اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد

چنان آمد که روزى شاه شاهان

که خواندندش همى موبد منیکان

 

بدین آن سیمین تن سروِ روان را

بت خندان و ماه بانوان را

 

به تنهایى مرُو را پیش خود خواند

به سان ماه نو بر گاه بنشاند

 

به رنگ روى آن حور پرى زاد

گل صد برگ یک دسته بدو داد

 

به ناز و خنده و بازى و خوشّى

بدو گفت اى همه خوبى و گشّى

 

به گیتى کام راندن با تو نیکوست

تو بایى در برم یا جفت یا دوست

 

که من دارم ترا با جان برابر

کنم در دست تو شادى سراسر

 

همیشه پیش تو باشم به فرمان

چو پیش من به فرمانست کیهان

 

ترا از هر چه دارم بر گزینیم

به چشم دوستى جز تو نبینم

 

که کام تو زیم با تو همه سال

ببخشایم به تو جان و دل و مال

 

اگر با روى تو باشم شب و روز

شب من روز باشد روزْ نوروز

 

چو از شاه این سخن بشنید شهرو

به ناز او را جوابى داد نیکو

 

بدو گفت اى جهان کامگارى

چرا بر من همى افسوس دارى

 

نه آنم من که یار و شوى جویم

کجا من نه سزاى یار و شویم

 

نگویى چون کنم با شوى پیوند

ازان پس کز من آمد چند فرزند

 

همه گردان و سالاران و شاهان

هنرمندان و دلخواهان و ماهان

 

ازیشان مهترین آزاده ویرو

که بیش از پیل دارد سهم و نیرو

 

ندیدى تو مرا روز جوانى

میان کام و ناز و شادمانى

 

سهى بر رسته همچون سرو آزاد

همى برد از دو زلفم بویهاباد

 

ز عمر خویش بودم در بهاران

چو شاخ سرخ بید از جویباران

 

همى گم کرد از دیدار من راه

به روز پاک خورشید و به شب ماه

 

بسا رویا که از من رفت آبش

بسا چشما که از من رفت خوابش

 

اگر بگذشتمى یک روز در کوى

بدى آن کوى تا سالى سمن بوى

 

جمالم خسروان را بنده کردى

نسیمم مردگان را زنده کردى

 

کنون عمرم به پاییزان رسیدست

بهار نیکوى از من رمیدست

 

زمانه زرد گل بر روى من ریخت

همان مشکم به کافور اندر آمیخت

 

روزیم آب خوبى را جدا کرد

بلورین سرو قدّم را دوتا کرد

 

هر آن پیرى که بُرنایى نماید

جهانش ننگ و و رسوایى فزاید

 

چو کارى بینى از من ناسزاوار

به رشتى هم به چشم تو شوم خوار

 

چو بشنید این سخن موبد منیکان

بدو گفت اى سخنگو ماه تابان

 

همیشه شادکام و شادمان باد

هر آن مادر که همچون تو پرى زاد

 

دهان پر نوش بادا مادرت را

که زاد این سرو بالا پیکرت را

 

زمینى کاو ترا پرورد خوش باد

درو مردم همیشه شاد و گش باد

 

چو در پیرى بدین سان دلستانى

چگونه بوده اى روز جوانى

 

گلت چون نیم پزمرده چنینست

سزاوار هزاران آفرینست

 

به گاه تازگى چون فتنه بودست

دل آزاد مردان چون ربودست

 

کنون گر تو نباشى جفت ویارم

نیارایى به شادى روزگارم

 

ز تخم خویش یک دختر به من ده

به کام دل صنوبر با سمن به

 

کجاچون تخم باشد بى گمان بر

بود دخت تو مثل تو سمن بر

 

به نیکى و به شادى در فزایم

که باشد آفتاب اندر سرایم

 

چو یابم آفتاب مهربانى

نخواهم آفتاب آسمانى

 

به پاسخ گفت شهرو شهریارا

ز دامادیت بهتر چیست ما را

 

مرا گر بودى اندر پرده دختر

کنون روشن شدى کارم زاختر

 

به جان تو که من دختر ندارم

و گر دارم چگونه پیش نارم

 

نزادم تا کنون دختر وزین پس

اگر زایم تویى داماد من بس

 

به شوهر بود شهر را یکى شاه

بزرگ و نامور از کضور ماه

 

شده پیر و بفسرده ورا تن

به نام نیکیش خواندند قارن

 

چو با جفت عنین خویش پیوست

چو شاخ خشک گشته سرو او پست

 

چو شهرو خورد پیش شاه سوگند

بدین پیمان دل شه گشت خرسند

 

سخن گفتند ازین پیمان فراوان

به هم دادند هر دو دست پیمان

 

گلاب و مشک را در هم سرشتند

وزو بر پرنیان عهدى نبشتند

 

که شهرو گر یکى دختر بزاید

به گیتى جز شهنشه را نشاید

 

نگر تا در چه سختى او فتادند

که نازاده عروسى را بدادند

 

 

بگو بخوابن همه اهل دنیا هنوز یک نیمه مونده از شب ما



بیا کنارم سرو ناز بی تاب

بیا کنارم زیر طاق مهتاب
عطش ببازیم به نسیم دریا
غزل برقصیم تا طلوع فردا
بیا کنارم ساقه ی بهاره
رو فرش برگ و پولک ستاره
خمار شعرم می شکنه پیش تو
عجب شرابی نفس تو داره
گل بهارم در انتظارم ،حریق سبزی بیاد کنارم
تن حریرت جوی عطر جاری
صدای گرمت غیرت قناری
بذار بگیرم مثل تور دریا
تو رو در آغوش ، ماهی فراری

بیا کنارم سرو ناز بی تاب
بیا کنارم زیر طاق مهتاب
عطش ببازیم به نسیم دریا
غزل برقصیم تا طلوع فردا
گل بهارم در انتظارم ،حریق سبزی بیاد کنارم
اگه بدونن ابر و باد و بارون
چه دلنوازه این شب مهربون
هجوم می آرن روی چرت کوچه
صدای شهر رو می برن آسمون
غروب گذشت و شب رسید به نیمه
تب تو می خواد گل سرخ هیمه
بگو بخوابن همه اهل دنیا
هنوز یک نیمه مونده از شب ما


گل بهارم در انتظارم ،حریق سبزی بیاد کنارم

گل بهارم در انتظارم ،حریق سبزی بیاد کنارم

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم



دنیای این روزای من

همقد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که

دنیا فراموشم شده

 

دنیای این روزای من

درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا میکنیم

دنیا عجب جایی شده

 

هر شب تو رویای خودم

آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو

با شمع روشن می کنم

 

هر شب تو رویای خودم

آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو

با شمع روشن می کنم

 

در حسرت فردای تو

تقویممو پر می کنم

هر روز این تنهاییو

فردا تصور می کنم

 

همسنگ این روزای من

حتی شبم تاریک نیست

اینجا بجز دوری تو

چیزی به من نزدیک نیست

 

هر شب تو رویای خودم

آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو

با شمع روشن می کنم

 

هر شب تو رویای خودم

آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو

با شمع روشن می کنم

ویس و رامین ۱

آغاز داستان ویس و رامین:


نوشته یافتم اندر سمرها

ز گفت راویان اندر خبرها

 

که بود اندر زمانه شهریارى

به شاهى کامگارى بختیارى

 

همه شاهان مو را بنده بودند

ز بهر او به گیتى زنده بودند

 

نوشته یافتم اندر سمرها

ز گفت راویان خبرها

 

به پایه بهتراز گردنده گردون

به مال افزونتر از کسرى و قارون

 

گه بخشش چو ابر نوبهارى

گه کوشش چو شیر مرغزارى

 

به بزم اندر چو خورشید درفشان

به رزم از پیل و از شیران سرافشان

 

شده کیوان ز هفتم چرخ یارش

به کام نیکخواهان کرده کارش


ز هشتم چرخ هرمزد خجسته

وزیرش بود دل در مهر بسته

 

سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام

که تا ایّام را پیشش کند رام

 

جهان افروز مهر از چرخ رابع

به هر کارى بدى اورا متابع

 

شده ناهید رخشانش پرستار

چو روز روشنش کرده شب تار

 

دبیر او شده تیر جهنده

ازین شد امر و نهى او رونده

 

به مهرش دل مهر تابان

به کین دشمنان او شتابان

 

شده رایش به تگ بر ماه گردون

شد همت ز مهر و ماهش افزون

 

جهان یکسر شده او را مسخر

ز حدّ باختر تا حدّ خاور

 

جهان اش نام کرده شاه موبد

که هم موبد بُد و هم بخرد رد

 

همیشه روزگارش بود نوروز

به هر کارى همیشه بود پیروز

 

همه ساله به جشن اندر نشستى

چو یکساعت دلش بر غم نخستى

 

همیشه کار او مى بود ساغر

ز شادى فربه از اندوه لاغر

 

یکى جشن نو آیین کرده بد شاه

که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه

 

نشسته پیشش اندر سر فرازان

به بخت شاه یکسر شاد و نازان

 

چه خرّم جشن بود اندر بهاران

به جشن اندر سراسر نامداران

 

زهر شهرى سپهدارى و شاهى

زهر مرزى پرى رویىّ و ماهى

 

گزیده هر چه در ایران بزرگان

از آذربایگان وز رىّ و گرگان

 

همیدون از خراسان و کهستان

ز شیراز و صفاهان و دهستان

 

چو بهرام و رهام اردبیلى

گشسپ دیلمى شاپور گیلى

 

چو کشمیریل و چون نامى آذین

چو ویروى دلیر و گرد رامین

 

چو زرد آن رازدار شاه کشور

مرو را هم وزیر و هم برادر

 

نشسته در میان مهتران شاه

چنان کاندر میان اختران ماه

 

به سر بر افسر کشور گشایان

به تن بر زیور مهتر خدایان

 

ز دیدارش دمنده روشنایى

چو خورشید جهان فرّ خدایى

 

به پیش اندر نشسته جنگجویان

ز بالا ایستاده ماهرویان

 

بزرگان مثل شیران شکارى

بثان چون آهوان مرغزارى

 

نه آهو مى رمید از دیدن شیر

نه شیر تند گشت از دیدنش سیر

 

قدح پر باده گردان در میان شان

چنان کاندر منازل ماه رخشان

 

همى بارید گلبرگ از درختان

چو باران درم بر نیکبختان

 

چو ابرى بسته دود مُشک سوزان

به رنگ و بوى زلف دلفروزان

 

ز یکسو مطربان نالنده بر مل

دگر سو بلبلان نالنده بر گل

 

نکوتر کرده مى نوشین لبان را

چو خوشتر کرده بلبل مطربان را

 

به روى دوست بر دو گونه لاله

بتان را از نکویى وز پیاله

 

اگر چه بود بزم شاه خرم

دگر بزمان نبود از بزم او کم

 

کجا در باغ و راغ و جویباران

ز جام مى همى بارید باران

 

همه کس رفته از خانه به صحرا

برون برده همه ساز تماشا

 

ز هر باغى و هر راغى و رودى

به گوش آمد دگر گونه سرودى

 

زمین از بس گل و سبزه چنان بود

که گفتى پر ستاره آسمان بود

 

ز لاله هر کسى را بر سر افسر

ز باده هر یکى را بر کف اخگر

 

گروهى در نشاط و اسپ تازى

گروهى در سماع و پاى بازى

 

گروهى مى خوران در بوستانى

گروهى گل چنان در گلستانى

 

گروهى بر کنار رود بارى

گروهى در میان لاله زارى

 

بدانجا رفته هر کس خرمى را

چو دیبا کرده ک یمخت زمى را

 

شهنشه نیز هم رفته بدین کار

به زینهاو زیورهاى شهوار

 

به پشت ژنده پیلى کوه پیکر

گرفته کوه را در زرّ و گوهر

 

به گودش زنده پیلان ستوده

به پرخاش و دلیرى آه

 

ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا

اگر دریا روان گردد به صحرا

 

به پیش اندر دونده بادپایان

سم پولادشان پولاد سایان

 

پس پشتش بسى مهد و عمارى

بدو در ماهرویان حصارى

 

به زیر بار تازى استرانش

غمى گشته ز بار گوهرانش

 

ز هر کوهى گرانتر بود رختش

ز هر کاهى سبکتر بود تختش

 

به چندان خواسته مجلس بیارست

نماندش ذرّه اى آنگه که بر خاست

 

همه بخشیده بود و بر فشانده

بخورد و داد کام خویش رانده

 

چنین بر خور ز گیتى گر توانى

چنین بخش و چنین کن زندگانى

 

کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد

همان بهتر که باشى راد و دلشان

 

بدین سان بود یک هفته شهنشاه

به شادى و به رامش گاه و بیگاه

 

پتى رویان گیتى هامواره

شده بر بزمگاه او نظاره

 

چو شهرو ماه دخت از ماه آباد

چو آذربادگانى سرو آزاد

 

ز گرگان آبنوش ماه پیکر

همیدون از دهستان ناز دلبر

 

ز رى دینار گیس و هم زرین گیس

ز بوم کوه شیرین و فرنگیس

 

ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید

خجسته آب ناز و آب ناهید

 

به گوهر هر دوان دخت دبیران

گلاب و یاسمن دخت وزیران

 

دو جادو چشم چون گلبوى و مینوى

سرشته از گل و مى هر دو را روى

 

ز ساوه نامور دخت کنارنگ

کزو بردى بهاران خوشى و رنگ

 

همیدون ناز و آذرگون و گلگون

به رخ چون برف و بروى ریخته خون

 

سهى نام و سهى بالا زن شاه

تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه

 

شکر لب نوش از بوم هماور

سمن رنگ و سمن بوى و سمن بر

 

ازین هر ماهرویى را هزاران

به گرد اندر نگارین پرستاران

 

بنان چین و ترک و روم و بربر

بنفشه زلف و گل روى و سمن بر

 

به بالا هر یکى چون سرو آزار

به جعد زلف همچون مورد و شمشاد

 

یکایک را ز زرّ ناب و گوهر

کمرها بر میان و تاج بر سر

 

ز چندان دلبران و دلنوازان

به رنگ و خوى طاو و سان و بازان

 

به دیده چون گوزن رودبارى

شکارى دیده شان شیر شکارى

 

نکوتر بود و خوشتر شهربانو

به چشم و لب روان را درد و دارو

 

به بالا سرو و بار سرو خورشید

به لب یا قوت و در یاقوت ناهید

 

رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا

دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا

 

لبان از شکر و دندان ز گوهر

سخن چون فوهر آلوده به شکر

 

دو زلف عنبرین از تاب و از خم

چو زنجیر و زره افتاده در هم

 

دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ

تو گفتى هست جادویى به نیرنگ

 

ز مشک موى او مر غول پنجاه

فرو هشته ز فرقش تا کمرگان

 

ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج

ز سیم آویخته گسترده بر عاج

 

کجا بنشست ماه بانوان بود

کجا بگذشت شمشاد روان بود

 

زمین دیبا شده از رنگ رویش

هوا مشکین شده از بوى مویش

 

زرنگ روى گل بر خاک ریزان

ز ناب موى عنبر باد بیزان

 

هم از رویش خجل باد بهارى

هم از مویش خجل عود قمارى

 

چو گوهر پاک و بى آهو و در خور

و لیک آراسته گوهر به زیور

 

برو زیباتر آمد زرّ و دیبا

که بى آن هر دوان خود بود زیبا

 

 

I know I can’t survive Another night away from you


I surrender


There’s so much life I’ve left to live
And this fire’s burning still
When I watch you look at me
I think I could find the will
To stand for every dream
And forsake the solid ground
And give up this fear within
Of what would happen if they ever knew
I’m in love with you

’cause I’d surrender everything
To feel the chance to live again
I reach to you
I know you can feel it to
We’d make it through
A thousand dreams I still believe
I’d make you give them all to me
I’d hold you in my arms and never let go
I surrender

I know I can’t survive
Another night away from you
You’re the reason I go on
And now I need to live the truth
Right now, there’s no better time
From this fear I will break free
And I’ll live again with love
And no the they can’t take that away from me
And they will see...

