از دل افروز ترین روز جهان، خاطره ای با من هست. به شما ارزانی :
شعری زیبا از فریدون مشیری:
سحری بود و هنوز، گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس، عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم ن
فسم با نفس یاس درآمیخته بود .
***
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم، روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر، غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛ غنچه ها می شد باز .
خورشید ! چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
***
دو کبوتر در اوج، بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ، سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند
. مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق، در سرا پرده دل غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ، گل افشانی لبخند تو، آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر، خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
***
این گل سرخ من است !
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن ! که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا، نور خواهد پاشید، روح خواهد بخشید . »
تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت، نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !
مرسی