مرا قاصد بدین خدمت فرستاد |
|
تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد |
از این در گونه گونه در همی سفت |
|
سخن چندان که میدانست میگفت |
وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش |
|
همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش |
بدان آمد که صد بار افتد از پای |
|
به صنعت خویشتن میداشت بر جای |
زمانی بود و گفت ای مرد هشیار |
|
چه میدانی کنون تدبیر این کار |
بدو شاپور گفت ای رشک خورشید |
|
دلت آسوده باد و عمر جاوید |
صواب آن شد که نگشائی به کس راز |
|
کنی فردا سوی نخجیر پرواز |
چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز |
|
به نخجیر آی و از نخجیر بگریز |
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن |
|
نه در شبدیز شبرنگی رسیدن |
تو چون سیاره میشو میل در میل |
|
من آیم گر توانم خود به تعجیل |
یکی انگشتری از دست خسرو |
|
بدو بسپرد که این بر گیر و میرو |
اگر در راه بینی شاه نو را |
|
به شاه نو نمای این ماه نو را |
سمندش را به زرین نعل یابی |
|
ز سر تا پا لباسش لعل یابی |
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل |
|
رخش هم لعل بینی لعل در لعل |
و گرنه از مداین راه میپرس |
|
ره مشگوی شاهنشاه میپرس |
والا چی بگم
بهترین دلیل این که در این دنیای مجازی ترجیج می دهیم گمنام باشیم