اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

You Learn

After a while you learn the subtle difference
Between holding a hand and chaining a soul,

And you learn that love doesn't mean leaning
And company doesn't mean security.


And you begin to learn that kisses aren't contracts
And presents aren't promises,

And you begin to accept your defeats
With your head up and your eyes open
With the grace of a woman, not the grief of a child,

And you learn to build all your roads on today
Because tomorrow's ground is too uncertain for plans
And futures have a way of falling down in mid-flight.

After a while you learn...
That even sunshine burns if you get too much.

So you plant your garden and decorate your own soul,
Instead of waiting for someone to bring you flowers.

And you learn that you really can endure...

That you really are strong

And you really do have worth...

And you learn and learn...

With every good-bye you learn.

حرف ها

یک احساساتی هست،  

یک چیزهایی هست که نه می شود به دیگری فهماند، 

نه می شود گفت. 

آدم را مسخره می کنند،  

هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند...

زمستان

امروز روز اول دی ماه است و من سردم است 

من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد

دیوانه

من همان مردی هستم

که بعدها به دخترت نشان می دهی

و می گویی این مرد را دوست داشتم...

او از تو می پرسد که چه شد از یکدیگر جدا شدید

بگو، تقصیر خودش بود..

بگو دیوانه بود...

نشانه اش هم این است

که او هنوز هم عاشق من است...

آینه

می بینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته می پرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی می خواد
اون به من یا من به اون خیره شدم

باورم نمیشه هرچی می بینم
چشمو یه لحظه رو هم می ذارم
به خودم می گم که این صورتکه
می تونم از صورتم ورش دارم

می کشم دستمو روی صورتم
هرچی باید بدونم دستم میگه
منو توی آینه نشون میده
میگه این تویی نه هیچ کس دیگه

جای پاهای تموم قصه هام
رنگ غربت تو تموم لحظه هام
روبروی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا؟

آینه میگه تو همونی که یه روز
می خواستی خورشیدو با دست بگیری
ولی امروز شهر شب خونت شده
داری بی صدا تو قلبت می میری

میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آینه میشکنه هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکش عکس منه

عکسا با دهن کجی بهم میگن
چشم امیدو ببر از آسمون
روزا با هم دیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون

کو کو

حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است
در حوالی همان باغ پر خاطره

هیچ نمی خواهد،

فقط می گوید: کو کو ….

وصیت

اگر روزی رسیدی که من نبودم تمام وصیتم به تو این است :

" خوب بمان " از آن خوب هایی که من عاشقش بودم .... !!

Where Are You?

تو را بجای همه کسانی که نشناخته‌ام، دوست می‌دارم
تو را بجای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام، دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام، دوست می‌دارم
تو را بجای همه کسانی که ندیده‌ام، دوست می‌دارم

نامه

به تو از تو می نویسم

به تو ای همیشه در یاد

ای همیشه از تو زنده

لحظه های رفته بر باد

درد

برای بعضی از دردها نه میتوان گریه کرد...
نه میتوان فریاد زد...
برای بعضی از دردها
فقط میتوان نگاه کرد و بی صدا شکست...!!!

لک

دلم لک زده…
برای یک عاشقانه ی آرام…
که مرا بنشانی بر روی پاهایت…
بگذاری گله کنم…
از همه این کابوسهایی…

که چشم ترا دور دیده اند…
::
::
آغــــوش دریایی خــود را باز کن
تا شبـــی در آغوشــت سر کنم
و در امــواج تــو سرگردان شوم
تا به ساحـــل آرامــش برسم
::
::
کمبود خواب
بایک روز مرخصی حل میشود
کمبود وقت
بامدیریت زمان
سایرکمبودها نیز علاجی دارند
باکمبود دستهایت چه کنم؟
::
::
می دانم تا پلک به هم بزنم
می آیی ؛ با انار و آینه دردست هایت !!
::
::
به قول ِ فروغ :
“من خواب دیده ام ”
::
::
صدا بزن مرا، مهم نیست به چه نامى…

فقط “میم” مالکیت را آخرش بگذار…
میخواهم باور کنم…مال تو هستم
::
::
خاطرات خیلی عجیبند؛
گاهی اوقات می خندیم،
به روزهای که گریه می کردیم!
گاهی گریه می کنیم؛
به یاد روزهایی که می خندیدیم …
::
::
مـــــــــــــی توانم بــــــــپرسم چــــــــه عطری می زنــــــــــــی؟
بـــــــــوی خوشــــــبختی می دهـــــــــی انگار …

حال خوب

به کوری چشم تو هم که باشد حالم خوب ِ خوب است
اصلا هم دلم برایت تنگ نشده
حتی به تو فکر هم نمی‌کنم
باران هم تو را دیگر به یاد من نمی‌آورد
مثل همین حالا که می‌بارد...
لابد حالا داری زیر باران قدم می‌زنی

.

