اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

تو در چشم من همچو موجی

تو در چشم من همچو موجی

خروشنده و سرکش و ناشکیبا

که هر لحظه ات می کشاند بسوئی

نسیم هزار آرزوی فریبا

 

تو موجی

تو موجی و دریای حسرت مکانت

پریشان رنگین افق های فردا

نگاه مه آلود دیدگانت

 

تو دائم بخود در ستیزی

تو هرگز نداری سکونی

تو دائم ز خود می گریزی

تو آن ابر آشفته نیلگونی

 

چه می شد خدایا...

چه می شد اگر ساحلی دور بودم؟

شبی با دو بازوی بگشوده خود

تورا می ربودم....تو را می ربودم

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی است؟


در منی و اینهمه ز من جدا

در منی و دیده ات  بسوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

 

غرق عم دلم به سینه می تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر زمن

برکشی تو رخت خویش از این دیار

 

سایه توام بهر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش به جای تو

 

شادی و غم منی بحیرتم

خواهم از تو .... در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه

 

گفتی از تو بگسلم .... دریغ و درد

رشته وفا مگر گسستنی است؟

 بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

 

دیدمت شبی بخواب و سرخوشم

وه.... مگر به خواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه ها بچینمت

 

شعله می کشد  به ظلمت شبم

 آتش کبود دیدگان تو

ره مبند...بلکه ره برم به شوق

در سراچه غم نهان تو

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

همه می پرسند

چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیالچیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری !؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشمای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر و هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در دل ِساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 

نمی دانم چه می خواهم خدایا

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند

از این مردم, که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من, ای دل دیوانه من
که می سوزی ازین بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدارا, بس کن این دیوانگی ها

ماه پیشانو

این متن آهنگ ماه پیشانو از خانم دریا دادور خیلی قشنگه:


گفتمش آهای ماه پیشانو،گفت جون جونم آی جون جونم


گفتمش بگو غنچه گل کو،گفتش لبونم جون جونم آی جون جونوم


گفتمش چرا ماه پیشانو نامهربونی،گفت میخوام بسوزونمت تا قدرم بدونی


گفتمش فدای غمزه گردم،دلخوشم که تورو نومزه کردم


پیش پات میشینوم دو زانو،آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو


گفتمش چرا ماه پیشانو جان تو بلایی،جون جونم آی جون جونم


گفت بلا نگو خرمن گیسوم هست طلایی،جون جونم آی جون جونم


گفتمش برات خونه میسازم از خشت و گل


گفت اگه دوسم داری جان بده تو خونه ی دل


گفتمش فدای غمزه گردم،دلخوشم که تورو نومزه کردم


پیش پات میشینوم دو زانو،آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو


گفتمش بیا ماه پیشانو پیمون ببندیم،طلایی،جون جونم آی جون جونم


گفت باشه ولی قول بده که دائم بخندی،طلایی،جون جونم آی جون جونم


گفتمش دروغ میگی ماه پیشانو تو مستی


گفت که باور کن با تو میمونم تا تو هستی


گفتمش فدای غمزه گردم،دلخوشم که تورو نومزه کردم


پیش پات میشینوم دو زانو،آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو

دل تو مال من، تو مال او

 

نگه دگر به سوی من چه می کنی؟

چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای

 

به چشم خویش دیدم آن شب ای  خدا

که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی

 

برو... برو بسوی او ، مرا چه غم

تو آفتابی.... او زمین..... من آسمان

بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ستارگان

 

بر او بتاب ز آنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من، تو مال او

 

تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟

گذشتم  از تن تو ز آنکه در جهان

تنی نبود مقصر نیاز من

 

اگر به سویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو


کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او!

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او !

شب لحظه ای به سایه خود بنگر تا روح بی قرار مرا بینی

 

شادم که در شرار تو می سوزم

شادم که در خیال تو می گریم

شادم که بعد وصل تو باز این سان

در عشق بی زوال تو می گریم

 

پنداشتی که چون ز تو بگسستم

دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه گویمت که جز این آتش

بر جان من شراره دیگر نیست

 

شب ها چو در کناره نخلستان

کارون ز رنج خود به خروش آید

فریادهای حسرت من گوئی

از موج های خسته به گوش آید

 

شب لحظه ای به ساحل او بنشین

تا رنج آشکار مرا بینی

شب لحظه ای به سایه خود بنگر

تا روح بی قرار مرا بینی

 

من با لبان سرد نسیم صبح

سر می کنم ترانه برای تو

من آن ستاره ام که درخشانم

هر شب در آسمان سرای تو

 

غم نیست گر کشیده حصاری سخت

بین من و تو پیکر صحراها

من آن کبوترم که به تنهایی

پر می کشم به پهنه دریاها

 

شادم که همچو شاخه خشکی باز

در شعله های قهر تو می سوزم

گویی هنوز آن تن تبدارم

کز آفتاب شهر تو می سوزم

 

در دل چگونه یاد تو می میرد

یاد تو یاد عشق نخستین است

یاد تو آن خزان دل انگیزیست

کاو را هزار جلوه رنگین است

 

بگذار زاهدان سیه دامن

رسوا ز کوی و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بیالایند

اینان که آفریده شیطانند

 

اما من آن شکوفه اندوهم

کز شاخه های یاد تو می رویم

شب ها ترا بگوشه تنهایی

در یاد آشنای تو می جویم

 

 

 

 

اگه بری همه میگن عشق من و تو هوسه


اگه تو از پیشم بری سر به بیابون می زارم

هرچی گل شقایق رو خاک مجنون می زارم
اگه تو از تو پیشم بری من خودم و گم می کنم
یه عمر تو رو شرمنده حرفای مردم می کنم
اگه تواز پیشم بری شمعدونیا دق می کنن
شکایت عشق تو رو به مرغ عاشق می کنن
اگه تو از پیشم بری پنجرمون بسته می شه
یه دل با صدتا آرزو از زندگی خسته میشه
اگه بری همه میگن عشق من و تو هوسه
بیا بمون نشون بدیم که عشق ما مقدسه
اگه بری میگن دیدی این آخر و عاقبتش
حالا بیا درستش کن به کی بگیم صداقتش
اگه تواز پیشم بری شمعدونیا دق می کنن
شکایت عشق تو رو به مرغ عاشق می کنن
اگه تو از پیشم بری پنجرمون بسته می شه
یه دل با صدتا آرزو از زندگی خسته میشه

دیوانه توام افسون گر منی هرجا به هر زمان در خاطر منی


 آدرس آهنگ این است:http://www.youtube.com/watch?v=Mcj_vv6jkS0


نیمه شب آواره و بی حس و حال

در سرم ، سودای جامی بی زوال

پرسه ای آغاز کردیم، در خیال

دل به یاد آورد، ایام وصال

از جدایی ، یک دوسالی می گذشت

یک دوسال از عمر رفت و برنگشت

دل به یاد آورد، اول بار را

خاطرات اولین دیدار را

آن نظربازی ، آن اسرار را

آن دو چشم مست ، آهو وار را

همچو رازی مبهم و سر بسته بود

چون من از  تکرار، او هم خسته بود

آمد و هم آشیان شد ، با من او

همنشین و همزبان شد  ،با من او

خسته  جان بودم، که جان شد با من او

ناتوان بود و توان شد ،با من او

دامنش شد خوابگاه خستگی

اینچنین آغاز شد دلبستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر

وای از آن عمری که با او شد بسر

مست او بودم ز دنیا بی خبر

دم به دم این عشق می شد بیشتر

آمد و در خلوتم دمساز شد

گفتگوها بین ما آغاز شد

گفتمش

گفتمش: در عشق پابرجاست دل

گر گشایی چشم دل، زیباست دل

گر تو زورقبان شوی، دریاست دل

بی تو شامی بی فرداست دل

دل زعشق روی تو حیران شده

در پی عشق تو سرگردان شده

گفت

 گفت: در عشقت وفا دارم بدان

من تو را بس دوست می دارم بدان

شوق وصلت را به سر دارم، بدان

چون تویی مخمورم، خمارم بدان

با تو شادی می شود غم های من

با تو زیبا می شود فردای من

 

گفتمش: عشقت به دل افزون شده

 دل ز جادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده

عالم از زیباییت مجنون شده

 

بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش

بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود

بهرکس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود

همچو عشق من هیچ گل، زیبا نبود

خوبی او شهره افاق بود

در نجابت ، در نکوهی، طاق بود

روزگار.......

روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود

در غمش مجنون و عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود

سهم من جز عشق ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست

ساده ام آن عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری  را گسست

این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رفت

رفت و با دلدار دیگر عهد بست

با که گویم اوکه هم خون من است

خصم جان و تشنه خون من است

بخت بد وین وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم

باده نوش غصه او ،من شدم

مست و مخمور و خمار ازغم شدم

ذره ذره آب گشتم ، کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا دل پروانه را

عشق من!

عشق من از من گذشتی ، خوش گذر

بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر

دیشب از کف رفت، فردا را نگر

آخرین یک بار از من بشنو پند

بر من ، بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه زود

عشق دیرین گسسته تار و پود

گرچه آب رفته باز آید به رود

ماهی بیچاره اما مرده بود

 

 

 

 

من او شدم... او خروش دریاها

 


شب تیره و ره دراز و من حیران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله بی شکیب فانوسش

وحشت زده می دود نگاه من

 

بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند

در بستر سبزه های تر دامان

گویی که لبش به گردنم آویخت

الماس هزار بوسه سوزان

 

بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند

من او شدم... او خروش دریاها

من بوته وحشی نیازی گرم

او زمزمه نسیم صحراها

 

من تشنه میان بازوان او

همچون علفی ز شوق روییدم

تا عطر شکوفه های لرزان را

در جام شب شکفته نوشیدم

 

باران ستاره ریخت بر مویم

از شاخه تکدرخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان

من ماندم و شعله های آغوشی

 

می ترسم از این نسیم بی پروا

گر با تنم اینچنین در آویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع

عطر علف فشرده برخیزد!


بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ



اینم یک شعر عالیه دیگه از خانم فروغ واقعا روحش شاد.

 

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ

باورم ناید که عاشق گشته ام

گوئیا او مرده در من کاینچنین

خسته و خاموش و باطل گشته ام

 

هر دم از آئینه می پرس ملول

چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟

لیک در آیینه می بینم که ، وای

 سایه ای هم زآنچه بودم نیستم

 

همچو آن رقاصه هندو به ناز

پای می کوبم ولی بر گور خویش

وه که با صد حسرت این ویرانه را

روشنی بخشیده ام از نور خویش

 

ره نمی جویم بسوی شهر روز

بی گمان در قعر گوری خفته ام

گوهر دارم ولی او را ز بیم

در دل مرداب ها بنهفته ام

 

می رو م.... اما نمی پرسم ز خویش

ره کج..؟ منزل کجا...؟ مقصود چیست..؟

بوسه می بخشم ولی خود غافلم

کاین دل دیوانه را معبود کیست

 

او چو در من مرد، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوئیا شب با دو دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در برگرفت

 

آه ....آری... این منم... اما چه سود

او که در من بود، دیگر، نیست، نیست

می خروشم زیر لب دیوانه وار

او که در من بود، آخر کیست ، کیست؟

سیب




تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام

آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا

خانه کوچک ما

سیب نداشت


من هیچ وقت نفهمیدم در آخر این شعر شاعر هنوز با اون که براش سیب اورده هست یا نه؟

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

و گر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو زهری ، زهر گرم و سینه سوزی

تو شیرینی ، که شور هستی از توست

شراب جام خورشیدی ، که جان را

نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تو

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانی ام سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

بسی گفتند :دل از عشق بر گیر

که : نیرنگ است و افسون است و جادو

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است .... اما نوشداروست

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه درد

غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی ست

و گر عمرم به ناکامی سر آید

تو را دارم که مرگم زندگانی ست

اینست گناه من کت دوست همی دارم

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

تابو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

کار دو جهان من جاوید نکو گردد

گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد

کاید به سر کویت در خاک درت افتد

گر عاشق روی خود سرگشته همی خوانی

حقا که اگر از من سرگشته ترت افتد

اینست گناه من کت دوست همی دارم

خطی بگناه من درکش اگرت افتد

دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی

ور در تو رسد آهم از بد بدترت افتد

گر تو همه سیمرغی از آه دلم می ترس

کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد

خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی

آخه چکنی جانا گر بر جگرت افتد

پا بر سر درویشان از کبر منه یارا

در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد

بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم

بیچاره تو گر روزی مردی بسرت افتد

هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت

می آید و می جوشد تا بر شکرت افتد

گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را

این بر تو گران آید رایی دگرت افتد

تا هستم من اسیر کوی تواًم به آرزوی تواًم



دسته گل تو

*

گل‌انداما! به سویم دسته‌ای گل –

فرستادی، مرا پروانه کردی

مرا کاشانه چون غمخانه‌ای بود

تو این «غمخانه» را «گلخانه» کردی

ز دست قاصدت گل را گرفتم

به هر گلبرگ آن صد بوسه دادم

پس از آن، با دلی آکنده از شوق –

به آرامی به گلدانی نهادم

*

شبانگه گرد گل پروانه گشتم

به یاد تو به گل بس راز گفتم

حکایت‌ها که با تو گفته بودم –

به جای تو به گل ها باز گفتم

*

میان دسته‌ی گل، «زنبقت» را

ز اشک چشم گریان آب دادم

«بنفشه» را به یاد گیسوانت

به انگشتم گرفتم تاب دادم

*

«گل ناز» تو را بوسیدم از شوق

ولی آن گل کجا ناز تو را داشت

نشانی داشت از بوی تو، اما –

کجا چشم فسونساز تو را داشت؟

*

به روی برگ زیبای «گل سرخ»

نهادم با دلی غمگین لبم را

به امیدی که با یاد لب تو –

به صبح آرم به شادی یک شبم را

*

ولی هرچند بوسیدم گلت را

دل تنگم چو غنچه هیچ نشکفت

در آن حالت که گرم بوسه بودم –

گل سرخ تو در گوشم چنین گفت:

*

گل سرخم مخوان ای عاشق مست

که در پیش لب یار تو، خارم

به سرخی گرچه دارم رنگ آن لب

ولی شیرینی و گرمی ندارم


"بدست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟"


به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو

سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی؟
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی؟
کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم؟ به غیر نامت کی نام دگر ببرم؟اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی؟
بدست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟
یکدم از خیال من نمی روی ای غزال من دگر چه پرسی ز حال من؟
تا هستم من اسیر کوی تواًم به آرزوی تواًم
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی؟
بدست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟

دردم از یارست و درمان نیز هم


دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم


اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم


یاد باد آن کوبه قصد خون ما

عهد را بشکست و پیمان نیز هم


دوستان در پرده می گویم سخن

گفته خواهد شد به دستان نیز هم


چو سر آمد دولت شبهای وصل

بگذرد ایام هجران نیزهم


هر دو عالم یک فروغ روی اوست

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم


اعتمادی نیست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نیز هم


عاشق از قاضی نترسد می بیار

بلکه از یرغوی دیوان نیز هم


محتسب داند که حافظ عاشق است

وآصف ملک سلیمان نیز هم




 

روز مادر مبارک

گفت:"آنجا چمشه خورشید هاست

آسمان ها روشن از نور و صفا ست

موج اقیانوس جوشان فضاست."

باز من گفتم که :"بالاتر کجاست؟"

گفت:"بالاتر جهانی دیگر است

عالمی کز عالم خاکی جداست

پهن دشت آسمان بی انتهاست."

باز من گفتم :" که بالاتر کجاست؟"

گفت :"بالاتر از آنجا راه نیست

زان که آنجا بارگاه کبریاست

آخرین معراج ما عرش خداست!"

باز من گفتم :" که بالاتر کجاست؟"

لحظه ای در دیدگانم خیره شد

گفت:"این اندیشه ها بس نارساست!"

گفتمش:"از چشم شاعر کن نگاه

تا نپنداری که گفتاری خطاست:

دورتر از چشمه خورشید ها؛

برتر از این عالم بی انتها

باز هم بالاتر از عرش خدا

عرصه پرواز مرغ فکر ماست




دل بسته ام به او و تو او را عزیزدار من با خیال او دل خود شاد می کنم


من فقط عاشق اینم ، حرف قلبتو  بدونم
الکی بگم جدا شیم ، تو بگی که نمی تونم
من فقط عاشق اینم ، بگی از همه بیزاری
دو سه روز پیدام نشه ، تا ببینم تو چه حالی داری
من فقط عاشق اینم ، عمری از خدا بگیرم
انقدر زنده بمونم ، تا به جای تو بمیرم
من فقط عاشق اینم ،روز هایی که با تو تنهام
کار و بار زندگیمو ، بزارم برای فردا
من فقط عاشق اینم ، وقتی از همه کلافم
بشینم یه گوشه ی دنج ،موهای تو رو ببافم
عاشق اون لحظه ام که ، پشت پنحره بشینم
حواست به من نباشه ، دزدکی تو رو ببینم

