اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

کسی نمی دانست که خون و آتش عشق گل ھمیشه بھاری است جاودان با من

غزلی در اوج
ته بود خیال تو ھمزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جھان و جان را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ای طراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چھره ات می تافت
به خنده گفتی : تنھا نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب ھای بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شب را یک لحظه نور باران کرد
و در سیاھی سیال آسمان گم شد
توخیره ماندی بر این طلوع نافرجام
ھزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در این غروب رازی ھست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ھا ننشینند مھربان با من
نشستی آنگه شیرین و مھربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ھا که در آن حالت غریب گذشت
ھمه درخشش خورشید بود و بخشش ماه
ھمه تلالو رنگین کمان ترنم جان
ھمه ترانه و پرواز و مستی و آواز
به ه ر نفسدلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ای کبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
شکوفه بود که از شاخه ھا رھا می شد
بنفشه بود که از سنگ ھا بیرون میزد
سپیده بود که از برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
که بی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی دانست
که خون و آتش عشق
گل ھمیشه بھاری است
جاودان با من

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد