اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

لخت در اینه

یک برنامه است که من خیلی دوست اش دارم چون داره تابو شکنی می کنه. اسمش هست لخت در ایینه. امیدوار هستم که این برنامه بتونه به همه ما ایرانیان کمک کنه که ضعف هایمان را بشناسیم و در جهت رفع انها بربیاییم.


به امید ایرانی ازاد و سربلند.

روشن شب



روشن شب


روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه ھای دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیرگاھی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راھی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاھی آتشی افروخت .
بی خبر اما
که نگاھی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک می بینم ز روزن ھای خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.


سهراب سپهری کتاب رنگ مرگ

سراب

سراب


آفتاب است و ، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان ، دیگر
بسته ھر بانگی از این وادی رخت.
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود ، می بیند
آدمی ھست که می پوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
ھر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.


سهراب سپهری کتاب رنگ مرگ

رو به غروب

رو به غروب


ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک .
جغد بر کنگره ھا می خواند.
لاشخورھا، سنگین،
از ھوا، تک تک ، آیند فرود:
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی می آید.
دشت می گیرد آرام.
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام.
شاخه ھا پژمرده است.
سنگ ھا افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیاویخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.


سهراب سپهری کتاب رنگ مرگ

شب سردی است ، و من افسرده.

غمی غمناک


شب سردی است ، و من افسرده.

راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی ھست و چراغی مرده.
می کنم ، تنھا، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ھا.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ھا.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ھا ساز کند پنھانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
ھردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را ھم غم ھست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.


سهراب سپهری کتاب رنگ مرگ

روزگاری است در این گوشه پژمرده ھوا ھر نشاطی مرده است.

در قیر شب


دیر گاھی است در این تنھایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاھایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بھم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وھمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ھا
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده ھوا
ھر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم ھر چه تلاش ،
او به من می خندد.
نقش ھایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح ھایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیر گاھی است که چون من ھمه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ھا ، پاھا در قیر شب است


سهراب سپهری کتاب مرگ رنگ

او نیست که بوید چو در آغوش من افتد دیوانه صفت عطر دل آویز تنم را

آیینه شکسته
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه ی او تا که در آن خانه گزیند

او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دل آویز تنم را
ای آینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را

من خیره به آینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را

آه بگذار که بگریزم من از تو ای چشمه ی جوشان گناه


می روم خسته و افسرده و زار

     سوی منزلگه ویرانه ی خویش

     به خدا می برم از شهر شما

     دل شوریده و دیوانه ی خویش

 

     می برم تا که در آن نقطه ی دور

     شستشویش دهم از رنگ گناه

     شستشویش دهم از لکه ی عشق

     زین همه خواهش بیجا و تباه

      می برم تا ز تو دورش سازم

     ز تو ای جلوه ی امید محال

     می برم زنده بگورش سازم

     تا از این پس نکند یاد وصال

     ناله می لرزد..می رقصد اشک

     آه بگذار که بگریزم من

     از تو ای چشمه ی جوشان گناه

     شاید آن به که بپرهیزم من

      بخدا غنچه ی شادی بودم

     دست عشق آمد و از شاخم چید

     شعله ی آه شدم صد افسوس

     که لبم باز بر آن لب نرسید

 

     عاقبت بند سفر پایم بست

     می روم خنده به لب خونین دل

     می روم از دل من دست بدار

     ای امید عبث بی حاصل

          " فروغ فرخزاد"

چو مرا تنگ در آغوش کشد مست آن گرمی آغوش شوم

مهمان
امشب آن حسرت دیرینه من
در بر دوست به سر می آید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می آید

شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم

سرمه کو تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که در دل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد

چه بپوشم که چو از راه آید
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد

آه ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و سینه من
تا که حیران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق دیرینه من

چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم

ماه اگر خواست که از پنجره ها
بیندم در بر او مست و پریش
آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
پرده ابر کشد بر رخ خویش

تا چو رویا شود این صحنه عشق
کندر او عود در آتش ریزم
ز آن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا برخیزم

همه شب شعله صفت رقص کنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش کشد
مست آن گرمی آغوش شوم

آه گویی ز پس پنجره ها
بانگ آهسته ی پا می آید
ای خدا ، اوست که آرام و خموش
بسوی خانه ما می آید

بسته عمرم به تار مویی کی رسد دل به آرزویی

خبری نشد از مسافر من
نرفته دمی ز خاطر من

نه نامه به من فرستاد
نه پاسخ نامه ها رو داد

نگران به رهش اسیر غمش
که سر برسد به من ستمش

که مگر برسد پیامی از او
که مگر شنوم کلامی از او

انتظارم یه سر آمد آخر
هی که یارم ز در آمد آخر

دیدم آورده سوی من باز
نامه هایم همه ز آغاز

واه و دردا که آشنایم
پس فرستاده نامه هایم

او که عشقش ثمری ندارد
دیگر از من اثری ندارد

گفتگو ها همه سر آمد
آرزوها چنین بر آمد

بسته عمرم به تار مویی
کی رسد دل به آرزویی

بگو بین من و تو ، غم جایی نداره

آسمونم تاره (تاره) ، سازم گیتاره (گیتاره)
بگو بین من و تو ، غم جایی نداره
دلم بی تابه ، خونه ام خرابه
مرحم جسم خسته ام نگاه یاره
ندادی یک نامه ، عشق تو یک دامه
دلم از عشق تو همش داره می ناله
دستای تو سرده ، دلم پر درده (درده)
عشق تو این دل رو دیگه دیوونه کرده (کرده)

آسمونم تاره (تاره) ، سازم گیتاره (گیتاره)
بگو بین من و تو ، غم جایی نداره
دلم بی تابه ، خونه ام خرابه
مرحم جسم خسته ام نگاه یاره
ندادی یک نامه ، عشق تو یک دامه
دلم از عشق تو همش داره می ناله
دستای تو سرده ، دلم پر درده (درده)
عشق تو این دل رو دیگه دیوونه کرده (کرده)

منو تو در آغوش

 یه نیمکت تنها
یه شعله ی خاموش
یه لحظه یک رویا
منو تو در آغوش
یه یادگار از عشق
رو تنه درخت پیر
یه قصه ی کوتاه
ای وای از این تقدیر
بگو منو کم داری بگو
بگو کمی غم داری بگو
بگو تو هم بی قراری
یه لحظه آروم نداری
مثه یه ابر بهاری
بگو که هر شب می باری
بگو دلت برام تنگ شده
همون دلی که می گن از سنگ شده
بگو دیگه طاقت نداری
متن ترانه و آهنگ از سایت ایران ترانه
اشک توی چشمام میاری
بگو منو کم داری بگو
بگو کمی غم داری بگو
بگو که نامه هامو خوندی
بگو برام دل سوزوندی
هق هقه گریمو شنیدی
بگو که اشکامو دیدی
بگو دلت برام تنگ شده
همون دلی که میگن از سنگ شده
بگو دیگه طاقت نداری
متن ترانه و آهنگ از سایت ایران ترانه
اشک توی چشمام بیاری
بگو منو کم داری بگو
بگو کمی غم داری بگو
بگو منو کم داری بگو
بگو کمی غم داری بگو