اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد

چنان آمد که روزى شاه شاهان

که خواندندش همى موبد منیکان

 

بدین آن سیمین تن سروِ روان را

بت خندان و ماه بانوان را

 

به تنهایى مرُو را پیش خود خواند

به سان ماه نو بر گاه بنشاند

 

به رنگ روى آن حور پرى زاد

گل صد برگ یک دسته بدو داد

 

به ناز و خنده و بازى و خوشّى

بدو گفت اى همه خوبى و گشّى

 

به گیتى کام راندن با تو نیکوست

تو بایى در برم یا جفت یا دوست

 

که من دارم ترا با جان برابر

کنم در دست تو شادى سراسر

 

همیشه پیش تو باشم به فرمان

چو پیش من به فرمانست کیهان

 

ترا از هر چه دارم بر گزینیم

به چشم دوستى جز تو نبینم

 

که کام تو زیم با تو همه سال

ببخشایم به تو جان و دل و مال

 

اگر با روى تو باشم شب و روز

شب من روز باشد روزْ نوروز

 

چو از شاه این سخن بشنید شهرو

به ناز او را جوابى داد نیکو

 

بدو گفت اى جهان کامگارى

چرا بر من همى افسوس دارى

 

نه آنم من که یار و شوى جویم

کجا من نه سزاى یار و شویم

 

نگویى چون کنم با شوى پیوند

ازان پس کز من آمد چند فرزند

 

همه گردان و سالاران و شاهان

هنرمندان و دلخواهان و ماهان

 

ازیشان مهترین آزاده ویرو

که بیش از پیل دارد سهم و نیرو

 

ندیدى تو مرا روز جوانى

میان کام و ناز و شادمانى

 

سهى بر رسته همچون سرو آزاد

همى برد از دو زلفم بویهاباد

 

ز عمر خویش بودم در بهاران

چو شاخ سرخ بید از جویباران

 

همى گم کرد از دیدار من راه

به روز پاک خورشید و به شب ماه

 

بسا رویا که از من رفت آبش

بسا چشما که از من رفت خوابش

 

اگر بگذشتمى یک روز در کوى

بدى آن کوى تا سالى سمن بوى

 

جمالم خسروان را بنده کردى

نسیمم مردگان را زنده کردى

 

کنون عمرم به پاییزان رسیدست

بهار نیکوى از من رمیدست

 

زمانه زرد گل بر روى من ریخت

همان مشکم به کافور اندر آمیخت

 

روزیم آب خوبى را جدا کرد

بلورین سرو قدّم را دوتا کرد

 

هر آن پیرى که بُرنایى نماید

جهانش ننگ و و رسوایى فزاید

 

چو کارى بینى از من ناسزاوار

به رشتى هم به چشم تو شوم خوار

 

چو بشنید این سخن موبد منیکان

بدو گفت اى سخنگو ماه تابان

 

همیشه شادکام و شادمان باد

هر آن مادر که همچون تو پرى زاد

 

دهان پر نوش بادا مادرت را

که زاد این سرو بالا پیکرت را

 

زمینى کاو ترا پرورد خوش باد

درو مردم همیشه شاد و گش باد

 

چو در پیرى بدین سان دلستانى

چگونه بوده اى روز جوانى

 

گلت چون نیم پزمرده چنینست

سزاوار هزاران آفرینست

 

به گاه تازگى چون فتنه بودست

دل آزاد مردان چون ربودست

 

کنون گر تو نباشى جفت ویارم

نیارایى به شادى روزگارم

 

ز تخم خویش یک دختر به من ده

به کام دل صنوبر با سمن به

 

کجاچون تخم باشد بى گمان بر

بود دخت تو مثل تو سمن بر

 

به نیکى و به شادى در فزایم

که باشد آفتاب اندر سرایم

 

چو یابم آفتاب مهربانى

نخواهم آفتاب آسمانى

 

به پاسخ گفت شهرو شهریارا

ز دامادیت بهتر چیست ما را

 

مرا گر بودى اندر پرده دختر

کنون روشن شدى کارم زاختر

 

به جان تو که من دختر ندارم

و گر دارم چگونه پیش نارم

 

نزادم تا کنون دختر وزین پس

اگر زایم تویى داماد من بس

 

به شوهر بود شهر را یکى شاه

بزرگ و نامور از کضور ماه

 

شده پیر و بفسرده ورا تن

به نام نیکیش خواندند قارن

 

چو با جفت عنین خویش پیوست

چو شاخ خشک گشته سرو او پست

 

چو شهرو خورد پیش شاه سوگند

بدین پیمان دل شه گشت خرسند

 

سخن گفتند ازین پیمان فراوان

به هم دادند هر دو دست پیمان

 

گلاب و مشک را در هم سرشتند

وزو بر پرنیان عهدى نبشتند

 

که شهرو گر یکى دختر بزاید

به گیتى جز شهنشه را نشاید

 

نگر تا در چه سختى او فتادند

که نازاده عروسى را بدادند

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد