اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار


من بی می ناب زیستن نتوانم   بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید   یک جام دگر بگیر و من نتوانم

گفتاراندر زادن ویس از مادر

جهان را رنگ و شکل بیشمارست

خرد را بافرینش کارزارست

 

زمانه بندها داند نهادن

که نتواند خرد آن را گشادن

 

نگر چونین شگفت آمد ازیشان

که چونان خسروى در وى فتادست

 

هوا را در دلش چونان بیاراست

که نازاده عروسى را همى خواست

 

خرد این راز را بر وى بگشاد

که از مادر بلاى وى همى راز

 

چو این دو نامور پیمان بکردند

درستى را به هم سوگند خوردند

 

نگر چنین شگفت آمد ازیشان

کجا بستند بر نابوده پیمان

 

زمانه دستبرد خویش بنمود

شگفتى بر شگفتى بر بیفزود

 

برین پیمان فراوان سال بگذشت

ز دلها یاد این احوال بگذشت

 

درخت خشک بوده تر شد از سر

گل صد برگ و نسرین آمدش بر

 

به پیرى بارور شد شهربانو

تو گفتى در صدف افتاد لولو

 

یکى لولو که چون نُه مه بر آمد

ازو تابنده ماهى دیگر آمد

 

نه مادر بود گفتى مشرقى بود

کزو خورشید تابان روى بنمود

 

یکى دختر که چون آمد ز مادر

شب دیجور را بزدود چون خور

 

که ومه را سخنها بود یکسان

که یارب صورتى باشد بدین سان

 

همه در روى خیره بماندند

به نام او را خجسته ویس خواندند

 

همان ساعت که از مادر فرو زاد

مرُو را مادرش با دایگان داد

 

به خوازان برد او را دایگانش

که آنجا بود جاى و خان و مانش

 

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز

بپرورد آن نیازى را به صد ناز

 

به مشک و عنبر و کافور و سنبل

به آب بید و مُرد و نرگس و گل

 

به خزّ و قاقم و سمور و سنجاب

به زیورهاى نغز و درّ خوشاب

 

به بسترهاى دیبا و حواصل

بپروردش به ناز و کامهء دل

 

خورشها پاک و جان افزاى و نوشین

چو پوششهاى نغز و خوب و رنگین

 

چو قامت بر کشید آن سرو آزاد

که بودش تن زسیم و دل ز پولاد

 

خرد از روى او خیره بماندى

ندانستى که آن بت را چه خواندى

 

گهى گفتى که این باغ بهارست

که در وى لالهاى آبدارست

 

بنفشه زلف و نرگس چشمکانست

چو نسرین عارض و لاله رخانست

 

گهى گفتى که این باغ خزانست

که درسى میوه هاى مهرگانست

 

سیه زلفش انگور به بارست

ز نخ سیب و دو پستانش دونارست

 

گهى گفتى که این گنج شهانست

که در وى آرزوهاى جهانست

 

رخش دیبا و اندمش حریرست

دو زلفش غالیه گیسو عبیرست

 

تنش سیمست و لب یاقوت نابست

همان دندان او درّ خوشابست

 

گهى گفتى که این باغ بهشتست

که یزدانش ز نور خود سرشتست

 

تنش آبست و شیر و مى رخانش

همیدون انگبینست آن لبانش

 

روا بود ار خرد زو خیره گشتى

کجا چشم فلک زو تیره گشتى

 

دو رخسارش بهار دلبرى بود

دو دیدارش هلاک صابرى بود

 

به چهره آفتاب نیکوان بود

به غمزه اوستاد جادوان بود

 

چو شاه روم بود آن روى نیکوش

دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش

 

چو شاه زنگ بودش جعد پیچان

دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان

 

چو ابر تیره زلف تابدارش

به ابر اندر چو زهره گوشوارش

 

ده انگشتى چه ده ماسورهء عاج

به سر هر یکى را فندقى تاج

 

نشانده عقد او را در بر زر

به سان آب بفشرده بر آذر

 

چو ماه نو برو گسترده پروین

چو طوق افگنده اندر سر و سیمین

 

جمال حور بودش طبع جادو

سرین گور بودش چشم آهو

 

لب و زلفینش را دو گونه باران

شکر بار این بدى و مشکبار آن

 

تو گفتى فتنه را کردند صورت

بدان تا دل کند از خلق غارت

 

و یا چرخ فلک هر زیب کش بود

بران بالا و آن رخسار بنمود

 

چنین پرورد او را دایگانش

به پروردن همى بسپرد جانش

 

به دایه بود رامین هم به خوزان

همیدون دایگان بر جانش لرزان

 

به هم بودند آنجا ویس و رامین

چو در یک باغ آذر گون و نسرین

 

به هم رُستند آنجا دو نیازى

به هم بودند روز و شب به بازى

 

که دانست و کرا آمد گمانى

که حکم هر دو چونست آسمانى

 

چه خواهد کرد با ایشان زمانه

در آن کردار چون دارد بهانه

 

هنوز ایشان ز مادرشان نزاده

نه تخم هر دو در بوم او فتاده

 

قضا پردإخته بود از کار ایشان

نبشته یک به یک کردار ایشان

 

قضاى آسمان دیگر نگشتى

به زور و چاره زیشان بر نگشتى

 

چو بر خواند کسى این داستان را

بداند عیبهاى این جهان را

 

نباید سرزنش کردن بدیشان

که راه حکم یزدان بست نتوان

 

 

جهان را رنگ و شکل بیشمارست

خرد را بافرینش کارزارست

 

زمانه بندها داند نهادن

که نتواند خرد آن را گشادن

 

نگر چونین شگفت آمد ازیشان

که چونان خسروى در وى فتادست

 

هوا را در دلش چونان بیاراست

که نازاده عروسى را همى خواست

 

خرد این راز را بر وى بگشاد

که از مادر بلاى وى همى راز

 

چو این دو نامور پیمان بکردند

درستى را به هم سوگند خوردند

 

نگر چنین شگفت آمد ازیشان

کجا بستند بر نابوده پیمان

 

زمانه دستبرد خویش بنمود

شگفتى بر شگفتى بر بیفزود

 

برین پیمان فراوان سال بگذشت

ز دلها یاد این احوال بگذشت

 

درخت خشک بوده تر شد از سر

گل صد برگ و نسرین آمدش بر

 

به پیرى بارور شد شهربانو

تو گفتى در صدف افتاد لولو

 

یکى لولو که چون نُه مه بر آمد

ازو تابنده ماهى دیگر آمد

 

نه مادر بود گفتى مشرقى بود

کزو خورشید تابان روى بنمود

 

یکى دختر که چون آمد ز مادر

شب دیجور را بزدود چون خور

 

که ومه را سخنها بود یکسان

که یارب صورتى باشد بدین سان

 

همه در روى خیره بماندند

به نام او را خجسته ویس خواندند

 

همان ساعت که از مادر فرو زاد

مرُو را مادرش با دایگان داد

 

به خوازان برد او را دایگانش

که آنجا بود جاى و خان و مانش

 

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز

بپرورد آن نیازى را به صد ناز

 

به مشک و عنبر و کافور و سنبل

به آب بید و مُرد و نرگس و گل

 

به خزّ و قاقم و سمور و سنجاب

به زیورهاى نغز و درّ خوشاب

 

به بسترهاى دیبا و حواصل

بپروردش به ناز و کامهء دل

 

خورشها پاک و جان افزاى و نوشین

چو پوششهاى نغز و خوب و رنگین

 

چو قامت بر کشید آن سرو آزاد

که بودش تن زسیم و دل ز پولاد

 

خرد از روى او خیره بماندى

ندانستى که آن بت را چه خواندى

 

گهى گفتى که این باغ بهارست

که در وى لالهاى آبدارست

 

بنفشه زلف و نرگس چشمکانست

چو نسرین عارض و لاله رخانست

 

گهى گفتى که این باغ خزانست

که درسى میوه هاى مهرگانست

 

سیه زلفش انگور به بارست

ز نخ سیب و دو پستانش دونارست

 

گهى گفتى که این گنج شهانست

که در وى آرزوهاى جهانست

 

رخش دیبا و اندمش حریرست

دو زلفش غالیه گیسو عبیرست

 

تنش سیمست و لب یاقوت نابست

همان دندان او درّ خوشابست

 

گهى گفتى که این باغ بهشتست

که یزدانش ز نور خود سرشتست

 

تنش آبست و شیر و مى رخانش

همیدون انگبینست آن لبانش

 

