اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

گر از عیب تو دیده بر دوختم هم از آتش شاعری سوختم

نبودی «تو» آن کس که من خواستم

تو را با «خیال» خود آراستم

 

خیالی که شعر مرا رنگ داد

به هر واژه ی شعرم آهنگ داد

 

خیالی که در زلف تو تاب ریخت

بر اندام تو، نور مهتاب ریخت

 

خیالی که تا شهر خورشید تاخت

ز پستان تو، قله ی نور ساخت

 

خیال منست اینکه از سینه ای

بپرداخت، تابنده آئینه ای

 

خیال منست اینکه چون بتگری –

تو را آفریده است از مرمری

 

منم آنکه اندیشه را باختم

چو گوهر به پای تو انداختم

 

تو را همره شاهباز خیال

«ندانسته» بردم به «عرش جمال»

 

ز گلها بسی مایه انگیختم

به صد رنگ، طرح تو را ریختم

 

عروسانه بردم به قصری ز «نور»

نشاندم تو را بر سریر «بلور»

 

نهادم گل ماه در دامنت

نگین ستاره به پیراهنت

 

نشاندم به گیسویت الماس ها

تو را بستری دادم از یاس ها

 

تو کی بودی آنسان که من گفته ام؟

منم آنکه «خس» را «سمن» گفته ام

 

کجا چشم تو، جام میخانه هاست؟

کجا رقص تو، رقص پروانه هاست؟

 

به دندان تو، برق الماس نیست

به موی تو، عطر گل یاس نیست

 

کجا مرمرین ساق و سیمین تنی؟

تو فرزند اندیشه های منی

 

اگر روی تو لطف گلشن گرفت

لطافت ز اندیشه ی من گرفت

 

گر از عیب تو دیده بر دوختم

هم از آتش شاعری سوختم

 

بتی ساختم از تو، چون «بت پرست»

کنون آن بت مرمرینم شکست

 

من از یک «عروسک» بتی ساختم

قماری عجب بود و من «باختم»

بیا ساقی شو و بنشان عطش را.

نگه بر «ساق» تو می لغزد ای ماه!

کسی ساقی بدین حالت ندیده

لطافت میچکد از پرتو آن

چو «مهتابی» که بر «مرمر» دمیده

دو رشته «نور» از مهتاب خوش تر –

دمید از پشت «ابر» دامن تو

عطش را در نگاهم تیزتر کرد

دو جوی نور، در پیراهن تو

نگاهم گردشی دارد بر این «ساق»

در آن، گاهی فراز و گه فرود است

در این ساق خیال انگیز و پرنور

صفای «ماهتاب» و لطف «رود» است

چنین ساقی که مهتاب آفریند

ندیده، دیده ی مرمر تراشان

دو زانویت دو «یاقوت» لطیف است

که دل برد از کف گوهرتراشان

مپوشان از نگاه پر نیازم

دو ساق روشن مهتاب وش را

عطشناکم عطشناک دو ساقت

بیا ساقی شو و بنشان عطش را.

 

مهدی سهیلی

اصفهان – 12/5/1351

دنیا را من می بینم تو چشات خسته ات

دنیا را من می بینم تو چشات خسته ات

سایه غم نشسته روی لبان بسته ات

قفل سکوت بشکن

دنیای ما قشنگه

دنیای پاک عاشق آسمونش یه رنگه

دوست دارم دوست دارم

تو زندگیم تو را دارم

تو خلوت یه کوهی

غروب چشمه ساری

یه آهوی نجیبی

پرنده بهاری

تنت مث کویر

کویر گرم و خاکی

تو تشنه ای ولی کن همیشه خوب و پاکی

قلب من از تو روشن

برکت صبح روشنی

بی تو نمی تونم باشم

هرجا برم تو با منی

بخون تو خونه چشام ببین فقط تو رو می خوام

دوست دارم دوست دارم

این دلم کز عاشقی ها می گریخت – بار دیگر عاشقی از سر گرفت

در سکوت انتظار روی او –

لحظه لحظه چشم من در راه بود

همچو ره پیمای شب های کویر –

آرزوی من طلوع ماه بود.

در هجوم ناشکیبی های سخت –

با طنین زنگ ها، در باز شد

شهرزاد چشم او با ناز گفت: -

داستان عشق ما آغاز شد.

پنجه اش چون قفل شد در پنجه ام –

خون عشقی تازه در رگ ها دوید

در دل تاریک من مهتاب شد –

تا رخ مهتابی اش در من دمید.

دست هایش چون دو زنجیر طلا

نرم نرمک حلقه شد بر گردنم

در شکوه بوسه های گرم خویش –

ریخت خون زندگانی در تنم.

لب چو بر می داشت از لب های من –

موج میزد عشق در سیمای او

حالتی می داد بر لب های خویش –

تا گذارم بوسه بر لب های او.

او به گرمی. «بوسه ده» من «بوسه خواه»

مست بودیم از شراب بوسه ها

چون دو ماهی بود در دریای عشق –

بین لب هامان حباب بوسه ها.

پر عطش لب های رخ پیمای من –

نرم نرمک بر گل رویش خزید

با سرانگشتی که برق بوسه داشت –

پنجه هایم در بن مویش خزید.

سر نهادم ساعتی بر سینه اش –

خوابگاه مرمرینی داشتم

لب فشردم لحظه ای بر گونه اش –

بوسه گاه نازنینی داشتم.

شیب پستانش چو کوچه باغها –

عطر مستی بخش سکر انگیز داشت

ساقی لب های او در هر نفس –

ساغری از بوسه ها لبریز داشت.

لحظه ها بر هر گل باغ تنش

دو لب من، دو پر پروانه بود

مست بودم مست نکهت های او

راستی پا تا سرش گلخانه بود.

از لبان بوسه بخششش – نرم، نرم

گرم شد پا تا سر من، داغ شد

«غنچه» های عشق نو، در من شکفت

«غنچه» ها «گل» گشت و گل ها «باغ» شد.

وای از آن لب های شور افکن که بود –

از نسیم صبحگاهی نرم تر

بوسه بود و لذت موج نگاه –

این یک از آن، آن یک از این، گرم تر.

آتش عشقش به جانم شعله ریخت

راستی در عشق ورزی داغ بود

گلرخ و گلچهره ها دیدم بسی –

او نه «یک گل»، «یک جهان گل»، «باغ» بود.

گفتمش: ای ماه من، خوب آمدی –

تا بتابی در دل شب های من

تو شرابی جان من مینای توست

با لبت لبریز کن مینای من.

فاش گویم: تابش عشقی بزرگ

در درونم، در وجودم در گرفت

این دلم کز عاشقی ها می گریخت –

بار دیگر عاشقی از سر گرفت

 

مهدی سهیلی

8/8/1351

چو ماه از کام ظلمت ھا دمیدی

چو ماه از کام ظلمت ھا دمیدی
جھانی عشق در من آفریدی
دریغا با غروب نا بھنگام
مرا در ظلمت ھا کشیدی

دلم می لرزد از رسوائی «عشق»

دلم می لرزد از رسوائی «عشق»

چو بینم شوکت چشم سیاهی

پیام «عاشقی» آرد به سویم

نسیم خنده ای، موج نگاهی

چو گیسوئی برقصد روی «شانه»

دلم در سینه می رقصد ز مستی

اگر مهتابگون ساقی ببینم

ز پا می افتم از زیبا پرستی

رباید تاب من – گر سینه ای را

شبی در پرتو «مهتاب» بینم

ز «سر» خوابم پرد – گر مهوشی را

شبی در پرنیان خواب بینم.

خیالم می خزد در سایه ی او

براهی، گر خرامد نازنینی

دلم را میکند «مهتاب باران»

اگر خندد لب نازآفرینی.

اگر افتد نگاه پر نیازم

به شیب سینه ای لغزان و خوشرنگ

«توان» از زانوانم می برد عشق

هوس بر سینه ی من می زند چنگ

دل زیبا پرستم «عشق ورز» ست

ولیکن کار عاشق، سخت زارست

وگر بگریزم از نور غم عشق –

دلم ویرانه ای بی انتظارست

 

مهدی سهیلی

8/7/1351

به کام دلم، دلبری یافتم

چه شب ها که در کارگاه خیال

ز «الماس» و «مرمر» بتی ساختم

 

به امید وصل فرشته وشی –

بسا مرکب «آرزو» تاختم

 

سرانجام، صید من آمد به چنگ

ز پیروزمندی، سرافراختم

 

به کام دلم، دلبری یافتم

ولیکن به یک لحظه، ننواختم

***

تو بودی دلارام گمگشته ام

که یکدم به مهرت نپرداختم

 

ز بخت بدم، چشم جان کور بود

تو «الماس» بودی و نشناختم

 

ز چنگم ربودند «دزدان» تو را

در آتش چه شب ها که بگداختم

 

«ندامت» شرر زد به جانم که من –

تو را «برده» بودم، ولی «باختم»

 

مهدی سهیلی

5/7/1351

ای همیشه روبرویم



ای همه بودنم از تو

........از تو

وقتی حرف میزنم از تو

جون میگیره تنم از تو

تو که عشق لایزالی

جاری آب زلالی

آفریننده ی ممکن

از نهایت بهاری

 

از تو که حرف میزنم

به یاد تو

هرچی میگم ترانه میشه

باغ بی برگی ما

گل میکنه

دریایی از ترانه میشه

کلمات گم شده توی کتابا دوباره معنا میگیرن

موجای غریب و دور از هم و تنها

لهجه ی دریا می گیرن

 

تو بگو تا که بجوشم

روح خود را نفروشم

آبی آینه ها را

از گل و جرعه بنوشم

 

ای همیشه روبرویم

تو بگو تا که بگویم

بشکند معجزه ی عشق

قفل سنگین گلویم

از او برابر چشمم به بوسه کام گرفت

نگاه کرد به من، وز رقیب جام گرفت

از او برابر چشمم به بوسه کام گرفت

به «عشق» در برم آمد «وفا» ندید ز من

به بوسه های رقیب از من «انتقام» گرفت

 

مهدی سهیلی

17/7/1351