اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

♥♥♥♥♥♥ گفتم: چه شاید بهر دل؟ - گفتا: تپیدن ♥♥♥♥♥♥♥

گفتم: چه باید دیده را؟ - گفتا که: دیدن

گفتم: چه شاید بهر دل؟ - گفتا: تپیدن

گفتم: چگونه عاشقان را میشناسی؟

گفت: از نگاه مات و رنگ از رخ پریدن

گفتم که: من گلچینم ای سر تا به پا گل

گفتا: بمان در پای گل تا وقت چیدن!

گفتم: چه باشد «بوسه گاه» زندگی بخش؟

گفتا که: چال «گونه» وقت لب گزیدن!

گفتم: بگو - «زیباتر از زیبا» کدام است؟

گفتا: مرا در خانه ی آئینه دیدن

گفتم: بگو شیرین ترین آسودگی چیست؟

گفتا: به دنبال پریرویان دویدن

گفتم: شعادی سرزد از پیراهنت، گفت:

نور «دو خورشید» است در حال دمیدن

 

مهدی سهیلی

20/4/1351

زیباترین شعرم، نثارت باد ای دوست ♥ زیباترین شعرم، نثار تار مویت

زیباترین شعرم، نثارت باد ای دوست

زیباترین شعرم، نثار تار مویت

زیباترین شعرم، نثار رنگ چشمت

زیباترین شعرم، نثار باغ رویت

زیباترین شعر من، ای ماه!

اشک است، اشک بی دریغ است

اشک است، اشک بی امان است

اشک است، اشک پر خلوص است

اشک است، اشک مهربان است.

هر قطره اشکم لحظه ی بوئیدن تو –

بر «لاله» های سرخ گوشت میچکد نرم

اشکی درخشان، چون ستاره

اشکی که از رخشندگی ها –

بر گوش تو دارد شکوه «گوشواره»

هر قطره اشکم لحظه ی بوسیدن تو –

روی لبانت میخزد، گرم

اشکم به گل های لبت شبنم فشاند

این بوسه های گرم و شیرین –

ما را به مستی می کشاند.

چشمان من لبریز اشک است

در این «بلور اشک» ها «چشم» تو پیداست

چشمی که تابان است مانند ستاره

چشمی که می بندی به مستی –

وا میکنی آنرا به چشم من دوباره.

هر لحظه «کودک وار» از بیتابی خویش –

بر سینه ات سر می گذارم –

الماس اشکم می چکد بر سینه ی تو

میگریم و در اشک من تصویر بندد –

عشق تو و آن حالت دیرینه ی تو.

زیباترین شعر من ای دوست! –

اشک دریغ است

بگذار، دیگر –

جز اشک خود در پای تو شعری نریزم

جز اشک خود در گوش تو شعری نخوانم

در آخرین «دیدار غمناک»

این اشک، شعری پرنیاز است

این اشک، شعری بی کلام است

در شعر اشکم، موج غم، خط پیام است

این اشک از اندوه لبریز –

زیباترین شعر است، اما ناتمام است.

 

مهدی سهیلی

6/7/1351

تا دست او در دست «عشق آلود» من بود - درهای شادی بر رخ ما باز میشد

دلتنگم و از گفته ام، افسوس بارد

حیرانم و از دیده ام، اندوه ریزد

بیتابم و تاب پریشانی ندارم

خاموشم و از سینه ام فریاد خیزد.

در ظاهر «آرام» من طوفان «عشق» است

در «خنده» ی من گریه ی تلخی نشسته است

من در حصار «بخت بدفرجام» اسیرم

از چارسو بر من در امید بسته است

روزی «من و او» «همرهان» شاد بودیم

آوای ما هر سو «طنین انداز» میشد

تا دست او در دست «عشق آلود» من بود

درهای شادی بر رخ ما باز میشد

در «کوره راه» زندگی گم کردم او را

در خود نمی بینم توان جستجوئی

میخوانم او را با صدائی ضجه آلود

اما جوابی بر نمیخیزد ز سوئی

او شمع گرم و روشن شب های من بود

یک لحظه غافل ماندم و آن شمع، افسرد

من زنده بودم زنده ی عشقی خدائی

بی او چه سود از «زندگی» چون عشق من «مرد»

 

مهدی سهیلی

7/7/1351

وفادار تو بودم تا نفس بود

وفادار تو بودم تا نفس بود
دریغا ھمنشینت خار و خس بود
دلم را بازگردان
ھمین جان سوختن بس بود بس بود

ندانم عاشقم مستم چه ھستم ؟

درون سینه آھی سر دارم
رخی پژمرده رنگی زرد دارم
ندانم عاشقم مستم چه ھستم ؟
ھمی دانم دلی پر درد دارم

مرا از یاد برد آخر ولی من بجز او عالمی را بردم از یاد

سیه چشمی به کار عشق استاد
درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد

گل امید من امشب شکفته در بر من

وا ھوای بھار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خودش به جان ھم افتاده اند آتشو آب
فرشته روی من ای آفتاب صبح بھار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب
به جام ھستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم از این جھان خراب

صفای خاطر دل ھا ز درد است- دل بی درد ھمچون گور سرد است

دلا شب ھا نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در ھوای آشنایی
دلی خواھم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
بھم زن در دل شب ھای و ھو کن
و گر یاری فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنھان در گلو کن
صفای خاطر دل ھا ز درد است
دل بی درد ھمچون گور سرد است


راز


آب از دیار دریا
با مھر مادرانه
اھنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چھره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را ھلاک می کرد

برق چشمان تو ھمچون آفتاب- می درخشد بر رخ فردای من

بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پھنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب
از کبود آسمان ھای روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرھا باران نور
می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ھا
تیرگی سر می شکد از بام و در
شھر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده مھتاب را
ماه می ریزد درون جام شب
نیمه شب ابری به پھنای سپھر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شب ھای سرد
ای امید نا امیدی ھای من
برق چشمان تو ھمچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من

ای خدا کاری نکن یادش بره ---که یه ماهی این پایین منتظره

ما دو تا ماهی بودیم توی دریای کبود
خالی از اشک های شور از غم بود و نبود
پولکامون رنگارنگ روزامون خوب و قشنگ
آسمونمون یکی خونمون یه قلوه سنگ

خنده مون موجا رو تا ابرا می برد
وقتی دلگیر بودم اون غصه می خورد
تورهای ماهیگیرا وا نمی شد
عاشقی تو دریا تنها نمی شد
خوابمون مثل صدف پر مروارید نور
پر شد این قصه ی ما توی دریاهای دور

همیشه توک می زدیم به حبابهای درشت
تا که مرغ ماهیخوار اومد و جفتمو کشت
دلش آتیش بگیره دل اون خونه خراب
دیگه نوبت منه سایه اش افتاده رو آب

بعد ما نوبت جفتای دیگه ست
روز مرگ زشت دلهای دیگه ست
ای خدا کاری نکن یادش بره
که یه ماهی این پایین منتظره

نمی خوام تنها باشم
ماهی دریا باشم
دوست دارم که بعداز این
توی قصه ها باشم

شبی پر کن از بوسه ھا ساغرم

شبی پر کن از بوسه ھا ساغرم
به نرمی بیا ھمچون جان در برم
تنم را بسوزان در آغوش خویشتن
فردا نیابند خاکسترم

رسید آن دم که بگشایی پرم را

لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد
رسید آن دم که بگشایی پرم را

بوسه

به امید نگاھت ایستادن
به روی شانه ھایت سر نھادن
خوشتر از این آرزویی است
دھان کوچکت را بوسه دادن

می خواھم در آغوشت بمیرم

برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواھم در آغوشت بگیرم
که می خواھم در آغوشت بمیرم

درخشیدی چو می در جام جانم

شکفتی ھمچو گل در بازوانم
درخشیدی چو می در جام جانم
به بال نغمه آن چشم وحشی
کشاندی تا بھشت جاودانم

ھمه ذرات جان پیوسته با اوست

ھمه ذرات جان پیوسته با دوست
ھمه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟

تا مرگ نیامدست برخیزم- در دامن زندگی بیاویزم

در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم ز جا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریزا
خواھم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با ھراس می نوشم
آن دور در آن دیار ھول انگیز
بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نھاده کژدمھا
بازیچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نیمه شب که تنھا مرگ
بنشسته به روی دخمه ھا بیدار
ومانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواھد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردناک خواھد شد
ای رھگذران وادی ھستی
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
ھر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما این است
ده روزه عمر با ھمه تلخی
انصاف اگر دھیم شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم
من تشنه این ھوای جان بخشم
دیوانه این بھار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم

دل من دیر زمانی است که می پندارد

دل من دیر زمانی است که می پندارد

دوستی نیز گلی است

مثل نیلوفر و ناز

ساقه ترد ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد

جان این ساقه نازک را

دانسته

بیازارد

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار

هر سخن هر رفتار

دانه هایی است که می افشانیم

برگ وباری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش مهر است

گر بدان گونه بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دل های به هم پیوستست

تا در آن دوست نباشد همه درها بستست

در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جان دلها مان را

مالامال از یاری و غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند

شادی روی تو

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

عطر افشان

گل باران باد

تو ھم روزی اگر پرسی ز حالم- لب بامت ز حال دل بنالم- وگر پروا کنم بر من نگی

امروز  وبلاگ یک از دوستان را می خوندم که  یکی از یادداشت هاش  بیش از اندازه برایم جالب بوده و خواستم اینجا بیارم که شما هم بی نصیب نباشین:

متن زیر از وبلاگ http://www.diare-khashm.mihanblog.com برداشت شده است.


"بسیجی نام جانوری پشمالو و دوپا از راسته‌ی ساندیس خواران می‌باشد که در اواخر قرن چهارده هجری در فلات ایران می‌زیسته‌ است. بسیجی‌ها مفت‌خورترین جانوران خشکی بوده‌اند. قـــوت اصلی آنان ساندیس و کیک بوده که اغلب از محل پایگاه بسیج مسجد محلات، آن را تهیه می‌نموده‌اند. ترشح زیاد عرق بدبو و جوراب بو گندو از مشخصات این جانوران بوده ‌ است . سنگین‌ترین نوع این گونه از این جانوران نامتعادل ،از نوع فیروزآبادی بوده که محققان وزن وی را ۲ تُن تـخمین زده‌اند"


با تشکر از مسئول بلاگ دیار خشم



ستاره گم شد و خورشید سر زد

پرستویی به بام خانه پر زد
در آن صبحم ضفای آرزویی
شب اندیشه را رنگ سحر زد
پرستو باشیم و از دام این خاک
گشایم پر به سوی بام افلاک
ز چشم انداز بی پایان گردون
در آویزم به دنیایی طربناک
پرستو باشم و از بام ھستی
بخوانم نغمه ھای شوق و مستی
سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و آزادی پرستی
پرستو باشم از بامی به بامی
صفای صبح را گویم سلامی
بھاران را برم ھر جا نویدی
جوانان را دھم ھر سو پیامی
تو ھم روزی اگر پرسی ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا کنم بر من نگیری
که می ترسم زنی سنگی به بالم