.

.

اما...

چترت را فراموش نکن !
لباس گرم را هم......

چه خبر؟

گفتم از سنگ صبورم چه خبر؟

از عزیز راه دورم چه خبر؟

جاودان باشی ای سپیده ی عشق

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم
آه ، گویی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
می شکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می اید
آه، باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم بر وی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق

Dream will become reality

Your Dream will always defeat reality if you give it a chance!!


I am giving it a chance and I am SURE it will become reality


Even if you believe it or not


I don't care


I just follow my dream

بی تو من تنهای تنهایم

من به دیدار تو می آیم

عشق و رنج

در حقیقت زندگی بشر همچون آونگی میان رنج و کسالت در حرکت است.دست آخر می توان به این نکته اشاره کرد که در خصوص مساله ی جنسیت و رابطه ی جنسی، انسان به آن ترتیب عجیب و غریبی عمل می کند که وی را لجوجانه به سوی یک نفر هل می دهد و تحریک می کند.این لجاجت همان عشق رومانتیک است، احساسی که از چشمه ی لذت اندک و رنج بسیار آب می خورد.


امروز عروسی دو تا از دوستامون بود...

نیما و خشنود...

تموم کسانی که بعد از ما...

قبل از ما...

از دوست داشتن

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست


یادش گرامی

تولدش مبارک


از تو تا ویرونی من

از تو تا مرز شکستن

فاصله وا کردن درد

فاجر صدای بستن

برای ضیافت عشق

اگه شب، شب غزل نیست

اگه نور آینه به آینه

اگه گل بقل بقل نیست


برای گلدون دستات

یه سبد رازقی دارم

بهترین قلبو تو دنیا

برای عاشقی دارم


ترسم از بی رحمی شب نیست

ترسم از دلتنگی فرداست

ترسم از شبگردی آواز

ترسم از تدفین قمری هاست


سهمی از رجعت انسان

سهمی از خدا شدن باش

سهمی از معجزه عشق

سهمی از معراج من باش


آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست....

ظهر تابستان

معشوق من
امروز آفتاب را که از شیشه پنجره به درون می تابد نگاه کردم
یاد ظهرهای تابستان افتادم
ظهرهای خیلی خیلی دور تابستان در خانه مادربزرگم
ظهرهای بچگی
دوران های خیلی دور
یاد ظهرهای داغ تابستان افتادم
زیر سایه درخت ها
یادت هست؟
دلبندم
محبوبم
یادم هست زمانی که به دنبالت می آمدم و پای پیاده تا آن میعادگاه با هم می رفتیم
از کوچه و خیابان
از اتوبان
از پیاده روهای تنگ
از زیر درختان پر سایه
دست در دست هم
(تو با آن مانتوی آبی و من با شلوار جین)
(تو با آن کفش های کتانی و جوراب های کوتاه رنگی و من با آن کفش های اسپورت ورزشی آبی)
یادت هست؟
چه روزهایی بود
چقدر زود گذشت
و من
در حسرت آن روزها
تا ابد
آن مسیر را پیاده یا سواره
هر روزه
طی خواهم کرد
و بر روی فضای کوچه ها و خیابان ها
یا آن پیاده روهای تنگ
جای پای تو را می بینم
و صدای خنده های تو را می شنوم
و دست گرم و مهربان تو را در دستانم حس میکنم

همه دل ها رو میخوام که عاشق تو باشم

اگرچه جای دل دریای خون در سینه دارم

ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم

اگرچه روبرویی مث آئینه با من

ولی چشمام بسم نیست برای سیر دیدن

نه یک دل نه هزار دل

همه دل های عالم

همه دل ها رو میخوام

که عاشق تو باشم

تویی عاشق تر از عشق

تویی شعر مجسم

تو قاب قصه از تو

سحر گل کرده شبنم

تو چشمات خواب مخمل

شراب ناب شیراز

هزار میخونه آغاز

هزار و یک شب راز

میخوام تو رو ببینم

نه یک بار نه صد بار

به تعداد نفس هام

برای دیدن تو

نه یک چشم نه صد چشم

همه چشما رو می خوام

تو رو باید مث گل

نوازش کرد و بوئید

با هرچی چشم تو دنیاست

فقط باید تو رو دید

تو رو باید مث ماه

رو قله ها نگاه کرد

با هرچی لب تو دنیاست

تو رو باید صدا کرد

میخوام تو رو ببینم

نه یک بار نه صد بار

به تعداد نفس هام

برای دیدن تو

نه یک چشم نه صد چشم

همه چشما رو می خوام