یاد داری که از من پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که فرو ریخته به چشمان نیاز
*
چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رویایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
*
چه ره آورد سفر دارم... ای مایه عمر؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای داغ تر از بوسه خورشید جنوب
*
ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
*
چو در آئینه نگه کردم دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشد
*
*
حالیا........... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه درازبی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جان وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خطره پیچید:
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم:"حذر از عشق !؟ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چو کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ، من نه گسستم ، نه رمیدم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم ، نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ،نرمیدم
رفت در ظلمت شب آن شب وشب های دگر هم
نه گرفتی دگر از آن عاشق آزرده خبرهم
نکنی دیگر از آن کوچه گدز هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
برای خواب معصومانه عشق
پلی باشه واسه از خود گذشتن
******************************
تو کیستی که من اینگونه بی تو بیتابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم
تو در کدام سحر بر کدام اسب سپید
تورا کدام خدا
تو از کدام جهان
تو از کدام کرانه تو از کدام صدف
تو در کدام چمن مهره کدام نسیم
تو از کدام سبو
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه
مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
کدام نشاه دویدست از تو در تن من
که ذره های وجودم تو را که می بینند
به رقص در می آیند
سرود می خوانند
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذار یک سخن با تو
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر
تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه صبر نخواه
که صبر راه درازیست به مرگ پیوستست
تو آرزوی بلند و دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته است
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
ای ساربان، ای کاروان، لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من، جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی، لیلای من چرا می بری
ای ساربان کجا می روی، لیلای من چرا می بری
در بستن، پیمان ما، تنها گواه ما، شد خدا
تا این جهان برپا بود این عشق ما بماند بجا
ای ساربان کجا می روی، لیلای من چرا می بری
ای ساربان کجا می روی، لیلای من چرا می بری
تمامی دینم به دنیای فانی
شراره عشقی که شد زندگانی
بیاد یاری، خوشا قطره اشکی
بسوز عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا محبت دلها
به دلها بباران بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون زعشفم گریزانی
غمم را زچشمم نمی خوانی
از این غم چه حالم نمی دانی
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی زشاخه غم
گل هستی را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش زخشم طبیعت شکسته
ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هیهای گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم ، نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک در من تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطه تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیاها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان ، میوه های نور
یکدگر را سیر می کردیم
با بهار باغهای دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ،آرام
می گذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
تو فکر یک سقفم
یک سقف بی روزن
یک سقف پا برجا
محکم تر از آهن
سقفی که تن پوش
هراس ما باشه
تو سردی شب ها
لباس ما باشه
سقفی اندازه قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف با تو از گل
از شب و ستاره میگم
از تو و از خواستن تو
میگم و دوباره میگم
زندگیمو زیر این سقف
با تو اندازه می گیرم
گم میشم تو معنی تو
معنی تازه می گیرم
سقفمون افسوس و افسوس
تن ابر آسمونه
یک افق یک بی نهایت
کمترین فاصله مونه
تو فکر یک سقفم
یک سقف رویایی
سقفی برای ما
حتی مقوایی
تو فکر یک سقفم
یک سقف بی روزن
سقفی برای عشق
برای تو با من
سقفی اندازه قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف اگه باشه
می پیچه عطر تن تو
لختی پنجره ها شو
می پوشونه پیرهن تو
زیر این سقف خوبه عطر خود فراموشی بپاشیم
آخر قصه بخوابیم
اول ترانه پاشیم
سقفمون افسوس و افسوس
تن ابر آسمونه
یک افق یک بی نهایت
کمترین فاصله مونه
تو فکر یک سقفم
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهش جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارسا در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هرچه گفتم دروغ بود و دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید اینرا شنیده ای که زنان
در دل آری و نه به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه من هم زنم زنی که شاید
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای آرزوی محال
*******************
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زالودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مزگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پربارتر
ای در بگشوده بر خورشید ها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش ازینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلبودن به چرک کینه ها
در نوازش نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گم شدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بو هم آغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهام را سیلاب تو
در جهانیاینچنین سرد وسیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای بزیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هایم از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این . این خیرگیست
چلچراغی در سکوت وتیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
این دل تنگ من واین دود عود؟
در شبستان زخمه های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش واین آوازها؟
ای نگاهت لای لای سحربار
گاهوار کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور وشعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
ای آرزوی من!
تو آن همای بخت منی کز دیار دور
پرپر زنان به کلبه ی من پر کشیده ای
بر بامم ای پرنده ی عرشی!
خوش آمدی
در کلبه ام بمان
ای آنکه همچو من
یک آشیان گرم محبت ندیده ای
با من بمان که من
یک عمر بی امید
همراه هر نسیم
به گلزار عشقها
در جستجوی یک گل خوشبو شتافتم
می خواستم
گلی که دهد بوی آرزو
اما نیافتم
شبهای بس دراز
با دیدگان مات
بر مرکب خیال
نشستم امیدوار
دنبال یک ستاره
فضا را شکافتم
می خواستم ستاره ی امید خویش را
اما نیافتم
بس روزهای تلخ
غمگین و نا مراد
همراه موجهای خروشان و بی امان
تا عمق بی کرانه ی دریا شتافتم
شاید بیابم آن گهری را که خواستم
اما نیافتم
امروز یافتم
گمگشته ای که در طلبش عمر من گذشت
اما کنون نشسته مرا روبرو
تویی
آنکس که بود همره باد سحر
منم
و آن گل که داشت بوی خوش ارزو
تویی
دیگر شبان تیره نپویم در آسمان
تو آن ستاره یی که نشستی به دامنم
همراه موج در دل دریا نمیروم
تک گوهرم تویی
که شدی زیب گردنم
ای آرزوی من!
تو آن همان بخت منی کز دیار دور
پر پر زنان
به کلبه ی من پر کشیدی
بر بامم ای پرنده ی عرشی!
خوش آمدی
در کلبه ام بمان
ای آنکه همچو من
یک آشیان گرم محبت ندیده یی
نوشین لبی که جان به تنم میدمد تویی
عمر منی
که تاب و توان داده ای به من
با من بمان
که روشنی بخت من ز توست
آری تویی که بخت جوان داده ای به من
************************************
تو را افسون چشمانم ز ره بردست و می دانم
چرا بیهوده می گویی دل
چون آهنی دارم
نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسون گر
در این جام لبانم باده
مرد افکنی دارم
نمی ترسی نمی ترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب
غمناک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این
رویایی هستی را
لبت را بر لبم بگذار تا زین ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود
بدانی قدر مستی را
تو را افسون چشمانم ز ره بردست و می دانم
که سر تا پا به سوز
خواهشی بیمار می سوزی
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت
را چرا هر لحظه بر چشم من
دیوانه می دوزی
یادته
یادته
یادته
یادته
روزای خیلی طلایی
روز ترس از جدایی
موهای شونه نکرده
چشمک از پشت یه پرده
روز تمرین اشاره یادته
شب چیدن ستاره یادته
پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته
عکسمون تو قاب عکسو
بله ی بدون مکثو
چشم نازت مال من بود
دیدن من قدغن بود
روزگار قهر و آشتی یادته
هیچ کسو جز من نداشتی یادته
پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته
چشم من به چشمت افتاد یادته
کاری که دست دلم داد یادته
گلای سرخو نچیدیم یادته
یه روزی همو ندیدیم یادته
دستاتو می خوام بگیرم یادته
راستی تو بی تو می میرم یادته
پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته
پیش هم بودیم نذاشتن
اونا ما رو دوست نداشتن
چشممون زدن حسودا یادته
چشمامون شد مثل دریا یادته
یادته
یادته
یادته
یادته
یادته
یادته
******************************
میمیرم برات ، میمیرم برات
نمی دونستی میمیرم بی تو بدون چشات
رفتی از برم
نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات
آرزومه که میدونستی که من میمیرم برات
میمیرم برات ، میمیرم
عاشقم هنوز ،عاشقم هنوز
نمی خواستی که بمونی و بسوزی به ساز دلم
گفتی من میرم
تو می خواستی بری تا فرداها ، گل خوشگلم
برو راهی نیست تا فردا ها از آب و گٍلم.