من فقط عاشق اینم ، عمری از خدا بگیرم
انقدر زنده بمونم ، تا به جای تو بمیرم

من فقط عاشق اینم ، عمری از خدا بگیرم
انقدر زنده بمونم ، تا به جای تو بمیرم


این شعر خیلی دوست دارم می دونی چرا؟



شهریست در کناره آن شط پر خروش

با نخلهای در هم و شب های پر ز نور

 

شهریست در کناره آن شط و قلب من

آنجا اسیر پنجه یک مرد پر غرور

 

شهریست در کناره آن شط که سالهاست

آغوش خود به روی من و او گشوده است

 

بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل

او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

 

آن ماه دیده است که من نرم کرده ام

با جادوی محبت خود قلب سنگ او

 

آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق

در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او

 

ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب

با قایقی به سینه امواج بیکران

 

بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب

بر بزم ما نگاه سپید ستارگان

 

یر دامنم غنوده چو طفلی و من زمهر

بوسیده ام دو دیده در خواب رفته را

 

در کام موج دامنم افتاده است و او

بیرون کشیده دامن در آب رفته را

 

اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت

ای شهر پر خروش ، ترا یاد می کنم

 

دل بسته ام به او و تو او را عزیزدار

من با خیال او دل خود شاد می کنم

اولین بغل



نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسواگر و رسوایی ای عشق

اگر چنگ تو به جانی ستیزد

چنان افتد که هرگز بر نخیزد

تو را یک فن نباشد زو فنونی

بلای عشق و مبنای جنونی

تو لیلی را زه خوبی طاق کردی

گل گلخانه افاق کردی

اگر بر او نمک دادی تو دادی

بدو خوی ملک دادی تو دادی

لبش گلرنگ اگر کردی تو کردی

دلش را سنگ اگر کردی تو کردی

به از لیلی فراوان بود در شهر

به نیروی تو شد جانایه دهر

تو مجنون را به شهر افسانه کردی

زهجران زنی دیوانه کردی

تو او را ناله و اندوه دادی

ز محنت سر به دشت و کوه دادی

چه دلها کز توچون دریای خون است

چه صحراها کز تو صحرای جنون است

به شیرین دلستانی یاد دادی

وزان فرهاد را بر باد دادی

سر و جان و دلش جای جنون شد

گران کوهی ز عشقش بیستون شد

ز شیرین تلخ کردی کام فرهاد

بلند آوازه کردی نام فرهاد

یکی را بر مراد دل رسانی

یکی را در غم هجران نشانی

یکی را همچو مشعل بر فروزی

میان شعله ها جانش بسوزی

خوشا آن کس که جانش از تو سوزد

چو شمعی پای تا سر برفروزد

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق

خوشا رسوایی و بدنامی عشق

خوشا بر جان من هر شام و هر روز

همه درد و همه داغ و همه سوز

خوشا عشق و نوای بی نوایی

خوشا در سوز عشقی سوختن ها

درون شعله اش افروختن ها

چو عاشق از نگارش کام گیرد

چراغ آرزوهایش بمیرد

اگر می داد لیلی کام مجنون

کجا افسانه می شد نام مجنون

هزاران دل به حسرت خون شد از عشق
یکی در این میان مجنون شد از عشق
در این آتش هر کس بیشتر سوخت
چراغش در جهان روشنتر افروخت
نوای عاشقان در بی نوایی است
دوام عاشقی ها در جدایی ست

آه ... باور نمی کنم که مرا با تو پیوستنی چنین باشد



آسمان همچو صفحه دل من

روشن از جلوه های مهتابست

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوشتر از خوابست

خیره بر سایه های وحشی بید

میخزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه ای دلخواه

می نهم سر بروی دفتر خویش

تن صدها ترانه میرقصد

در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رویا رنگ

می دود همچو خون به رگهایم

آه ....گویی ز دخمه دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس ترکرده

بر لبم شعله های بوسه تو

می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور

می درخشد میان هاله راز

ناشناسی درون سینه من

پنجه بر چنگ و رود می ساید

همره نغمه های موزونش

گوئیا بوی عود می آید

آه ... باور نمی کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آن دو چشم شور افکن

سوی من گرم و دلنشین باشد

بیگمان زان جهان رویایی

زهره بر من فکنده دیده خویش

می نویسم بروی دفتر خویش

جاودان باشی ای سپیده عشق