روا بود ار خرد زو خیره گشتى

کجا چشم فلک زو تیره گشتى

 

دو رخسارش بهار دلبرى بود

دو دیدارش هلاک صابرى بود

 

به چهره آفتاب نیکوان بود

به غمزه اوستاد جادوان بود

 

چو شاه روم بود آن روى نیکوش

دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش

 

چو شاه زنگ بودش جعد پیچان

دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان

 

چو ابر تیره زلف تابدارش

به ابر اندر چو زهره گوشوارش

 

ده انگشتى چه ده ماسورهء عاج

به سر هر یکى را فندقى تاج

 

نشانده عقد او را در بر زر

به سان آب بفشرده بر آذر

 

چو ماه نو برو گسترده پروین

چو طوق افگنده اندر سر و سیمین

 

جمال حور بودش طبع جادو

سرین گور بودش چشم آهو

 

لب و زلفینش را دو گونه باران

شکر بار این بدى و مشکبار آن

 

تو گفتى فتنه را کردند صورت

بدان تا دل کند از خلق غارت

 

و یا چرخ فلک هر زیب کش بود

بران بالا و آن رخسار بنمود

 

چنین پرورد او را دایگانش

به پروردن همى بسپرد جانش

 

به دایه بود رامین هم به خوزان

همیدون دایگان بر جانش لرزان

 

به هم بودند آنجا ویس و رامین

چو در یک باغ آذر گون و نسرین

 

به هم رُستند آنجا دو نیازى

به هم بودند روز و شب به بازى

 

که دانست و کرا آمد گمانى

که حکم هر دو چونست آسمانى

 

چه خواهد کرد با ایشان زمانه

در آن کردار چون دارد بهانه

 

هنوز ایشان ز مادرشان نزاده

نه تخم هر دو در بوم او فتاده

 

قضا پردإخته بود از کار ایشان

نبشته یک به یک کردار ایشان

 

قضاى آسمان دیگر نگشتى

به زور و چاره زیشان بر نگشتى

 

چو بر خواند کسى این داستان را

بداند عیبهاى این جهان را

 

نباید سرزنش کردن بدیشان

که راه حکم یزدان بست نتوان

 

 

اندوه پرست


اندوه پرست
 
 
کاش چون پائیز بودم ... کاش چونرپائیز بودم 

کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم 

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد 

آفتاب دیدگانم سرد می شد 

آسمان سینه ام پر درد می شد 

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد 

اشگ هایم همچو باران 

دامنم را رنگ می زد 

وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم 

وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم 

شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی 

در کنارم قلب عاشق شعله می زد 

در شرار آتش دردی نهانی 

نغمه ی من ... 

همچو آوای نسیم پر شکسته 

عطر غم می ریخت بر دل های خسته 

پیش رویم: 

چهره ی تلخ زمستان جوانی. 

پشت سر: 

آشوب تابستان عشقی ناگهانی 

سینه ام: 

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی 

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم





۱مهر


دو تا حیروون من وتو زیر بارون من وتو
دو تا حیروون من وتو من وتو

دو تا حیروون من وتو زیر بارون من وتو
با قدم ها جاده غربتو اندازه زدیم
تو خیابون غریبه حرفای تازه زدیم

دو تا حیروون من وتو زیر بارون من وتو
با قدم ها جاده غربتو اندازه زدیم
تو خیابون غریبه حرفای تازه زدیم
تو
تو
تو
هر دو خسته از زمونه حرفا گفتیم عاشقونه
تو خیابونن غریبه واسه هم شدیم دیوونه

نور چلچراغ مهتاب هر دو حیروون هر دو بی تاب
پر زد از کنار مژگون از چشامون بازی خواب

دو تا حیروون من وتو زیر بارون من وتو
با قدم ها جاده غربتو اندازه زدیم
تو خیابون غریبه حرفای تازه زدیم

منو تو همدیگرو یک شبه پیدا کردیم

توی قلب عاشقمون ولوله بر پا کردیم

منو تو قصه تنهایی رو رسوا کردیم

دنیا رو با چهره خوش بینی آشنا کردیم
من و تو
دو تا حیروون من وتو زیر بارون من وتو
دو تا حیروون من وتو من وتو

دو تا حیروون من وتو زیر بارون من وتو
دو تا حیروون من وتو من وتو
من و تو