اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

خیال

می‌خواهی با خیالت زندگی کنم؟
دستت را بگیرم
ببرمت رستوران مکزیکی؟
چی سفارش بدهم
که بیش‌تر از من دوست داشته باشی؟
یک لقمه بگذارم دهن تو
یک لحظه نگاهت کنم؟
چی می‌نوشی؟

عشق

عـشـق!
آدم را به جاهای ناشناخته می‌برد.
مثـلا به ایستــگاه‌های متـروک
به خلـوتِ زنگ‌زده‌ی، واگن‌ها
به شهری که
فقط آن را در خواب دیده...
وقتی عاشق شدی،
ادامه این شعر را، تو خواهی نوشت...!

و چه قصه ی پر غصه ایست این هجرت

و چه جای بدی است این فرودگاه

به جای اینکه محل فرود باشد

محل آمدن باشد

محل رفتن است

محل بردن است

همه چیز را می برد

آدم ها را

دوستان را

خاطره ها را

روزهای خوب را.......

خداحافظی

اگر مثل آدم خداحافظی کنی، غصّه می‌خوری، اما خیالت راحت است. امّا، جدایی بدون خداحافظی بد است، خیلی بد، یک دیدار ناتمام است، ذهن ناچار می‌شود هِی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود...
انگار بِروی به سینما و آخر فیلم را ندیده باشی..!

...زهق الباطل، ان الباطل کان زهوقا

دلم برایت تنگ نمی شود
20 ساله بودم که آمدی
28 ساله ام که داری می روی
8 سال آزگار این کابوس را تحمل کردم
حالا که می روی این هشت سال را هم با خودت ببر
همراه همه چیزهای دیگر که بردی
من فقط می خواهم الآن دوباره بیست ساله شوم
بیست ساله شوم و تو نباشی
یکی دیگر باشد،
یکی که بیست و چند سالگی هایم را سیاه نکند
یکی که هشت سالم را با خودش نبرد
یکی که بیست و هشت سالگی ام پر از کابوسش نباشد
یا اصلا کسی نباشد، نبوده باشد
بیست و هشت سالگی شعرهایم را بی تو جشن بگیرم
حالا دیگر برو، دیر است
دلم برایت تنگ نمی شود

هیچ وقت یادم نمیره

20 سالم بود

داشتم با او از روی پل عابر پیاده اتوبان حقانی به سمت میعادگاه همیشگی....پارک طالقانی...میرفتم.....او گفت

من تا حالا میترسیدم که خانواده ام نبینن و بهمون گیر ندن

ولی ازین به بعد....

باید بترسم که تو خیابون پلیس هم بهمون گیر نده.....

20 سالم بود

20 ساااااااااااال

و الان...........

همه چیز عوض شده

همه چیز

28 سالمه

او رفته

پلیس ها رفتن

همه چیز عوض شده

همه چیز...