اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

چون قطره ی شراب - در چشم من چکید- وز ماه روی تو

ای رفته از برم!

یک روز پر سکوت –

برخاست بانگ زنگ

ناگاه در گشودم و دیدم نگاه تو –

چون قطره ی شراب –

در چشم من چکید

وز ماه روی تو –

مهتاب ریخت در دل معشوقه پرورم –

دیدم ستاده لطف خدا در برابرم –

لرزیدم از شگفتی بیگاه آمدن –

زیرا به هیچ روی –

در باورم نبود تو بازآیی از درم.

در جامه ای سپیدتر از نور ماهتاب –

با چهره ای گشاده تر از روی آفتاب –

از در درآمدی

روی لبان مخملیت خنده ای شکفت

گفتم به خویستن –

«کامی  که خواستم ز خدا، شد میسرم»

پرشد فضای خانه ام از عطر زلف تو

نرم و سبک به حالت پروانه ای سپید –

با ناز بیشمار، نشستی کنار من

دست تو روی دست عطشناک من خزید

گفتی که: مهر خویشتن از من بریده ای؟

گفتم که: ای پری!

«گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر»

«آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟»

آنگاه با نیاز –

در انتظار بوسه ی گرم لبان من –

بستی دو چشم خویش

لب های ما به شوق و تمنا به هم رسید

سکر شراب بوسه ی تو بر لبم چکید

اشک امید بر سر مژگان ما نشست

خون نشاط در رگ لب های ما دوید

لب ها به کار بوسه، زبان مانده از سخن

بستی لبم به بوسه که دم بر نیاورم

ناگاه با شتاب –

برخاستی چو شاخه ی نیلوفری سپید –

نوشین لبت ز بوسه ی بسیار سیر شد

وآندم که می چکید نیاز از نگاه من

بر ساعت شتابگرت دیده دوختی

گفتی که: «دیر شد –

دیگر ز بوسه بگذر و بگذار بگذرم»

با کاروان ناز –

رفتی چنان نسیم و پریدی چو مرغ بخت

در لحظه ی وداع –

تو دور می شدی ز شعاع نگاه من

اما نگاه من همه فریاد درد بود

آوار رنج بود که می ریخت بر سرم

هستم بر این امید که روز دگر رسد

ناگاه در گشایم و بینم تو آمدی –

در جامه ای سپیدتر از نور ماهتاب

با چهره ای گشاده تر از روی آفتاب

آنگه نگاه گرم تو چون قطره ی شراب –

در چشم من چکد

لب های ما به شوق و تمنا بهم رسد

اشک امید بر سر مژگان ما خزد

خون نشاط در رگ لب های ما دود

کاری کنی به بوسه که دم بر نیاورم

اما در این امید به خود گویم: ای دریغ

آیا شود که شاد کند بار دیگرم؟

این نیست باورم.

 

15/6/1350

شعر قسم مهدی سهیلی بدون سانسور

 



گل من، ستاره ی من، تو صفای ماهتابی

نفسی، حیات بخشی، تو شعاع آفتابی

 

به لبت قسم که رنگی چو گل شراب دارد –

به تنت قسم که نوری چو بلور ناب دارد –

 

به پرند شانه هایت که به برگ یاس ماند –

به سپهر سینه ی تو که دو ماهتاب دارد

 

به نگاه پر شکوهت که از آن ستاره ریزد –

به دو چشم تو که اعجاز دو آفتاب دارد –

 

ز فراق خانه سوزت، غم سینه سوز دارم

گل من! قسم به عشقت که نه شب نه روز دارم

 

به بلند زلفکانت که به آبشار ماند –

به سیاه چشمکانت که به شام تار ماند –

 

به دهان عطر خیزت که به خنده جان فزاید –

به گل لطیف رویت که به نوبهار ماند –

 

به غمت که روزگاری به دلم نشاط داده –

به فریب عهد سست که به روزگار ماند –

 

به تو ای فرشته ی من، گل من، ترانه ی من!

که جدائی از تو باشد غم جاودانه ی من

 

به شعاع سینه ی تو که ز پیرهن دمیده -

به شکوه گیسوانت که به شانه ها رسیده –

 

به دلم، که تا تو رفتی همه شب غریب مانده –

به شبان کام بخشت که دلم به خواب دیده –

 

به نگاه انتظاری که به چشم من نشسته –

به ستاره های اشکی که به روی من چکیده –

 

به لبت که با دو بوسه به لبم نگین نشانده

به صدای چون پرندت که دو گوش من شنیده –

 

به غمت، غم عزیزت، غم مهربان و گرمت –

که به کوچه کوچه رگ های دلم چو خون دویده –

 

چو تو در برم نباشی، غم بیشمار دارم

تو بدان، که با غم تو، غم روزگار دارم

 

به شبی که تکیه دادی سر خود به شانه ی من –

به دمی که پا نهادی به فضای خانه ی من –

 

اگرم بهانه ای هست برای زندگانی

گل من قسم به مویت، توئی آن بهانه ی من

 

به دو میوه ای که روئیده به باغ سینه ی تو –

به غم فراق، یعنی غم بیکرانه ی من

 

به نگاه دلپذیرت به لبان بی نظیرت –

که صفا گرفته از آن غزل و ترانه ی من –

 

به دو گونه ی لطیفت، به دو چشم اشکریزم –

که به راه عاشقی ها، ز بلا نمی گریزم

 

به شکوه پیکر تو که از آن جلال خیزد –

به دل غم آشیانم که از آن ملال خیزد –

 

به شمیم گیسوانت که از آن بهار روید –

به نگاه تو که از آن، همه شور و حال خیزد –

 

به لبان مخملینت که چو بر لبم بساید –

ز پیام بوسه هایش هوس وصال خیزد

 

به کلام دلربایت که از آن کمال بارد –

به چراغ گونه هایت که از آن جمال خیزد –

 

به پیام دست هایت که به گردنم چو پیچد –

ز دل پر از ملالم غم ماه و سال خیزد –

 

به شراب بوسه هایت که از آن همیشه مستم

گل من! تو را نه اکنون، همه عمر می پرستم

 

5/5/1351

من آن دیوانه مرد آتش افروز من آن دیوانه آتش پرستم در این آتش خوشم تا ز

یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
ز آن ھنگامه جان خویش را سوخت


ھمه خاکسترش را باد می برد

وجودش را جھان از یاد می برد


تو ھمچون آتشی ای عشق جانسوز

من آن دیوانه مرد آتش افروز


من آن دیوانه آتش پرستم

در این آتش خوشم تا زنده ھستم


بزن آتش به عود استخوانم

که بوی عشق برخیزد ز جانم


خوشم با این چنین دیوانگی ھا

که می خندم به آن فرزانگی


به غیر از مردن و از یاد رفتن

غباری گشتن و بر باد رفتن


در این عالم سرانجامی نداریم

چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم


لھیبی ھمچو آه تیره روزان

بساز ای عشق و جانم را بسوزان


بیا آتش بزن خاکسترم کن

مسم در بوته ھستی زرم کن

فقط به خاطر تو

دلم کسی رو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دنیا رو عاشق میکنم
فقط به خاطر تو

غرق شقایق میکنم
فقط به خاطر تو

من شهر عشقو میگذرم
تو رو تا قصه میبرم


دل رو به جاده میسپرم

ستاره ها رو میشمرم


فقط به خاطر تو

برای عشقت جون میدم


معنی دیوونگی رو به آدما نشون میدم


یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دنیا رو عاشق میکنم
فقط به خاطر تو

غرق شقایق میکنم
فقط به خاطر تو

تا آخر دنیا میرم
به دیدن خدا میرم


میرم به جنگ سرنوشت

برات میسازم یه بهشت


غریب و بی نشون میشم

هر چی بخوای همون میشم


میام و پیدات میکنم

یه عمر تماشات میکنم

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دلم کسی رو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دلم کسی رو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

غریب و بی نشون میشم
هر چی بخوای همون میشم


میام و پیدات میکنم
یه عمر تماشات میکنم


فقط به خاطر تو
برای عشقت جون میدم


معنی دیوونگی رو

به آدما نشون میدم

یه روز میام به جستجو
فقط به خاطر تو

عشقو میذارم پیش روت
فقط به خاطر تو

دلم کسیو نمیخواد
فقط به خاطر تو

غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو

چشمان من به دیده او خیره مانده بود -رخشید یاد عشق کھن در نگاه ما

دور از نشاط ھستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کھن در نگاه ما
آھی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت ھمچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آھی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لھیب شوق و ھمان شور و التھاب
باز آن سرود مھر و محبت ولی چه سود
ما ھر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود

طفلی به نام شادی دیری‌ست گم شده ست



باید که اعتراف کنم تا تورو دیدم قشنگترین جمله رو از دلم شنیدم

گفت خودشه راه درست اومدی این بار نجنبی باختی
قدم اول و بردار
پا پیش گذاشتم تا بگم عاشقت هستم
نگاه نکن امروز اگه خالی دستم
پاش برسه برای تو کم نمیزارم
یه کم هوامو داشته باش هواتو دارم
هوای مارو داشته باش هواتو دارم من توی عشق و عاشقی کم نمی ارم