’cause I’d surrender everything
To feel the chance to live again
I reach to you
I know you can feel it too
We’d make it through
A thousand dreams I still believe
I’d make you give them all to me
I’d hold you in my arms and never let go
I surrender

Every night’s getting longer
And this fire is getting stronger, babe
I’ll swallow my pride and I’ll be alive
Did you hear my call
I surrender all

’cause I’d surrender everything
To feel the chance to live again
I reach to you
I know you can feel it too
We’d make it through
A thousand dreams I still believe
I’d make you give them all to me
I’d hold you in my arms and never let go
I surrender

Right here, right now
I give my life to live again
I’ll break free, take me
My everything I surrender all to you

Right here, right now
I give my life to live again
I break free, take me
My everything I surrender all to you

گل مھر تو در دل و جان گل بی خزان

گلی را که دیروز
به دیدار من ھدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
ھمه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
ھوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد
صفای تو اما گلی پایدار است
بھشتی ھمیشه بھار است
گل مھر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل تا که من زنده ام ماندگار است

ساقی نامه ۲


به یک قطره آبم ز سر در گذشت
به یک آه بیمار ما درگذشت


چشی گر از آن باده کوکو زنی
شدی چون از آن مست هوهو زنی


دماغم ز میخانه بوئی شنید
حذر کن که دیوانه هوئی شنید


بگیرید زنجیرم ای دوستان
که پیلم کند یاد هندوستان


دماغم پریشان شد از بوی می
فرو نایدم سر به کاوس و کی


پریشان دماغیم ساقی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست


بزن هر قدر خواهیم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر


مئی را که باشد در او این صفت
نباشد به غیر از می معرفت


تو در حلقة می پرستان درآ
که چیزی نبینی بغیر از خدا


کنی خاک میخانه گر توتیا
ببینی خدا را به چشم خدا


به میخانه آ و صفا را ببین
ببین خویش را و خدا را ببین


بیا تا به ساقی کنیم اتّفاق
درونها مصفّی کنیم از نفاق


چو مستان به هم مهربانی کنیم
دمی بی ریا زندگانی کنیم


بگیریم یک دم چو باران به هم
که اینک فتادیم یاران به هم


مغنّی! سحر شد خروشی برآر

ز خامانِ افسرده جوشی برآر



که افسردة صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم


بیا تا سری در سر خم کنیم
من و تو ، تو و من همه گم کنیم


سرم در سر می پرستانِ مست
که جز می فراموش شان هر چه هست


فزون از دو عالم تو در عالمی
بدین سان چرا کوتهیّ و کمی


چه افسرده ای رنگ رندان بگیر
چرا مرده ای آب حیوان بگیر


از این دین به دنیا فروشان مباش
بجز بنده باده نوشان مباش


چه درمانده دلق و سجّاده ای
مکش بار محنت بکش باده ای


مکن قصّه زاهدان هیچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش


حدیث فقیهان برِ ما مکن
زقطره سخن پیش دریا مکن


که نور یقین از دلم جوش زد
جنون آمد و بر صف هوش زد


قلم بشکن و دور افکن سَبَق
بشویان کتاب و بسوزان ورق


که گفته که چندین ورق را ببین
ورق را بگردان و حقّ را ببین


تعالی اللَهْ از جلوه آفتاب

که بر جملگی تافت چون آفتاب



بدین جلوه از جا نرفتی چه ای
تو سنگی کلوخی جمادی چه ای


صبوح است ساقی برو می بیار
فتوح است مطرب دف و نی بیار


نماز ارنه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی


رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تو در آتش افتاده ای ما در آب


ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه
بیابی اگر لذّت اشک و آه


همه مستی و شور و حالیم ما
ز تو چون همه قیل و قالیم ما


دگر طعنه باده بر ما مزن
که صد مار زن بهتر از طعنه زن


به مسجد رو و قتل و غارت ببین
به میخانه آ و طهارت ببین


به میخانه آ و حضوری بکن
سیه کاسه ای کسب نوری بکن


چو من گر از آن باده بی من شوی
به گلخن در آ ن رشگ گلشن شوی


چه آب است کآتش به جان افکند
که گر پیر نوشد جوان افکند

ساقی نامه 1

شعر ساقی نامه:


الهی به مستان میخانه ات

به عقل آفرینان دیوانه ات


الهی به آنانکه در تو گُمند
نهان از د ل و دیده مردمند


به دریاکش لُجّه کبریا
که آمد به شأنش فرود إنّما


به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر ، به شاه نجف


به نور دل صبح خیزان عشق
ز شاد ی به اندُه گریزان عشق


به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه د ل


به ان
ده دل پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر

 

کز آن خوبرو،چشم بد دور باد

غلط دور گفتم که خود کور باد

 
به مستان افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ در اشتُلم


به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام و سحر را فتوح

که خاکم گِل از آ ب انگور کن

سراپای من آتش طور کن


خدا را به جان خراباتیان
کزین تهمتِ هستی ام وا رهان


به میخانة وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده


که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم

 

بیا ساقیا می به گردش در آر

که دلگیرم از گردش روزگار


مِی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو


از آ ن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند


از آ ن می که چون عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ

 


از آ ن می که گر شب ببیند به خواب
به شب سر زند از دلِ آفتاب

 


از آن می که گر عکسش افتد به جان
تواند در آن دید حق را عیان

از آن می که چون شیشه بر لب زند

لب شیشه تبخاله از تب زند

 

از آن می که گر عکسش افتد به آب

بر آن آب تبخاله افتد حباب

 

از آن می که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو

 

از آن می که در خم چو گیرد قرار

برآرد خم آتش ز دل همچو نار


می صاف ز الودگیِّ بشر
مبدّل به خیر اندر او جمله شر


می معنی افروز و صورت گداز
می گشته معجون راز و نیاز

 

از آن آب،کاتش به جان افکند

اگر پیر باشد جوان افکند

 

می را کز و جسم جانی کند

به باده ،زمین آسمانی کند


می از منیّ و توئی گشته پاک
شود جان،چکد قطره ای گر به خاک

 

ادامه دارد...

مرا ببوس مرا ببوس

مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدا نگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت

در میان توفان
هم پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمه شبها
دارم با یارم پیمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها آه
شب سیه سفر کنم
ز تیره ره گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن

مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت

دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
درپیش تو میمانم
تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من

مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت

کنار تو ھر لحظه گویم به خویش که خوشبختی بی کران با من است

تو را دارم ای گل جھان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مھر
بھاری پر از ارغوان با من است
کنار تو ھر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از ھر غمی
چو بینم که مھرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکرخنده آن دھان با من است

ای جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه در چشمه کدام تبسم بشویمت

تنھا نگاه بود و تبسم میان ما
تنھا نگاه بود و تبسم
اما نه
گاھی که از تب ھیجان ھا
بی تاب می شدیم
گاھی که قلبھامان
می کوفت سھمگین
گاھی که سینه ھامان
چون کوھره میگداخت
دست تو بود و دست من این دوستان پاک
کز شوق سر به دامن ھم میگذاشتند
وز این پل بزرگ
پیوند دست ھا
دلھای ما به خلوت ھم راه داشتند
یک بار نیز
یادت اگر باشد
وقتی تو راھی سفری بودی
یک لحظه وای تنھا یک لحظه
سر روی شانه ھای ھم آوردیم
با ھم گریستیم
تنھا نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم
ای سرکشیده از صدف سالھای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزھای خوب
تو آفتاب بودی
بخشنده پاک گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب که از ھم جدا شدیم
شب را شناختیم
در جلگه غریب و غمآلود سرنوشت
زیر سم سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله شفق ھا
غمگین گداختیم
جز یاد آن نگاه تبسم
مانند موج ریخت بھم ھرچه ساختیم
ما پاک سوختیم
ما پاک باختیم
ای سرکشیده از صدف سالھای پیش
ای بازگشته ای خطا رفته
با من بگو حکایت خود تا بکوبمت
اکنون من و توایم و ھمان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه
آن دست ھای گرم
آن قلبھای پاک
وان رازھای مھر که بین من و تو بود
ماگرچه در کنار ھم اینک نشسته ایم
بار دیگر به چھره ھمچشم بسته ایم
دوریم ھر دو دور
با آتش نھفته به دلھای بیگناه
تا جاودان صبور
ای آتش شکفته اگر او دوباره رفت
در سینه کدام محبت بجویمت
ای جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه
در چشمه کدام تبسم بشویمت

با بوسه‌ای گرمی به او دادم با لبهای چون قند بر رویم زد لبخند

شب بود بیابان بود زمستان بود

بوران بود سرمای فراوان بود
یارم در آغوشم هراسان بود
از سردی افسرده و بی‌جان بود

از بهر آن سیمین بر خوشگل
از جسم و جان خود بودم غافل
می کوشیدم بهرش از جان و دل
میبردمش با خود سوی منزل

گیسویش  از باد و باران گشته آشفته
در مویش  گویی مروارید غلتان خفته
طی شد راه دشوار
آخر بر من و یار
با بوسه‌ای گرمی به او دادم
با لبهای چون قند
بر رویم زد لبخند

برد آن همه رنج و غم از یادم



گیسویش  از باد و باران گشته آشفته
در مویش  گویی مروارید غلتان خفته


شب بود بیابان بود زمستان بود

بوران بود سرمای فراوان بود
یارم در آغوشم هراسان بود

از سردی افسرده و بی‌جان بود


از بهر آن سیمین بر خوشگل
از جسم و جان خود بودم غافل
می کوشیدم بهرش از جان و دل
میبردمش با خود سوی منزل

گیسویش  از باد و باران گشته آشفته
در مویش  گویی مروارید غلتان خفته
طی شد راه دشوار
آخر بر من و یار
با بوسه‌ای گرمی به او دادم
با لبهای چون قند
بر رویم زد لبخند

برد آن همه رنج و غم از یادم


گیسویش  از باد و باران گشته آشفته

در مویش  گویی مروارید غلتان خفته


شب بود بیابان بود زمستان بود

بوران بود سرمای فراوان بود
یارم در آغوشم هراسان بود

از سردی افسرده و بی‌جان بود


از بهر آن سیمین بر خوشگل
از جسم و جان خود بودم غافل
می کوشیدم بهرش از جان و دل
میبردمش با خود سوی منزل

ای به دل آشنا تا که هستم بیا وای من اگر نیایی

ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
اینچنین به طوفان تن مرا سپردی
ای که مهر باطل زدی به دفتر من
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من

بعد تو نیامد چه ها که بر سر من
ای خدای عالم چگونه باورم بود
آن که روزگاری پناه و یاورم من بود
سایه اش نماند همیشه بر سر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من

زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها
ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام

رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها
ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی
ای خدای عالم چگونه باورم بود
آن که روزگاری پناه و یاورم من بود
سایه اش نماند همیشه بر سر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها
ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام

رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها
ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی...

تو را می خواهم ای افسونگر من

شاعرش خودمم


تو را می خواهم ای افسونگر من

تو را می خواهم ای آرامش من

 

تویی که در جهانی سرد و تاریک

به من گرمای عشق ،هدیه دادی

 

تویی که  جان من با جانت آمیخت

روانم ، هستیم در پای تو ریخت

 

ز گرمای لبان آتشینت

ز مهر بوسه های دلنشینت

 

من زمن بیگانه گشتم

با تو امیختم، مستانه گشتم


هنوز دیوونشم من اسیر دل تو دستاش



به من امشب ای ساقی بده می دریا دریا

اونقدر امشب مستم کن که بشم دور از دنیا
بده جامی ای ساقی که بسازم با دردام

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه


هنوز دیوونشم من اسیر دل تو دستاش

عزیزم اونه اما غریبم من تو دنیاش
آخ که دیگه یادش نیست که میگفت دلدارم باش

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه


به من امشب ای ساقی بده می دریا دریا
اونقدر امشب مستم کن که بشم دور از دنیا
بده جامی ای ساقی که بسازم با دردام


ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه

ساقی ساقی ای ساقی باز مستم و دیوونه

غم عشق و رسواییم دیگه از کی پنهونه


بازو به دور گردنم از مھر حلقه کن

عشق من

بازو به دور گردنم از مھر حلقه کن

بر آسمان بپاش شراب نگاه را
بگذار از دریچه چشم تو بنگرم
لبخند ماه را

روزگاری است که خوبی خفته است

قفسی باید ساخت
ھرچه در دنیا گنجشک و قناری ھست
با پرستوھا
و کبوترھا
ھمه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترھا
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ھا خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و ھیاھوی قناری ھا
خواب جت ھا را آشفته است
غزل حافظ را می خواندم
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصیت می کرد
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پرده اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
به نکو کاری پاکی خوبی
عشق می ورزید
و پسر ھایش را
که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند
و چه آتش ھا ھر گوشه به پا ساخته اند
و برادرھا را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلک جاری است
تیغه نقره داس مه نو زنگاری است
و آنچه ھنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بیزاری است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و غزل ھای قناری ھا
خواب جت ھا را آشفته است
غزل حافظ را می بندم
از پس پرده اشک
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
می بینم
در دل شعله و دود
می شود خوشه پروین خاموش
پیش خود می گویم
عھد خودرایی و خود کامی است
عصر خون آشامی است
که درخشنده تر از خوشه پروین سپھر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است

ای زلال پاک جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش

ماھی ھمیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به ھر کجا که میل اوست
موج دیدگان مھربان تو
زیر بال مرغکان خنده ھا ت
زیر آفتاب داغ بوسه ھات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
ای ھمیشه خوب
ای ھمیشه آشنا
ھر طرف که می کنم نگاه
تا ھمه کرانه ه ای دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو
ماھی ھمیشه تشنه ام
ای زلال تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رھا کنی
ماھی تو جان سپرده روی خاک

سر نھاده روی شانه ھای یکدگر

زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ھا نشسته ام
سالھای سال
صیحھای زود
در کنار چشمه سحر
سر نھاده روی شانه ھای یکدگر
گیسوان خیس شان به دست باد
چھره ھا نھفته در پناه سایه ھای شرم
رنگ ھا شکفته در زلال عطرھای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بھترین ترانه
بھترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ھا
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار ھم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با ھمان سکوت شرمگین
با ھمان ترانه ھا و عطرھا
بھترین ھر چه بود و ھست
بھترین ھر چه ھست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بھترین بھشت ھا گذشته ام
من به بھترین بھار ھا رسیده ام
ای غم تو ھمزبان بھترین دقایق حیات من
لحظه ھای ھستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام ھفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در ھوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درھم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بھترین بھانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بھترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگھای زرد و نیلی و بنفش
عطرھای سبز و آبی و کبود
نغمه ھای ناشنیده ساز می کنند
بھتر از تمام نغمه ھا و سازھا
روی مخمل لطیف گونه ھات
غنچه ھای رنگ رنگ ناز
برگھای تازه تازه باز می کنند
بھتر از تمام رنگ ھا و رازھا
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا ھمیشه مست می کند
بھتر از شراب
بھتر از تمام شعرھای ناب
نام تو اگر چه بھترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بھترین بھترین من خطاب میکنم
بھترین بھترین من

ای ستاره ھا که از جھان دور چشمتان به چشم بی فروغ ماست

ای ستاره ھا که از جھان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رھاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباھی شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد راه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
ھرکجا به ھر که میرسی
خنجری میان پشت خود نھفته است
پشت ھر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مھر
جز به فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بھانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
ھای ھای گریه شبانه است
ای ستاره باورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه ھای سبز آشتی شکسته است
لاله ھای سرخ دوستی فسرده است
غنچه ھای نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ھا سپیده نیست
رنگ چھره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ھا میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرھای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه ھای داغ ھای کھنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله ھای آتشین
از صفای گونه ھای آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه ھای دردناک
از زوال چھره ھای نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جھنمی که از جھان جداست
در جھنمی که پیش دیده خداست
از لھیب کوره ھا و کوه نعش ھا
از غریو زنده ھا میان شعله ھا
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذریم ازین ترانه ھای درد
بگذریم ازین فسانه ھای تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده ھای گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر