شعر ساقی نامه:
الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
الهی به آنانکه در تو
گُمند
نهان از د ل و دیده مردمند
به دریاکش لُجّه کبریا
که آمد به شأنش فرود إنّما
به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر ، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شاد ی به اندُه گریزان عشق
به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه د ل
به انده دل
پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
کز آن خوبرو،چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
به مستان افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ در اشتُلم
به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام و سحر را فتوح
که خاکم گِل از آ ب
انگور کن
سراپای من آتش طور کن
خدا را به جان خراباتیان
کزین تهمتِ هستی ام وا رهان
به میخانة وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
بیا ساقیا می به گردش در آر
که دلگیرم از گردش روزگار
مِی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آ ن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند
از آ ن می که چون عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ
از آ ن می که گر شب ببیند به خواب
به شب سر زند از دلِ آفتاب
از آن می که گر عکسش افتد به جان
تواند در آن دید حق را عیان
از آن می که چون شیشه بر لب زند
لب شیشه تبخاله از تب زند
از آن می که گر عکسش افتد به آب
بر آن آب تبخاله افتد حباب
از آن می
که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در خم چو گیرد قرار
برآرد خم آتش ز دل همچو نار
می صاف ز الودگیِّ بشر
مبدّل به خیر اندر او جمله شر
می معنی افروز و صورت گداز
می گشته معجون راز و نیاز
از آن آب،کاتش به جان افکند
اگر پیر باشد جوان افکند
می را کز و جسم جانی کند
به باده ،زمین آسمانی کند
می از منیّ و توئی گشته پاک
شود جان،چکد قطره ای گر به خاک
ادامه دارد...
جالب بود منم یه چیزائی می نویسم بهم سر بزن