اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو

این آهنگ را خیلی دوست دارم


دوستی ساده ما غیرمعمولی شد

 نمی دونم اون روز تو وجودم چی شد

نمیدونم چی شد که وجودم لرزید

دل من این حسو از تو زودتر فهمید


تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم

 چه دلیلی داره از تو دست بردارم



بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو 

 هر چی شد از حالا همه چیزش با تو



دیگه دست من نیست بستگی داره به تو 

 بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری

بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی

عاشق من بمونی منو تنها نذاری



دست من نبود اگه اینجوری پیش اومد 

 می دونستم خوبی ولی نه تا این حد

انگاری صد ساله که تو رو میشناسم

 واسه اینه اینقدر روی توی حساسم

من احساساتی به تو عادت کردم

هر جا باشم آخر به تو بر میگردم

سال نو مبارک

باورتون می شه یک سال دیگه هم تموم شد

داره سال نو می شه 

امسال دوباره بهار به همه انسان ها کلی شکوفه و زیبایی  هدیه می ده.

من که امسال سبزمو دیر سبز کردم و به سال نو نمی رسه


امسال سال نو دعا می کنم که:


- روزی بیاد که همه ما انسان ها دست از بدهامون برداریم و دنیایی بسازیم مملو از خوبی.

دنیایی که که کلماتی چون ظلم ، ظالم ،تجاوز، قتل، زندان و.... از لغت نامه هاش حذف شده باشه.

 

- دعا می کنم  انسان هایی قدرت ،پول،پست ،مقام و... باعث شده چشمشون را به روی تمام حقایق ببندن امسال به خودشون و به دیگران این فرصت را بدن که طعم آزادی، شادی، برابری اقلیت ها(مذهبی، قومی و..)و .... بچشن


و در آخر امیدوارم روزی بیاد که ایران ما

خانه ما

خانه ای آباد ، آزاد ، سربلند و باعزت برای همه ما ایرانیان بشود.


سال نو مبارک


بهار

اینجا همه درختها پر از شکوفه شدن و به استقبال بهار دارن میرن

همه جا خیلی زیبا شده

دلم کمی گرفته


دست تو یاس نوازش

در سحرگاه بهاری
ای همه آرامش از تو
در سر انگشتت چه داری
در کتاب قصه ی من
معنی هر دل سپردن
خود شکستن بود و مردن
در غم خود سوگواری

ای همدم ای مرهم
ای خط سرنوشتم
ای همدم ای مرهم
بی تو چه می نوشتم

من چه بودم نقش باطل
قایقی گم کرده ساحل
باهزاران زخم بر دل
از عزیزان یادگاری
بی نیاز از هر نیازی
بی خبر از حیله سازی
باگناه پاکبازی
باختم در هر قماری

ای همدم ای مرهم
ای خط سرنوشتم
ای همدم ای مرهم
بی تو چه می نوشتم

من چه بودم شعله ی درد
قصه ی خاکستر سرد
زخمی دنیای نامرد
قصه ی چشم انتظاری
با من ویرانه از درد
دست تو اما چه ها کرد
ای که با معنای دیگر
عشق را آموزگاری

ای همدم ای مرهم
ای خط سرنوشتم
ای همدم ای مرهم
بی تو چه می نوشتم

ناجی قلب منی

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
نبودنت فاجعه ، بودنت امنیته
تو از کدوم سرزمین ، تو از کدوم هوایی
که از قبیله ی من ، یه آسمون جدایی
اهل هرجا که باشی
قاصد شکفتنی
توی بهت و دغدغه
ناجی قلب منی
پاکی آبی یا ابر
نه خدایا شبنمی
قد آغوش منی
نه زیادی نه کمی
منو با خودت ببر
من حریص رفتنم
عاشق فتح افق
دشمن برگشتنم
منو با خودت ببر
ای بوی تو گرفته تنپوش کهنه ی من
چه خوبه با تو رفتن ، رفتن همیشه رفتن
چه خوبه مثل سایه همسفر تو بودن
همقدم جاده ها ، تن به سفر سپردن
چی می شد شعر سفر بیت آخرین نداشت
عمر کوچ من و تو دم واپسین نداشت
آخر شعر سفر ، آخر عمر منه
لحظه ی مردن من ، لحظه ی رسیدنه
منو با خودت ببر

من عاشقم مجنون ِ تو

کنار ِ سیب و رازقی نشسته عطر ِ عاشقی
من از تبار ِ خستگی, بی خبر از دلبستگی... عاشقم

ابر شدم, صدا شدی
شاه شدم, گدا شدی
شعر شدم, قلم شدی
عشق شدم, تو غم شدی

لیلای من دریای من
آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو
گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون ِ تو
گمگشته در بارون ِ تو

مجنون ِ لیلی بی خبر
در کوچه هایت در به در
مست و پریشون و خراب
هر آرزو نقش ِ بر آب
شاید که روزی عاقبت
آروم بگیرد در دلت

کنار ِ هر ستاره ای نشسته ابر پاره ای
من از تبار ِ سادگی بی خبر از دلدادگی... عاشقم

ماه شدم, ابر شدی
اشک شدم, صبر شدی
برف شدم, آب شدی
قصه شدم, خواب شدی

لیلای من دریای من
آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو
گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون ِ تو
گمگشته در بارون ِ تو

مجنون ِ لیلی بی خبر
در کوچه هایت در به در
مست و پریشون و خراب
هر آرزو نقش ِ بر آب
شاید که روزی عاقبت
آروم بگیرد در دلت


شعر عاشقانه

my life was dark as a night
every thing was grey and clouded
my heart was frozen with loneliness

then i met you and the sun rose
the veil of cloud was lifted
my heart felt like was on fire
as the colors filled the sky

the sun gave colors to lonely skies
and brought my frozen soul back
to  life with its  loving warmth
I felt the gentle touch of morning

your love is my sunrise
my deepest wish is to
watch every sunrise with you
until the sunset of my life

I will love you for ever

گل من چشم دلم از تو روشن شکفتی زیباتر از گل به گلشن

چو گلها سراپا نشاط و شوری

تولّدت مبارک، تولّدت مبارک
بهار امیدی همه سروری
تولّدت مبارک، تولّدت مبارک

گل من چشم دلم از تو روشن
شکفتی زیباتر از گل به گلشن
نشستی چون لاله در باغ هستی
تویی تو بهانه ی هستی من

دور از هر بلای خزانی بمانی
با شور و نشاط جوانی بمانی
گل باشی که در جمع یاران نشینی
در عالم به جز روز شادی نبینی

چو گلها سراپا نشاط و شوری
تولّدت مبارک، تولّدت مبارک
بهار امیدی همه سروری
تولّدت مبارک، تولّدت مبارک

گل من چشم دلم از تو روشن
شکفتی زیباتر از گل به گلشن
نشستی چون لاله در باغ هستی
تویی تو بهانه ی هستی من

دور از هر بلای خزانی بمانی
با شور و نشاط جوانی بمانی
گل باشی که در جمع یاران نشینی
در عالم به جز روز شادی نبینی

خسته


خسته

از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم

پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین خوشتر

پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شب های دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را

آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تامل گفت :
« او یک زن ساده لوح عادی بود »

می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه ی جاودانه می خواهم

رو ، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد

عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت

در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم

در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمی رانم

ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو ، مجو ، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز

صدایی در شب

صدایی در شب
نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه ی پایی افکند طنین
دل من چون دل گل های بهار
پر شد از شبنم لرزان یقین
………… گفتم این اوست که باز آمده است

جستم از جا و در آیینه گیج
بر خود افکندم با شوق نگاه
آه ، لرزید لبانم از عشق
تار شد چهره ی آیینه ز آه
………… شاید او وهمی را می نگریست

گیسویم در هم و لب هایم خشک
شانه ام عریان در جامه ی خواب
لیک در ظلمت دهلیز خموش
رهگذر هر دم می کرد شتاب
………… نفسم نا گه در سینه گرفت

گویی از پنجره ها روح نسیم
دید اندوه من تنها را
ریخت بر گیسوی آشفته ی من
عطر سوزان اقاقی ها را
………… تند و بیتاب دویدم سوی در

ضربه ی پاها ، در سینه ی من
چون طنین نی ، در سینه ی دشت
لیک در ظلمت دهلیز خموش
ضربه س پاها ، لغزید و گذشت
………… باد آواز حزینی سر کرد

ای که تویی همه کسم . بی تو میگیره نفسم

وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد
انگار نه از یه شهر دور . که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه . لحظه دیدن میرسه
هر چی که جاده است رو زمین . به سینه من میرسه
آه...
ای که تویی همه کسم . بی تو میگیره نفسم
اگه تورو داشته باشم . به هر چی میخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم...
وقتی تو نیستی . قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟
گلهای خواب آلوده رو . واسه کی بیدار بکنم؟
دست کبوترای عشق . واسه کی دونه بپاشه؟

مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه؟
ای که تویی همه کسم . بی تو میگیره نفسم
اگه تورو داشته باشم . به هر چی میخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم...
عزیزترین سوغاتیه . غبار پیراهن تو
عمر دوباره منه . دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس میخوام
عمر دوباره منی . تو رو واسه نفس میخوام
ای که تویی همه کسم . بی تو میگیره نفسم
اگه تورو داشته باشم . به هر چی میخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم...

ای مایه ی امید من ، ای تکیه گاه

بازگشت
ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
ای مایه ی امید من ، ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است

شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم

تا بر گذشته می نگرم ،  عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر ، غیر رنجش یارم به من چه داد

این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است

گفتم قفس ، ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود

کنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام

پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند

در ما تب تند بوسه می سوخت

دریایی
یک روز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج تورا به من رساندند
امواج تورا نه بار تنها

چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که تورا در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گویی که تورا بخواب دیدم

از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند به باغ سبز خورشید

در ما تب تند بوسه می سوخت
ما تشنه خون شور بودیم
در زورق آب های لرزان
بازیچه عطر و نور بودیم

می زد ، می زد درون دریا
از دلهره فرو کشیدن
امواج ، امواج نا شکیبا
در طغیان بهم رسیدن

دستانت را دراز کردی
چون جریان های بی سرانجام
لب هایت با سلام بوسه
ویران  گشتند …

یک لحظه تمام آسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و تو را و زندگی را
در دایره های نور دیدم

گویی که نسیم داغ دوزخ
پیچیده میان گیسوانم
چون قطره ای از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم

آنگاه ز دوردست دریا
امواج بسوی ما خزیدند
بی آنکه مرا به خویش آرند
آرام تو را فرو کشیدند

پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خواب ها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آب ها تراشید

پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و های های دریا
شاید که مرا به خویش می خواند
در غربت خود ، خدای دریا

رمیده

رمیده
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یک رنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها

باید شراب بوسه بیاشامد

شعله رمیده

می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش

می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت  و تنهایی

ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش

او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را به خوابگاه گنه خواند

باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بی آمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد

باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبایی
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبایی

ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهوده می خندی

آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی

می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته  و بی تابی
دمساز باش با غم او ، دمساز

گمگشته

گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم

دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد

اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد وشد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است

باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم

بازهم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد

باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم به سوی خویش آواز

باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش

ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست

کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده ، داد می خواهم
دل خونین مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم

دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد

او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را


اسیر

اسیر

تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم

اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را

چون در گشوده شد تن من بی تاب در بازوان گرم تو می لغزد

یک شب
یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری بسوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم

سرتا به پا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر می کنم برای تو دامان را
از لاله های وحشی کوهستان

یک شب ز حلقه که به در کوبم
در کنج سینه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد

دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید

یکشب چو نام من به زبان آری
می خوانمت به عالم رویایی
بر موج های یاد تو می رقصم
چون دختران وحشی دریایی

یکشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو می دوزد

از  « زهره » آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره می افروزم

آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری منم که سوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم

بانگ پر از نیاز مرابشنو

در برابر خدا

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا ی قادر بی همتا

یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه ی من بینی
این مایه گناه و تباهی را

دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده ، آه ، رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن

تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من ، صفای نخستین را

آه ، ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم

از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را

عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو

یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را

آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را

راضی مشو که بنده ی ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا

عشق تو همچو پرتو مهتابست

هرجایی

از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگناه
تو از شراب بوسه من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه

چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من بستان

عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری

من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان که تو تابیدی

دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم

خلوتی می خواهم و آغوش تو

نقش پنهان
آه ای مردی که لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای ؟

هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم

گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لب های تو
بر لبان مرده ام جان می دهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان تو را جویم به کام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی هستی دهم
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای