نقش پنهان
آه ای مردی که لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای ؟
هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لب های تو
بر لبان مرده ام جان می دهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان تو را جویم به کام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی هستی دهم
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب تو را مستی دهم
آه ای مردی که لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای
من کل کتابو میخوام بخونم
بده بخونم بدو بدو
تو بدو بیا من کل کتابو می دم به خوده خودت
زیبابود
سلام...
.................................................................
از نردبان دلتنگی بالا می روم
به آغوش گرم تو می رسم
همانجا ساکن می شوم
و آن وقت
انگشتانم
تو را فریاد می کند
که چقدر جای انگشتانت
بین انگشتانم خالی است
و به تو نزدیک تر می شوم
غرق می شوم در عمق چشمانت
و با خیالی آسوده
به تو تکیه می کنم
به تو که داشتنت خوشبختی است
و چشمانم را که می بندم
بی هراس
در تو گم می شوم
تا ابدیت با ممنوعیت....
khaili ziyva bud .
mamnunam