اینم یک شعر عالیه دیگه از خانم فروغ واقعا روحش شاد.
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا او مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئینه می پرس ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آیینه می بینم که ، وای
سایه ای هم زآنچه بودم نیستم
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهر دارم ولی او را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
می رو م.... اما نمی پرسم ز خویش
ره کج..؟ منزل کجا...؟ مقصود چیست..؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
او چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در برگرفت
آه ....آری... این منم... اما چه سود
او که در من بود، دیگر، نیست، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
او که در من بود، آخر کیست ، کیست؟
بسیار ممنون بخاطر اینکه اشعارفروغ گذاشتی.منم عاشق شعرهای این خانم بزرگ هستم.واقعاکه روحش شاد و یادش گرامی باد
"عاقل" گشته ام درسته، تصحیح کنید.