ازآب و گٍلم، گل خوشگلم
سفرت بخیر ، اگه میری از اینجا تک و تنها ،تا یه شهر دور
تا یه شهر دور
برو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نور
برو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نور
به یه دنیا نور
میمیرم برات
سفرت بخیر
برو گر شکستی ز من می تونی دوباره بساز
دوباره بساز
از دلی شکسته، ناامید و خسته ، تو باز غرور
از دلی شکسته، ناامید و خسته ، تو باز غرور
تو بازم غرور
میمیرم
نمی خوام بیای ،نمی خوام میون تاریکی من تو حروم بشی
نمی خوام ازت ،نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی
برو تا بزرگی می خوام فقط آرزوم بشی
آرزوم بشی
عاشقم هنوز
میمیرم برات
نمی دونستی میمیرم بی تو بدون چشات
رفتی از برم
نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات
رزومه که میدونستی که من میمیرم برات
میمیرم برات
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم بچشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لب هایم هوس ریخت
زاندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم بگوشش قصة عشق:
ترا می خواهم ای جانانة من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا, ای عاشق دیوانة من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید
نان را از من بگیر، اگر می خواهی
هوا را از من بگیر، اما
خنده ات را نه
گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را که می کاری
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سرریز می کند
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو می زاید
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی
اما خنده ات که رها می شود
و پرواز کنان در آسمان
مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید
عشق من ؛ خنده تو
در تاریک ترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است
بخند، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته
خنده تو در پاییز
در کناره دریا
موج کف آلوده اش را
باید بر فرازد
و در بهاران عشق من
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم
گل آبی ، گل سرخ
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ
خیابان های جزیره ، بر این دختر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند
نان را ، هوا را
روشنی را ، بهار را
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم
عشق من
عشق من لبخند تو برای من زیباترین هدیه است
معنای زنده بودن من با تو بودن است
نزدیک ، دور
سیر ، گرسنه
رها ،اسیر
دلتنگ ، شاد
آن لحظه ای که بی تو سرآید مرا، مباد
مفهوم مرگ من
در کنار تو
مفهوم زندگی ست
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو ، همیشه با تو ،با تو، زیستن
یک شعر دیگه
مهربانی جاده ای است
که هرچه پیش تر روند ، خطرناک تر می گردد
نمی توان بازگشت
اما لحظه ای باید درنگ کرد
و شاید چندگامی بر بیراهه رفت
مدتی است برجاده ای هموار می رانیم
حرف های نزدیک دارند فرا می رسند
خطرناک است
ماه در اوج آسمان می رود
و ما در گوشه ای از شب
همچنان به گفت و گوی دست ها
گوش فرا داده ایم و ساکتیم
و در چشم های هم ، یکدیگر را می خوانیم
در چشم های هم ، یکدیگر را می بخشیم
و من همه ی دنیا را در چشم های او می بینم
و او همه دنیا را در چشم های من می بیند
وما در چشم های هم ساکتیم
و ما در چشم های هم می شنویم
و در چشم های هم یکدیگر را می شناسیم
یکدیگر را می بینیم
و چشم در چشم هم
و گوش به زمزمه ی لطیف و مهربان دست ها خاموشیم
و ماه در اوج آسمان می رودوقتی تو گریه میکنی
ثانیه شعله ور میشه
گر میگیره بال نسیم
گلخونه خاکستر میشه
وقتی تو گریه میکنی
ترانه ها بم تر میشن
شمعدونیا میترسنو
آیینه ها کمتر میشن
وقتی تو گریه میکنی
ابرای دل نازک شب
آبی میشن برای تو
ستاره ها میسوزنو
مثل یه دست رازقی
پرپر میشن به پای تو
وقتی تو گریه میکنی
غمگین میشن قناریا
بد میشه خوندن براشون
پروانه ها دلگیر میشن
نقش و نگار میریزه از
رنگین کمون پراشون
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی
شک میکنم به بودنم
پر میشم از خالی شدن
گم میشه چیزی ازتنم
اسیر بی وزنی میشم
رها شده تو یک قفس
کلافه میشم از خودم
خسته میشم از همه کس
وقتی تو گریه میکنی
ابرای دل نازک شب
آبی میشن برای تو
ستاره ها میسوزنو
مثل یه دست رازقی
پرپر میشن به پای تو
وقتی تو گریه میکنی
غمگین میشن قناریا
بد میشه خوندن براشون
پروانه ها دلگیر میشن
نقش و نگار میریزه از
رنگین کمون پراشون
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی
*******************
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری
نه
از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند
******************************
تویی تویی به خدا ، این که از دریچه ماه
نگاه می کند از مهر و با منش سخن است
تویی که روی تو مانند نو گلی شاداب
میان چشمه مهتاب بوسه گاه من است
تویی تویی به خدا ، این که در دل شب
مرا به بال محبت به ماه می خوانی
تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت
گهی به نام و گهی با نگاه می خوانی
تویی تویی به خدا ، این دگر خیال تو نیست
خیال نیست به این روشنی و زیبایی
تویی که آمده ای کنار بستر من
برای اینکه نمیرم زدرد تنهایی
تویی تویی به خدا ، این حرارت لب توست
به روی گونه سوزان و دیده تر من
گهی به سینه پر اضطراب من سر تو
گهی به سینه پر التهاب تو سر من
تویی تویی به خدا ، دلنشین چو رویایی
تویی تویی به خدا ، دلربا چو مهتابی
تویی تویی که ز امواج چشمه مهتاب
به آتش دلم از لطف می زنی آبی
تویی تویی به خدا ، عشق و آرزوی منی
به سینه تا نفسی هست بی قرار توام
تویی تویی به خدا ،جان و عمر و هستی من
بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام
منم منم به خدا ، این منم که در همه حال
چو طفل گم شده مادر به جستجوی توام
منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق
در آن نفس که بمیرم در آرزوی توام
منم منم به خدا ، این که در لباس نسیم
برای بردن تو باز می کند آغوش
من آن ستاره صبحم که دیدگان تو را
به خواب تا نسپارم نمی شوم خاموش
منم منم به خدا ، این که شب همه شب
به بام قصر تو پا می نهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرم دلم چه جای غم است
در این میانه فقط روی دوست باید دید
منم منم به خدا ، سایه تو نیستم منم
نگاه کن ، ای گل ، که با تو همراهم
منم که گرد تو پر می زنم چو مرغ خیال
زدرد عشق تو تا ماه میرود آهم
منم منم به خدا ،این منم که سینه کوه
به تنگ آمده از اشک و آه و زاری من
ز کوه هر چه بپرسی جواب می گوید
گواه ناله شب های بیقراری من
من و توایم که در اشتیاق می سوزیم
منو توایم که در انتظار فرداییم
اگر سپیده فردا دمد ، دگر آن روز
من و تو نیست میان من و تو ، این ماییمای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بی کرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خود پسند
نازو عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد
جام باده سرنگون و بسترم تهی
سرنهاده ام به روی نامه های او
سرنهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دورویی جفای مردمان خاک
کینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها , ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او زعشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان باوفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر به دامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کزان جهان جاودان
روزنی به سوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها, چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها,ستاره ها,ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟؟؟؟؟
یاده اون آهنگه عارف افتادم:
ای خدا آه ای خدا
، از توی آسمونا
گوش بده به درد من ، که میخوام حرف بزنم
واسه یک روزم شده ، سکوتم رو بشکنم
ای خدا خودت بگو ، واسه چی ساختی منو؟
توی این زندون غم ، چرا انداختی منو؟
ای خدا آه ای خدا ، از توی آسمونا
گوش بده به درد من ، که میخوام حرف بزنم
واسه یک روزم شده ، سکوتم رو بشکنم
ای خدا خودت بگو ، واسه چی ساختی منو؟
توی این زندون غم ، چرا انداختی منو؟
چرا هر جا که میرم ، در به روم وا نمیشه
چرا هر جا دلیه ، میشکنه مثل شیشه
ای خدا حرفی بزن ، اگه گوشت با منه
این چیه که قلبمو داره آتیش میزنه؟
ای خدا آه ای خدا ، از توی آسمونا
گوش بده به درد من ، که میخوام حرف بزنم
واسه یک روزم شده ، سکوتم رو بشکنم
ای خدا خودت بگو ، واسه چی ساختی منو؟
توی این زندون غم ، چرا انداختی منو؟
ای شهزاده ای محبوب رویایی:
اولین بار این شعرو از زبان تو شنیدم تا اون موقع به زیبایی این شعر پی نبرده بودم....
هنوزم صدات تو گوشم که با چه حرارتی می خوندی و اون نگاه آرامش بخشت که همراه با خوندن شعر به من می کردی را یادمه.
منتظرم که باز به آغوش هم برگردیم و شعر های عاشقانمونو برای هم زمزمه کنیم.
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی
بی گمان روزی زه راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگ فرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تارو پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان بریز رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد ...پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
آه ...او با این شکوه و قدرت و نیرو
در جهان یکتاست
بیگمان شهزاده ای والاست
دختران سر می کشند از پشت روزنها
گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پرغوغا
در تپش از شوق یک پندار
شاید او خواهان ما باشد
لیک گویی دیده شهزاده زیباست
دیده مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگ فرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
مقصد او ...خانه دلدار زیبایش
مردمان آهسته می گویند
کیست پی این دختر خوشبخت
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشاید پر
اوست.. آری ...اوست
آه ای شهزاده ای محبوب رویایی
نیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبائی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره بسی دور است
لیک در پایان این ره...قصر پر نور است
می نهم پا بر رکاب مرکبش خا موش
می خزم در سایه آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش
باز هم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگ فرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته می گویند
دختر خوشبخت
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید:
یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشة ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی: از این عشق حذر کن لحظهای چند بر این آب نظر کن، آب، آیینة عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“
باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ... بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! |
شعری زیبا از فریدون مشیری: