اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

تا سپیده

سپیده که سر بزند ، در این بیشه زار خزان ، شاید دوباره گلی بروید ... شبیه آنچه در بهار بوییدیم !

پس به نام زندگی ، هرگز نگو هرگز ... !

بدترین اتفاق

بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد.
اگر اتفاق در بیرون بیافتد، مثل وقتی که اردنگی می خوریم، می شود زد به چاک.

اما از درون غیر ممکن است ...

از این روزها

دلتنگی،

نام دیگر این روزهاست

وقتی از این همه رهگذر

یکی،

تو نیستی!

11/12/13

از خواستن

شاید یک روز

یک نفر

یک جوری آدم را بخواهد

که خواستنش به این راحتی ها تمام نشود!

از دلتنگی

نمی دانم از دلتنگی عاشق ترم 

یا از عاشقی دلتنگ تر

فقط می دانم در آغوش منی

بی آنکه باشی

و رفته ای

بی آنکه نباشی

از دل کندن

دل کندن اگر آسان بود

فرهاد کوه نمیکند و دل میکند

ماندلا

آخرین مرد از نسل انسان های بزرگ هم رفت...

زن جان من

تو را زنانه میخواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه ی گندم
شیشه ی عطر
حتی پاریس زنانه است
و بیروت با تمامی زخمهایش زنانه است
تو را سوگند به آنان که میخواهند شعر بسرایند.. زن باش
تو را سوگند به آنان که میخواهند خدا را بشناسند...زن باش

ای عشق

گفت:پدرم بعد از 40 سال هنوز هم به یاد عشق اش با مادرم زندگی میکند.
گفتم:بیچاره مادرت.
بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:من هم مثل پدرت میشوم.
گفت:بیچاره من...

اینجا ایران

همه خوشحال اند