هوای مارو داشته باش هواتو دارم من توی عشق و عاشقی کم نمی ارم
مهتاب زیبا عزیزم پیش تو هیچه نسخه شو باید خیلی زود خدا بپیچه
خدای تو زیاده و فرصت من کم
میگم تویی تو همه ی دارو ندارم رو من حساب کن که توی عشق کم نمیارم

هوای مارو داشته باش هواتو دارم من توی عشق و عاشقی کم نمی ارم

هوای مارو داشته باش هواتو دارم من توی عشق و عاشقی کم نمی ارم
باید که اعتراف کنم تا تورو دیدم قشنگترین جمله رو از دلم شنیدم

گفت خودشه راه درست اومدی این بار نجنبی باختی
قدم اول و بردار
پا پیش گذاشتم تا بگم عاشقت هستم
نگاه نکن امروز اگه خالی دستم
پاش برسه برای تو کم نمیزارم
یه کم هوامو داشته باش هواتو دارم
هوای مارو داشته باش هواتو دارم من توی عشق و عاشقی کم نمی ارم


شاید خیلی بی ربط باشه که این شعر دوم را در زیر این شعر عشقولانه ببینید اما یک جورایی دلم نیومد ننویسمش.


طفلی به نام شادی دیری‌ست گم شده ست

با چشم های روشن براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر




گذشت از من ولی آخر نگفتی که بعد از من به امید که ماندی

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری ھم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی ھم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی

زان شب غمگین که از کنار تو رفتم- یک نفس از دست غم قرار ندارم

بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد ھر زمان دو چشم سیاھت
تشنه این چشمه ام چه سود خدا را
شبنم مرا نه تاب نگاھت
جز گل خشکیده ای و برق نگاھی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بھای ھستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه تنھا چه اشک ھا فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم
جز به تو درمان درد از که بجویم
من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام به ھیچ نیرزم
عشق فریبم دھد که مھر ببندم
مرگ نھیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان ھمیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است

کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاھت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این شتنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواھشرا
در آتش سبز
نور پنھانی بخشش را
در چشمه مھر
اھتزاز ابدیت را می بینم
بیشاز این سوی نگاھت نتوانم نگریست
اھتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

کسی نمی دانست که خون و آتش عشق گل ھمیشه بھاری است جاودان با من

غزلی در اوج
ته بود خیال تو ھمزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جھان و جان را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ای طراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چھره ات می تافت
به خنده گفتی : تنھا نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب ھای بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شب را یک لحظه نور باران کرد
و در سیاھی سیال آسمان گم شد
توخیره ماندی بر این طلوع نافرجام
ھزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در این غروب رازی ھست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ھا ننشینند مھربان با من
نشستی آنگه شیرین و مھربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ھا که در آن حالت غریب گذشت
ھمه درخشش خورشید بود و بخشش ماه
ھمه تلالو رنگین کمان ترنم جان
ھمه ترانه و پرواز و مستی و آواز
به ه ر نفسدلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ای کبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
شکوفه بود که از شاخه ھا رھا می شد
بنفشه بود که از سنگ ھا بیرون میزد
سپیده بود که از برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
که بی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی دانست
که خون و آتش عشق
گل ھمیشه بھاری است
جاودان با من

ای عشق تو را دارم و دارای جھانم- ھمواره تویی ھرچه تو گویی و تو خواهی

شب ھا که سکوت است و سکوت است و سیاھی
آوای تو می خواندم از لابتناھی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ھا که سکوت است و سکوت است و سیاھی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مھر تو چو ماھی
وین شعله که با ھر نفسم می جھد از جان
خوش می دھد از گرمی این شوق گواھی
دیدار تو گر صبح ابد ھم دھدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راھی
ای عشق تو را دارم و دارای جھانم
ھمواره تویی ھرچه تو گویی و تو خواھی

تو نیستی که ببینی

تو نیستی که ببینی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ھا جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ھا پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
ھنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ھا و چمن ھا و شمعدانی ھا
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مھر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
ھنوز نقشترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ھا لب حوض
درون آینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ھا کز پاره ھای ابر سپید
به روی لوح سپھر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ھا وقتی که ابر بازیگر
ھزار چھره به ھر لحظه می کند تصویر
به چشم ھمزدنی
میان آن ھمه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنھا به خواب می ماند
چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مھربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی ھرچه دیرن خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد ھمه چیز را رھاکرده است
غروب ھای غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان ھمیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی

دلم هوای لب ها تو کرده

بذار لب رو بذارم رو لب تو
بذار بکشم خودمو واسه تو
بذار تا تموم عالم بدونن
عاشق و معشوقیم منو تو
عاشق و معشوقیم منو تو

بیا بیا بیا بیا داد بزنیم
بیا تو کوچه و خیابون جار بزنیم
دین و جون و ایمونم پیشکش تو
آخه عاشق و معشوقیم منو تو

بذار لب رو بذارم رو لب تو
بذار بکشم خودمو واسه تو
بذار تا تموم عالم بدونن
آخه عاشق و معشوقیم منو تو
عاشق و معشوقیم منو تو

تا کی میخوای رازمون باشه پنهون
رازی که لو رفته پیش این و اون
من عاشقم تو عاشقی تموم شد
قال قضیه رو بکن تو آسون
من عاشقم تو عاشقی تموم شد
قال قضیه رو بکن تو آسون

بذار لب رو بذارم رو لب تو
بذار بکشم خودمو واسه تو
بذار تا تموم عالم بدونن
آخه عاشق و معشوقیم منو تو
عاشق و معشوقیم منو تو

به تیغم گر کشد دستش نگیرم


به تیغم گر کشد دستش نگیرم

وگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر

که پیش دست و بازویت بمیرم
غم گیتی گر از پایم درآرد

بجز ساغر که باشد دستگیرم
برآی ای آفتاب صبح امید

که در دست شب هجران اسیرم
به فریادم رس ای پیر خرابات

به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگیرم
بسوز این خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم






تو در چشم من همچو موجی

تو در چشم من همچو موجی

خروشنده و سرکش و ناشکیبا

که هر لحظه ات می کشاند بسوئی

نسیم هزار آرزوی فریبا

 

تو موجی

تو موجی و دریای حسرت مکانت

پریشان رنگین افق های فردا

نگاه مه آلود دیدگانت

 

تو دائم بخود در ستیزی

تو هرگز نداری سکونی

تو دائم ز خود می گریزی

تو آن ابر آشفته نیلگونی

 

چه می شد خدایا...

چه می شد اگر ساحلی دور بودم؟

شبی با دو بازوی بگشوده خود

تورا می ربودم....تو را می ربودم

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی است؟


در منی و اینهمه ز من جدا

در منی و دیده ات  بسوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

 

غرق عم دلم به سینه می تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر زمن

برکشی تو رخت خویش از این دیار

 

سایه توام بهر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش به جای تو

 

شادی و غم منی بحیرتم

خواهم از تو .... در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه

 

گفتی از تو بگسلم .... دریغ و درد

رشته وفا مگر گسستنی است؟

 بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

 

دیدمت شبی بخواب و سرخوشم

وه.... مگر به خواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه ها بچینمت

 

شعله می کشد  به ظلمت شبم

 آتش کبود دیدگان تو

ره مبند...بلکه ره برم به شوق

در سراچه غم نهان تو

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

همه می پرسند

چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیالچیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری !؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشمای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر و هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در دل ِساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 

نمی دانم چه می خواهم خدایا

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند

از این مردم, که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من, ای دل دیوانه من
که می سوزی ازین بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدارا, بس کن این دیوانگی ها

ماه پیشانو

این متن آهنگ ماه پیشانو از خانم دریا دادور خیلی قشنگه:


گفتمش آهای ماه پیشانو،گفت جون جونم آی جون جونم


گفتمش بگو غنچه گل کو،گفتش لبونم جون جونم آی جون جونوم


گفتمش چرا ماه پیشانو نامهربونی،گفت میخوام بسوزونمت تا قدرم بدونی


گفتمش فدای غمزه گردم،دلخوشم که تورو نومزه کردم


پیش پات میشینوم دو زانو،آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو


گفتمش چرا ماه پیشانو جان تو بلایی،جون جونم آی جون جونم


گفت بلا نگو خرمن گیسوم هست طلایی،جون جونم آی جون جونم


گفتمش برات خونه میسازم از خشت و گل


گفت اگه دوسم داری جان بده تو خونه ی دل


گفتمش فدای غمزه گردم،دلخوشم که تورو نومزه کردم


پیش پات میشینوم دو زانو،آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو


گفتمش بیا ماه پیشانو پیمون ببندیم،طلایی،جون جونم آی جون جونم


گفت باشه ولی قول بده که دائم بخندی،طلایی،جون جونم آی جون جونم


گفتمش دروغ میگی ماه پیشانو تو مستی


گفت که باور کن با تو میمونم تا تو هستی


گفتمش فدای غمزه گردم،دلخوشم که تورو نومزه کردم


پیش پات میشینوم دو زانو،آخ ماه پیشانو جان ماه پیشانو