دود می خیزد
دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارھا طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نھادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
تیرگی پا می کشد از بام ھا :
صبح می خندد به راه شھر من.
دود می خیزد ھنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
سهراب سپهری کتاب رنگ مرگ
سپیده
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.
لب ھای جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید.
در ھم دویده سایه و روشن.
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می فروزد در آذر سپید.
ھمپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید.
خطی ز نور روی سیاھی است:
گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.
دیوار سایه ھا شده ویران.
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.
سهراب سپهری کتاب رنگ مرگ
مرغ معما در این دیار غریب است.
سهراب سپهری کتاب رنگ مرگ
روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه ھای دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیرگاھی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راھی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاھی آتشی افروخت .
بی خبر اما
که نگاھی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک می بینم ز روزن ھای خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
سهراب سپهری کتاب رنگ مرگ
سراب
آفتاب است و ، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان ، دیگر
بسته ھر بانگی از این وادی رخت.
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود ، می بیند
آدمی ھست که می پوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
ھر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.
سهراب سپهری کتاب رنگ مرگ
رو به غروب
ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک .
جغد بر کنگره ھا می خواند.
لاشخورھا، سنگین،
از ھوا، تک تک ، آیند فرود:
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی می آید.
دشت می گیرد آرام.
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام.
شاخه ھا پژمرده است.
سنگ ھا افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیاویخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.
سهراب سپهری کتاب رنگ مرگ
غمی غمناک
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی ھست و چراغی مرده.
می کنم ، تنھا، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ھا.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ھا.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ھا ساز کند پنھانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
ھردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را ھم غم ھست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
سهراب سپهری کتاب رنگ مرگ
در قیر شب
دیر گاھی است در این تنھایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاھایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بھم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وھمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ھا
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده ھوا
ھر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم ھر چه تلاش ،
او به من می خندد.
نقش ھایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح ھایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیر گاھی است که چون من ھمه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ھا ، پاھا در قیر شب است
سهراب سپهری کتاب مرگ رنگ