سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
*
شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه، یه جنگ نابرابر بود
*
چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری
چه قصه ی محقری، چه اول و چه آخری
*
ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه ها هستیم
*
سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رؤیا بود
نمی دیدیم و می رفتیم، هزاران سایه با ما بود
*
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
*
در آن هنگامه ی تردید، در آن بن بست بی امید
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود
*
در آن ساعت هزاران سال، به یک لحظه برابر بود
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود