اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

۶-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۱ (کتاب خسرو و شیرین)

ندیمی خاص بودش نام شاپور   جهان گشته ز مغرب تالهاور
ز نقاشی به مانی مژده داده   به رسامی در اقلیدس گشاده
قلم زن چابکی صورتگری چست   که بی کلک از خیالش نقش می‌رست
چنان در لطف بودش آبدستی   که بر آب از لطافت نقش بستی
زمین بوسید پیش تخت پرویز   فرو گفت این سخنهای دلاویز
که گر فرمان دهد شاه جهانم   بگویم صد یک از چیزی که دانم
اشارت کرد خسرو کی جوانمرد   بگو گرم و مکن هنگامه را سرد
زبان بگشاد شاپور سخنگوی   سخن را بهره داد از رنگ و از بوی
که تا گیتیست گیتی بنده بادت   زمانه سال و مه فرخنده بادت
جمالت را جوانی هم نفس باد   همیشه بر مرادت دسترس باد
غمین باد آنکه او شادت نخواهد   خراب آنکس که آبادت نخواهد
بسی گشتم درین خرگاه شش اطاق   شگفتی‌ها بسی دیدم در آفاق
از آن سوی کهستان منزلی چند   که باشد فرضه دریای دریند
زنی فرماندهست از نسل شاهان   شده جوش سپاهش تا سپاهان
همه اقلیم اران تا به ارمن   مقرر گشته بر فرمان آن زن
ندارد هیچ مرزی بی‌خرابی   همه دارد و مگر تختی و تاجی
هزارش قلعه بر کوه بلند است   خزینه‌اش را خدا داند که چند است
ز جنس چارپا چندان که خواهی   به افزونی فزون از مرغ و ماهی
ندارد شوی و دارد کامرانی   به شادی می‌گذارد زندگانی
ز مردان بیشتر دارد سترکی   مهین بانوش خوانند از بزرگی
شمیرا نام دارد آن جهانگیر   شمیرا را مهین بانوست تفسیر
نشست خویش را در هر هوائی   به هر فصلی مهیا کرده جائی
به فصل گل به موقان است جایش   که تا سرسبز باشد خاک پایش
به تابستان شود بر کوه ارمن   خرامد گل به گل خرمن به خرمن
به هنگام خزان آید به ابخاز   کند در جستن نخجیر پرواز
زمستانش به بردع میل چیر است   که بردع را هوای گرمسیر است
چهارش فصل ازینسان در شمار است   به هر فصلی هوائیش اختیار است
نفس یک یک به شادی می‌شمارد   جهان خوش خوش به بازی می‌گذارد
درین زندانسرای پیچ بر پیچ   برادرزاده‌ای دارد دگر هیچ
پری دختی پری بگذار ماهی   به زیر مقنعه صاحب کلاهی
شب افروزی چو مهتاب جوانی   سیه چشمی چو آب زندگانی
کشیده قامتی چون نخل سیمین   دو زنگی بر سر نخلش رطب چین
ز بس کاورد یاد آن نوش لب را   دهان پر آب شکر شد رطب را
به مروارید دندانهای چون نور   صدف را آب دندان داده از دور
دو شکر چون عقیق آب داده   دو گیسو چون کمند تاب داده
خم گیسوش تاب از دل کشیده   به گیسو سبزه را بر گل کشیده
شده گرم از نسیم مشک بیزش   دماغ نرگس بیمار خیزش
فسونگر کرده بر خود چشم خود را   زبان بسته به افسون چشم بد را
به سحری کاتش دلها کند تیز   لبش را صد زبان هر صد شکر ریز
نمک دارد لبش در خنده پیوست   نمک شیرین نباشد وان او هست
تو گوئی بینیش تیغیست از سیم   که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی   چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نه یابی
به شمعش بر بسی پروانه بینی   زنازش سوی کس پروانه بینی
صبا از زلف و رویش حله‌پوش است   گهی قاقم گهی قندز فروش است
موکل کرده بر هر غمزه غنجی   زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی
رخش تقویم انجم را زده راه   فشانده دست بر خورشید و بر ماه
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز   بر آن پستان گل بستان درم ریز
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد   که لعل اروا گشاید در بریزد
نهاده گردن آهو گردنش را   به آب چشم شسته دامنش را
به چشم آهوان آن چشمه نوش   دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
هزار آغوش را پر کرده از خار   یک آغوش از گلشن ناچیده دیار
شبی صد کس فزون بیند به خوابش   نه بیند کس شبی چون آفتابش
گر اندازه ز چشم خویش گیرد   برآهوئی صد آهو بیش گیرد
ز رشک نرگس مستش خروشان   به بازار ارم ریحان فروشان
به عید آرای ابروی هلالی   ندیدش کس که جان نسپرد حالی
به حیرت مانده مجنون در خیالش   به قایم رانده لیلی با جمالش
به فرمانی که خواهد خلق را کشت   به دستش ده قلم یعنی ده انگشت
مه از خوبیش خود را خال خوانده   شب از خالش کتاب فال خوانده
ز گوش و گردنش لولو خروشان   که رحمت بر چنان لولو فروشان
حدیثی و هزار آشوب دلبند   لبی و صد هزاران بوسه چون قند

۵-به خواب دیدن خسرو نیای خویش انوشیروان را (کتاب خسرو و شیرین)


چو آمد زلف شب در عطر رسائی   به تاریکی فرو شد روشنائی
برون آمد ز پرده سحر سازی   شش اندازی بجای شیشه بازی
به طاعت خانه شد خسرو کمر بست   نیایش کرد یزدان را و بنشست
به برخورداری آمد خواب نوشین   که بر ناخورده بود از خواب دوشین
نیای خویشتن را دید در خواب   که گفت ای تازه خورشید جهان تاب
اگر شد چار مولای عزیزت   بشارت می‌دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی   چو غوره زان ترشروئی نکردی
دلارامی تو را در بر نشیند   کزو شیرین‌تری دوران نبیند
دوم چون مرکبت را پی بریدند   وزان بر خاطرت گردی ندیدند
به شبرنگی رسی شبدیز نامش   که صرصر درنیابد گردگامش
سیم چون شه به دهقان داد تختت   وزان تندی نشد شوریده بختت
به دست آری چنان شاهانه تختی   که باشد راست چون زرین درختی
چهارم چون صبوری کردی آغاز   در آن پرده که مطرب گشت بی‌ساز
نوا سازی دهندت بار بدنام   که بر یادش گوارد زهر در جام
به جای سنگ خواهی یافتن زر   به جای چار مهره چار گوهر
ملک‌زاده چو گشت از خواب بیدار   پرستش کرد یزدان را دگر بار
زبان را روز و شب خاموش می‌داشت   نمودار نیارا گوش می‌داشت
همه شب با خردمندان نخفتی   حکایت باز پرسیدی و گفتی

دوباره بینُمت خندون بیایی ، دوباره سینه رو بی تاب بینُم

گر یک شب تو را در خواب بینُم ، به دریا نقشی از مهتاب بینُم
دوباره بینُمت خندون بیایی ، دوباره سینه رو بی تاب بینُم
بیا بار سفر بندیم از این دشت ، زمستون باز توی این خونه برگشت

بیا تا قصّه ها گویُم برایت ، که دوران جدایی دیر بگذشت

اگر یک شب تو برگردی دوباره ، به گیسویت می افشونُم ستاره
نمی دونی مگه ای نازنینُم دلُم هر روز وشب در انتظاره
بیا بار سفر بندیم از این دشت ، زمستون باز توی این خونه برگشت

بیا تا قصّه ها گویُم برایت ، که دوران جدایی دیر بگذشت


به تو گویُم بیا ای نازنینُم ، که با مژگون ز پایت خار چینُم
گلِ عمر منو باد خزون برد ، گل ناز منی ، داغت نبینم
آی ، گل عمر منو باد خزون برد ، گل ناز منی ، داغت نبینم
بیا بار سفر بندیم از این دشت ، زمستون باز توی این خونه برگشت

بیا تا قصّه ها گویُم برایت ، که دوران جدایی دیر بگذشت

باور دیدن نور، آخر یه تونل بلند

امروز یکی از دوستانم برای من یک متنی در مورد خوشبختی فرستاد که خیلی روی من تاثیر گذاشت.

البته من در مورد این که نویسنده این متن چه کسی هست و اسم بلاگش چیست اطلاعی ندارم  امیدوارم که ناراحت نشود که این را اینجا به اشتراک می گذارم. امیدوارم باعث بشود همه ما متوجه بشویم که چقدر در جای خود خوشبخت هستیم.




دارم دنیا میام. همش چند روز دیگه مونده

امسال با همه ی تولدهام فرق داره

اولین سالیه که منتظر نیستم روزی نوبت خوشحالی منم برسه

من خوشحالم و درست مثل سیندرلا خوشبخت

اما لزوما معناش آروم بودن نیست

آرزوهام دونه دونه پیش میان و من رو به جلو حرکت می کنم و خوشبختم

خوشبختم می خواین بدونین خوشبختی چه شکلیه؟

خب

هنوز نمیدونم سال دیگه این موقع کجام

هنوز مطمئن نیستم کمر درد بابام به کجا می رسه و عمل باید بکنه یا نه؟ هنوز نمیدونم دو سال دیگه از کار افتاده می شه ؟ نمیدونم وقتی که شد با حقوق بازنشستگی چطوری از پس زندگی بر میان؟

هنوز نمیدونم مشکل ورم قرنیه چشم مامانم چقدر جدیه و ایا عمل لازم داره و یا نه؟

هنوز نمیدونم شیرینم.. خواهرم تو اون دنیا  تونست آروم بگیره یا نه.. تونست دکترشو.. خانوادشو همه کسایی رو که کوتاهی کردن در حقش رو ببخشه یا نه؟ تونست به خدا ثابت کنه که خودکشی ش تحت تاثیر دارو بوده یا نه؟

 

هنوز زانوهام از ۹ ساعت تو اتوبوس نشستن دیروز درد می کنه و تیر می کشه

 هنوز بی خوابم چون دیشب اصلا نشد تو اتوبوس بخوابم. چون درب  اتوبوس خراب شده بود و تا تهران از سرما لرزیدیم. چون رفتنی جاده مه بود و شنیده بودیم یه اتوبوس تو جاده آتیش گرفته و ۷ نفر تو ماشین جزغاله شدن و  و توی مه ماشین ما با سرعت حرکت می کرد و نمیدونستم زنده می مونم یا نه. انقدر فشار و استرس این رفت و برگشت زیاد بود که وقتی ۲ شب دیشب رسیدم تو تهران- تهران آلوده و گرون و شلوغ و پر بی حوصلگی- اما چون برگشته بودم به امنیت خونه، گریه کردم تو آژانس و به راننده گفتم به خانوادم چیزی نگه، بهش گفتم نمیدونستم بالاخره به تهران می رسم یا نه

باید تا تیر آیلتسم دستم باشه و هفته ای چهار جلسه می رم کلاس زبان + امتحانات پایان ترم دانشگاه

بابام و " اون قوم محترم" خرجم رو بین خودشون تقسیم کردن.. چون وقت ندارم برم سر کار - وقت آرایشگاه رفتن و حموم رفتن هم ندارم!! چه برسه به سر کار رفتن- .. یکیشون خرج کتاب و دانشگاهم می ده و بابام خرج رفت و برگشتم رو به شهرستان و دانشگاه که همینم نگرانم نداشته باشه 

هیچ کدومش یادشون نمی مونه خرج خوردن و کرایه تاکسی و ثبت نام کتابخونه و لباس و چکمه ی زمستونی و لباس گرم هم دارم.. منم روم نمی شه بگم بهشون! پس معمولا سردمه و گرسنه می مونم

اما این روزا تولدمه

و من خوشبختم

/ اولین مقاله ی مشترک با استادم تو یه کنفرانس بین المللی فرستاده شد

/ بالاخره می تونم انگلیسی حرف  بزنم هر چند معلمم معتقده لحجه م افغانی شده!! و باید بیشتر تمرین کنم واسه حرف زدن

/ کتابی که برای مشاوره تحصیلی نوشته بودم رفت برای چاپ با پول خود انتشارات

/ یه استادم  وقتی بهش گفتم می خوام دستیارش بشم "همش کار بین المللی می کنه" بعد از اینکه تونست از شوک صراحت من بیاد بیرون قبول کرد همکارش بشم و اون منو غافلگیر کرد.. گفت طرز کارم رو دوست داره

/ یه استاد تو مالزی پیدا کردم که شروع کرده پروسه کاریم رو بررسی کردن که بعدا برای دکترا و مهاجرت به استرالیا کمکم کنه

.

الان با خودتون می گید پس خوشبختی این زندگی کجاست؟ دقیقا تو همین تلاش

اینجا که یاد گرفتم وقتی رودخونه با سد و مانع روبرومی شه لزوما گنداب نمی شه و می تونه صخره رو دور بزنه

اینجا که میدونم ته این تونل خیلی تاریک و سرد حتما نور وجود داره.. چون معمولا تونل رو برای وصل کردن دو تا جاده بهم می سازن - این یعنی وقتی از تونل خارج شم رسیدنی در کار نیست اما یه جاده ی صاف و صبور منتظرمه که بهم اجازه می ده حرکت کنم و برسم

خوشبختم چون تو این چند سال گذشته با هزارتا مشکل بزرگ ـ خیلی بزرگـ ـ فهمیدم اینا همشون حل شدنی هستن

فهمیدم فقر.. نداشتن امکانات.. بی سوادی..بیماری .. هیچ کدوم مانع رسیدن به خواسته ها نمی شه اگه متعهدانه حرکت کنی

خوشبختم چون فهمیدم لزوما عشق پیدا کردن یه همراه نیست.. همون تنهایی اگه درست از پسش بر بیایی بزرگتریت یاورت می شه و عشق معناهای بزرگتری داره و آدم های بیشتری رو می تونه شامل باشه مثل بابا حتی اگه بدونی نمی تونه از تو محافظت کنه، چون به وقت مشکلات یک دستای نامرئی از یه جاهایی پیدا می شه که حتی فکرشم نمی تونی بکنی..

مثل مامان حتی اگه بدونی مادری کردن رو بلد نیست و تو باید دائم مراقبش باشی ولی دقیقا وقتی احتیاج به مادر داری یکهو یه غریبه برات مادری می کنه حتی اگه یه راننده آژانس مرد باشه!

حتی می تونی عاشق دوستات باشی.. یه دوست با اینکه میدونی تو وقت مشکلات نمی تونه برات کاری بکنه -  وقتی زنگ می زنی و کمک می خوای خودش رک بهت می گه ببین من از پس مشکلات تو برنمیام ولی مطمئنم خودت می تونی حلش کنی و بهت ایمان دارم و در همین حالات یه رهگذر تو یه اتوبوس یه راه حلی می ده که به دردت می خوره یا بازم همون دست نامرئی ناشناخته..

پس خوشبختم نه به خاطر اینکه مشکلات ندارم، به خاطر اینکه مطمئن شدم خدا تو مشکلات تنهام نمیذاره

.

امسال وقتی ۱۲ دی ماه دنیا بیام اولین سالیه که  دفترچه آرزوهام خالیه چون واقعا نمیدونم چی می خوام و زندگیم چه شکلی می شه و کدوم وری می ره اما همین امسال اولین سالیه که با همه ی وجودم لمس کردم رسیدن به خواسته ها وجود داره

خواسته هایی مثل سرپناه داشتن.. خانواده داشتن.. پول داشتن.. عشق داشتن.. آینده داشتن.. رویا داشتن

سالها سالها سالها پیش وقتی انقدر بی پول شده بودیم که یه وعده غذامون نفری دو تا سیب زمینی بود.. باور نمی کردم یه روز بتونیم غذای ناهار رو از منوی یه رستوران انتخاب کنیم و سفارش بدیم

اون روزا که مامانم یک ماه تو آی سی یو تو کما بود می گفتن می میره باور نمی کردم یکسال بعدش بتونه تنهایی بره شهریار و زمینی رو که داشت -یواشکی با پول طلاهاش چندین سال قبل خریده بود- و بر اثر خوش شانسی گرون شدن زمین شده بود یه پول قابل توجه بفروشه و با پولش بیاد تهران و یه خونه ۶۰ متری  بخره و نجاتمون بده

روزگاری که بابام زمینگیر و  ورشکست و افسرده شد باور نمی کردم یه روزی دوباره از سر کارش زنگ بزنه و بهم بگه برای این ترم کلاس زبان داداشم ۲۰۰ تومن ریخته به حسابم و بدم بهش

روزگاری که خودم شبه مننژیت گرفتم و نصف بدنم فلج شد و چشمام تار می دید باورم نمی شد بتونم دوباره راه برم

روزگاری که خواهرم فوت شد و من مطمئن بودم مامانم می میره .. بتونه دوباره سر پا بشه و غذامو برای ساعت دو شب گرم نگه داره که وقتی از کرمانشاه رسیدم شامم گرم باشه

باورم نمی شه یه برادر کله شق داغون و افسرده ی ترک تحصیل کرده بتونه بلند شه و الان ترم یک دانشگاه باشه و اقتصاد بخونه و آیلتسش رو بگیره و مشغول یاد گرفتن زبان دوم و کامپیوتر باشه و وقتی  دارم از زانو درد ۹ ساعت تو ماشین نشستن یواشکی گزیه می کنم بیاد و زانوهامو ماساژ بده و یواشکی بگه کاش پول داشتم و با هواپیما می فرستادمت که اینطوری دردت نگیره

روزگاری باورم نمی شد می تونه معنای خوشبختی همین سادگی های زندگی و مشکلاتش باشه

در واقع انگار معنای خوشبختی می تونه یه باور باشه

باور از پس مشکلات براومدن

باور به ته جاده رسیدن

باور دیدن نور،  آخر یه تونل بلند

بهترین جای جهان بغل توست


در شبِ بی نئون، کنار رهبران

رو به هر موعظه، در قصر واتیکان
ته ایستگاه، هو هو هو لا لا
در فرودگاه، هو هو هو لا لا
در آسانسور، هو هو هو لا لا
سرِ چهار راه هو هو هو لا لا
بغلم کن، بغلم کن
وسط جریمه، سر هر امتحان
آخر خط شب، معبد شاعران
پای دیوار، هو هو هو لا لا
سر بازار، هو هو هو لا لا
نوک تپه، هو هو هو لا لا
زیر رگبار، هو هو هو لا لا
بغلم کن، بغلم کن
بهترین جای جهان، فرصت آغوش تو


مثل یک در پشت سر، خوش صداتر بسته شو
روز کنکور، هو هو هو لا لا
شب بی ماه، هو هو هو لا لا
ته موزه، هو هو هو لا لا
در ورزشگاه، هو هو هو لا لا
بغلم کن، بغلم کن
به رسم مرغ دریائی، پُر از پَر تماشائی
به سوز ساز تنهائی، در این سیلاب زیبائی
برقص، برقص، برقص
به پیچ و تاب یک پیچک، به شکل آخرین میخک
به یاد شمعی در رگبار، دو سایه در هم بر دیوار
برقص ، برقص، برقص

بغلم کن، بغلم کن ....



دور از تو دگر لبخند من می گریزد از لب من

تا تو بودی در کنارم
کوه و دشت و آسمان رنگی دگر داشت
ساز پر شور من آهنگی دگر داشت
تا تو بودی
چهره گل تازه تر بود
آسمانها
از ستاره پر گهر بود
تا تو بودی خنده بود و آرزو بود
هر چه بود از عشق و مستی گفتگو بود


بی تو دارد دنیا به چشم من
رنگ غم به خدا
غم دارد همه جا
لبخند من می گریزد از لب من
شعله های دل می ریزد از لب من
بازا بنگر
دور از تو دگر
لبخند من می گریزد از لب من
شعله های دل می ریزد از لب من

بوده ای ، چون تاج گل بر سرم تا ابد ، یاد تو را می برم

دیدمت ، آهسته پرسیدمت
خواندمت ، بر ره گل افشاندمت
آمدی ، بر بام جان پر زدی
هم چو نور ، بر دیده بنشاندمت
بردمت تا کهکشان های عشق
پر کشان تا بی نشان های عشق

گفتمت ، افتاده در پای عشق
زندگیست ، رویای زیبای عشق

می روی ، چون بوی گل از برم
رفتنت ، کی می شود باورم
بوده ای ، چون تاج گل بر سرم

تا ابد ، یاد تو را می برم
بردمت تا کهکشان های عشق
پر کشان تا بی نشان های عشق

گفتمت ، افتاده در پای عشق
زندگیست ، رویای زیبای عشق

دیدمت ، آهسته پرسیدمت
خواندمت ، بر ره گل افشاندمت
آمدی ، بر بام جان پر زدی

هم چو نور ، بر دیده بنشاندمت



به صدای نفسام گوش بده تو به من گرمی آغوش بده

کریسمس مبارک



حس می کنم ماله منی ، قلب منو نمی شکنی

بهونه ی قشنگه من برای دل سپردنی
تو هستی پاره ی تنم ، مجنون عشق تو منم
قسم به تو ماله توام تا دم جون سپردنم
به صدای قلب من گوش بده
مهربونم به من آغوش بده
به صدای نفسام گوش بده
تو به من گرمیه آغوش بده

ای آشنا ، ای آشنا ، ای آشنا ، ای آشنا ، ای آشنا

ای آشنا ، ای آشنا نشی مثله غریبه ها ، نشی مثله غریبه ها
اگه بری شک می کنم حتی به بودنه خدا ، حتی به بودن خدا
زلاله سبزه بیشه ای ، نازک دلی ، از شیشه ای

به ضربه های قلب من نزدیک تر از همیشه ای
به صدای قلب من گوش بده
مهربونم به من آغوش بده
به صدای نفسام گوش بده
تو به من گرمیه آغوش بده

هرگز نمی شه نفسم از نفست جدا شه ، از نفست جدا شه
اگه تو ماله من نشی ، دنیا می خوام نباشه ، دنیا می خوام نباشه
به صدای قلب من گوش بده
مهربونم به من آغوش بده
به صدای نفسام گوش بده
تو به من گرمیه آغوش بده
به صدای قلب من گوش بده
مهربونم به من آغوش بده
به صدای نفسام گوش بده
تو به من گرمیه آغوش بده

دل ما دریاییه ، چشمه زندون مونه تو رگ بودن ما ، شعر سرخ رفتنه

کمکم کن ، کمکم کن
نذار اینجا بمونم تا بپوسم
کمکم کن ، کمکم کن
نذار اینجا لب مرگو ببوسم
کمکم کن ، کمکم کن
عشق نفرینی بی پروایی می خواد
ماهی چشمه ی کهنه
هوای تازه ی دریایی می خواد
دل من دریاییه
چشمه زندون برام
چکه چکه های آب
مرثیه خونه برام
تو رگام به جای خون
شعر سرخ رفتنه
تن به موندن نمی دم
موندنم مرگ منه
عاشقم ، مثل مسافر عاشقم
عاشق رسیدن به انتها
عاشق بوی غریبانه ی کوچ
تو سپیده ی غریب جاده ها
من پر از وسوسه های رفتنم
رفتن و رسیدن و تازه شدن
توی یک سپیده ی طوسی سرد
مسخ یک عشق پر آوازه شدن
کمکم کن ،کمکم کن ، نذار این گمشده از پا در بیاد
کمکم کن ، کمکم کن ، خرمن رخوت من شعله می خواد
کمکم کن ، کمکم کن ، من و تو باید به فردا برسیم
چشمه کوچیکه برامون ، ما باید بریم به دریا برسیم
دل ما دریاییه ، چشمه زندون مونه
چکه چکه های آب ، مرثیه خونمونه
تو رگ بودن ما ، شعر سرخ رفتنه
کمکم کن که دیگه ، وقت راهی شدنه !
کمکم کن !

یلدای تلخ با تو نبودن رسیده است

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

و این منم

زنی تنها

در آستانه ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی دست های سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

*

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.

*

در کوچه باد می آید

در کوچه باد می آید

و من به جفت گیری گل ها می اندیشم

به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس می گذرد

مردی که رشته های آبی رگ هایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

-          سالم

-          سلام

و من به جفت گیری گل ها می اندیشم.

*

در آستانه ی فصلی سرد

در حفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان

صبور،

سنگین،

سرگردان،

فرمان ایست داد.

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچ وقت زنده نبوده است.

*

در کوچه باد می آید

کلاغ های منفرد انزوا

در باغ های پیر کسالت می چرخند

و نردبام

چه ارتفاع حقیری دارد.

*

آنها تمام ساده لوحی یک قلب را

با خود به قصر قصه ها بردند

و اکنون دیگر

دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست

و گیسوان کودکیش را

در آب های جاری خواهد ریخت

و سیب را که سرانجام چیده است و بوئیده است

در زیر پا لگد خواهد کرد؟

*

ای یار، ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند

انگار

آن شعله ی بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت

چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود

*

در کوچه باد می آید

این ابتدای ویرانیست

آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد

ستاره های عزیز

ستاره های مقوائی عزیز

وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می گیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه

خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.

من سردم است

من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد

ای یار ای یگانه ترین یار "آن شراب مگر چند ساله بود؟"

نگاه کن که در اینجا

زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشت های مرا می جوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟

*

من سردم است و از گوشواره های صدف بی زارم

من سردم است و می دانم

که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند.

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکل های هندسی محدود

به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد

من عریانم، عریانم، عریانم

مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم

و زخم های من همه از عشق است

از عشق، عشق، عشق.

من این جزیره ی سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده ام

و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود

که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.

*

سلام ای شب معصوم!

سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی

و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را می بویند

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند.

سلام ای شب معصوم!

*

میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست.

چرا نگاه نکردم؟

مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...

*

چرا نگاه نکردم؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود،

و آن کسی که نیمه ی من بود، به درون نطفه ی من بازگشته بود

و من در آینه می دیدمش،

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه های اقاقی شدم...

انگار مادرم گریسته بود آن شب.

چه روشنائی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید

چرا نگاه نکردم؟

تمام لحظه های سعادت می دانستند

که دست های تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم

تا آن زمان که پنجره ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک برخوردم

که چشم هایش، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند

و آن چنان که در تحرک ران هایش می رفت

گوئی بکارت رؤیای پرشکوه مرا

با خود به سوی بستر شب می برد.

*

آیا دوباره گیسوانم را

در باد شانه خواهم زد؟

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟

و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟

آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟

آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟

*

به مادرم گفتم: "دیگر تمام شد"

گفتم: "همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"

*

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندان هایش

چگونه وقت جویدن سرود می خوانند

و چشم هایش

چگونه وقت خیره شدن می درند

و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد:

صبور،

سنگین،

سرگردان.

*
در ساعت چهار

در لحظه ای که رشته های آبی رگ هایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

-          سلام

-          سلام

آیا تو

هرگز آن چهار لاله ی آبی را

بوئیده ای؟...

*

زمان گذشت

زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد

شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد

و با زبان سردش

ته مانده های روز رفته را به درون می کشد

*

من از کجا می آیم؟

من از کجا می آیم؟

که اینچنین به بوی شب آغشته ام؟

هنوز خاک مزارش تازه ست

مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم...

*

چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی

چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی

و چلچراغ ها را

از ساقه های سیمی می چیدی

و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی

تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست

و آن ستاره های مقوایی

به گرد لایتناهی می چرخیدند.

چرا کلام را به صدا گفتند؟

چرا نگاه را به خانه ی دیدار مهمان کردند!

چرا نوازش را

به حجب گیسوان باکرگی بردند؟

نگاه کن که در اینجا

چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرامید

به تیرهای توهم

مصلوب گشته است.

و جای پنج شاخه ی انگشت های تو

که مثل پنج حرف حقیقت بودند

چگونه روی گونه ی او مانده است.

*

سکوت چیست، چیست، چیست ای یگانه ترین یار؟

سکوت چیست به جز حرف های ناگفته

من از گفتن می مانم، اما زبان گنجشکان

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست.

زبان گنجشکان جمله های جاری جشن طبیعتست.

زبان گنجشکان یعنی: بهار. برگ. بهار

زبان گنجشکان یعنی: نسیم. عطی. نسیم

زبان گنجشکان در کارخانه می میرد.

*

این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت

به سوی لحظه ی توحید می رود

و سات همیشگیش را

با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند.

این کیست این کسی که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمی داند

آغاز بوی ناشتایی می داند

این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد

و در میان جامه های عروسی پوسیده ست.

*

پس آفتاب سرانجام

در یک زمان واحد

بر هر دو قطب ناامید نتابید.

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی.

*

و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند...

*

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکت متفکر

جنازه های خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت

و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی...

آه،

چه مردمانی در چارراه ها نگران حوادثند

و این صدای سوت های توقف

در لحظه ای که باید، باید، باید

مردی به زیر چرخ های زمان له شود

مردی که از کنار درختان خیس می گذرد...

*

من از کجای می آیم؟

*

به مادرم گفتم: "دیگر تمام شد"

گفتم: "همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"

*

سلام ای غرابت تنهائی

اتاق را به تو تسلیم می کنم

چرا که ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه ی تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند.

*

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی.

نگاه کن که چه برفی می بارد...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

که زیر بارش یک ریز برف مدفون شد

و سال دیگر، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه شود

و در تنش فوران می کنند

فواره های سبز ساقه های سبکبار

شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار

*

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...

*