
به سر سودای آغوش تو دارم
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن بی خبر کن
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
به سر سودای آغوش تو دارم
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
به سر سودای آغوش تو دارم
چرا رفتی چرا من بی قرارم؟
به سر سودای آغوش تو دارم

شراب لبانت

فقط یک پیک از شراب لبانت خوردم، 

عمری گذشت و هنوز ...

وقتی به تو فکر می کنم.. تلو تلو می خورم.....!


نوستالژی

یکی‌ موند و یکی‌ مون رفت جهان ما دو قسمت شد
یکی‌ تنها توی خاکش یکی‌ راهی‌ غربت شد
یکی‌ مون از قفس پر زد یکی‌ خواست و نمیتونست

نگاهش رو به دریا بود ولی‌ راهو نمی‌ دونست


دو تا آینده مبهم یه تابستون بی‌ خورشید 
همون فصلی که رویامون مثل ارتش فرو پاشید
میون زمزمه هامون یه آهنگ یادگاری موند
یکی‌مون از خدا دور شد یکی‌ هنوز نماز می‌خوند

تو و عکسای دیروزت من و شعر‌های این دفتر
توی نوستالژی جا موندیم به زیر خاک و خاکستر
به دنیا اومدیم اما ما این دنیا رو نشناختیم
چه میموندیم چه می‌رفتیم به هم بازی‌ رو میباختیم

یکی‌ از ما تموم زندگیشو توی تصویر تنهایی سفر کرد
نمی‌دونست خودش رو جا گذاشته که یه حسی تو قلبش میگه برگرد
یکی‌ از ما هنوزم رو به دریا توی دنیای دیروزش
اسیره یه خواهش از خدا داره که شاید جوونی شو بتونه پس بگیره

بن بست

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود ...
گاهی تمام حادثه از دست می رود !

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند ...
در راه هوشیاری خود ، مست می رود ... !

گاهی غریبه ای ... که : به سختی به دل نشست ...
وقتی که قلبِ خون شده، بشکست ... می رود !

اول اگر چه با سخن از عشق آمده ... 
آخر ، خلاف آنچه که گفته ست ، می رود ... !

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای ...
وقتی میان طایفه ای پست می رود ... !

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ ... 
بر ما ، هر آنچه لایقمان هست ... می رود !

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند ...
وقتی غبار معرکه ، بنشست ... می رود ...!

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد ...
آن دیگری همیشه ... به پیوست می رود !

این لحظه ها که قیمت ... قد کمان ماست ... !
تیری ست بی نشانه ... که از شصت می رود !

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند ...
اما مسیر جاده به بن بست می رود ... !

من و خواب تو

گاهی خوابت را می‌بینم
بی‌ صدا
بی‌ تصویر
مثلِ ماهی در آب‌های تاریک
که لب می‌زند و
معلوم نیست
حباب‌ها کلمه‌اند
یا بوسه‌هایی از دلتنگی..

تولد

هرگز از اینکه روز تولدم را فراموش کنند شکوه ای بر زبان نمی آوردم؛
خویشتن داری من در این مورد حتی باعث تعجب و بلکه تحسین دیگران می شد. ولی انگیزه ی آن بلند نظری، پوشیده تر از این بود:
من میل داشتم که فراموشم کنند تا سرانجام بتوانم پیش خود از این فراموشی شکوه کنم.

خوابم یا بیدارم؟

دلم می خواست
شبی که می رفتی
اتفاقِ ساده ای می افتاد

راه را گم می کردی
فاخته ای کوکو می کرد
و کلیدی زنگار گرفته
از آشیانه ی خالی دُرناها
به زمین می افتاد

باران می گرفت
بیدار می شدم
بیدارت می کردم
و ادامه ی این خواب را
تو تعریف می کردی. 

راه دور خانه تو

من برای زنده بودن 

های و هوی تازه میخواهم

خالی ام از عشق و خاموشم

جستجوی تازه میخواهم

عشق تازه حرف تازه

خانه تازه کجاست

راه دور خانه تو 

در کجای قصه هاست

تا کجا باید سفر کرد

تا کجا باید گریخت

از کجا باید گذر کرد 

تا به شهر تو رسید

ای خداااااااااا

اییییییییییی خداااااااااا

بی آرزو موووووووووووندم

آرزوی تازه میخواهم

از بزرگ شدن

نگران نباش
حال من خوب است
فقط کمی بزرگتر شده ام
عقلم قد کشیده
شعورم متبلور شده
دلتنگی هایم کوچک شده اند
و در فاصله کوتاه لبخندها و اشکهایم
آموخته ام زندگی کنم ..