دلتنگم و از گفته ام، افسوس بارد
حیرانم و از دیده ام، اندوه ریزد
بیتابم و تاب پریشانی ندارم
خاموشم و از سینه ام فریاد خیزد.
♥
در ظاهر «آرام» من طوفان «عشق» است
در «خنده» ی من گریه ی تلخی نشسته است
من در حصار «بخت بدفرجام» اسیرم
از چارسو بر من در امید بسته است
♥
روزی «من و او» «همرهان» شاد بودیم
آوای ما هر سو «طنین انداز» میشد
تا دست او در دست «عشق آلود» من بود
درهای شادی بر رخ ما باز میشد
♥
در «کوره راه» زندگی گم کردم او را
در خود نمی بینم توان جستجوئی
میخوانم او را با صدائی ضجه آلود
اما جوابی بر نمیخیزد ز سوئی
♥
او شمع گرم و روشن شب های من بود
یک لحظه غافل ماندم و آن شمع، افسرد
من زنده بودم زنده ی عشقی خدائی
بی او چه سود از «زندگی» چون عشق من «مرد»
مهدی سهیلی
7/7/1351