اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

تا مرگ نیامدست برخیزم- در دامن زندگی بیاویزم

در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم ز جا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریزا
خواھم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با ھراس می نوشم
آن دور در آن دیار ھول انگیز
بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نھاده کژدمھا
بازیچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نیمه شب که تنھا مرگ
بنشسته به روی دخمه ھا بیدار
ومانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواھد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردناک خواھد شد
ای رھگذران وادی ھستی
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
ھر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما این است
ده روزه عمر با ھمه تلخی
انصاف اگر دھیم شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم
من تشنه این ھوای جان بخشم
دیوانه این بھار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد