اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

گمگشته

گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم

دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد

اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد وشد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است

باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم

بازهم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد

باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم به سوی خویش آواز

باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش

ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست

کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده ، داد می خواهم
دل خونین مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم

دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد

او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را


اسیر

اسیر

تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم

اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را

چون در گشوده شد تن من بی تاب در بازوان گرم تو می لغزد

یک شب
یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری بسوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم

سرتا به پا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر می کنم برای تو دامان را
از لاله های وحشی کوهستان

یک شب ز حلقه که به در کوبم
در کنج سینه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد

دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید

یکشب چو نام من به زبان آری
می خوانمت به عالم رویایی
بر موج های یاد تو می رقصم
چون دختران وحشی دریایی

یکشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو می دوزد

از  « زهره » آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره می افروزم

آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری منم که سوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم

بانگ پر از نیاز مرابشنو

در برابر خدا

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا ی قادر بی همتا

یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه ی من بینی
این مایه گناه و تباهی را

دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده ، آه ، رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن

تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من ، صفای نخستین را

آه ، ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم

از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را

عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو

یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را

آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را

راضی مشو که بنده ی ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا

عشق تو همچو پرتو مهتابست

هرجایی

از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگناه
تو از شراب بوسه من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه

چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من بستان

عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری

من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان که تو تابیدی

دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم

خلوتی می خواهم و آغوش تو

نقش پنهان
آه ای مردی که لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای ؟

هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم

گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لب های تو
بر لبان مرده ام جان می دهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان تو را جویم به کام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی هستی دهم
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای

در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست

ناشناس
بر پرده های در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره ای که چو می جستمش به شوق
پیوسته می رمید و به من رخ نمی نمود

یک شب نگاه خسته مردی بروی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند

نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا می روی کجا

راهی دراز بود و دریغا میان راه
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست

زنجیرش بپاست چرا ای خدای من ؟
دستی به کشتزار دلم تخم درد ریخت
اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
زنجیرش به پاست که نتوانمش گسیخت

شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود
از دیدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
کای مرد ناشناس بنوش این شراب را

آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست

لغزید گرد پیکر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه کام تشنه او بر لبان من

ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست

راز من

راز من
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد ،  بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من

وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا

گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است

گاه می نالد به نزد دیگران
« کو دگر آن دختر دیروز نیست »
« آه ، آن خندان لب شاداب من»
« این زن افسرده ی مرموز نیست »

گاه می کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند

گاه میگوید که : ک. ، آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو

من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمی دانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست

همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه ی آزار خویش

از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه ی زنجیر نیست

آه ، اینست آنچه می جستی به شوق
راز من ، راز نی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو

راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه ، اینست آنچه رنجم می دهد
ورنه ، کی ترسم ز خشم و قهر تو

بوسه ای شعله زد میان دو لب

بوسه

در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ای بی پناه می خندید

شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت

سایه ای روی سایه ای خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ای لغزید
بوسه ای شعله زد میان دو لب

من صفای عشق میخواهم از او

 

بازهم قلبی به پایم اوفتاد

بازهم چشمی به رویم خیره شد

بازهم درگیروداریک نبرد

عشق من برقلب سردی چیره شد

بازهم ازچشمه ی لبهای من

تشنه ای سیراب شد،سیراب شد

بازهم دربسترآغوش من

رهروی  درخواب شد،درخواب شد

بردوچشمش دیده می دوزم به ناز

خودنمی دانم چه می جویم دراو

عاشقی دیوانه میخواهم که زود

بگذردازجاه ومال وآبرو

اوشراب بوسه میخواهدزمن

من چه گویم قلب پرامیدرا

اوبه فکرلذت وغافل که من

طالبم آن لذت جاوید را

من صفای عشق میخواهم از او

تافداسازم وجودخویش را

اوتنی می خواهد ازمن آتشین

تابسوزانددراوتشویش را

اوبه من می گوید ای آغوش گرم

مست نازم کن،که من دیوانه ام

من به اومی گویم ای ناآشنا

بگذرازمن،من تورابیگانه ام

آه ازاین دل،آه از این جام امید

عاقبت بشکست وکس رازش نخواند

چنگ شددردست هربیگانه ای

ای دریغا،کس به آوازش نخواند.

 

صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه


من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه

صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
وان ساقی سر مستی با ساغر شاهانه
ای لولی بربط زن تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ میشدمژ می شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
گفتم زکجایی توتسخرزدوگفت
ای جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه در دانه
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه

باد صبا

باد صبا بر گل گذر کن 

وز حال گل ما را خبر کن 

با مدعی کمتر بنشین 

نازنین ای نازنین 

بیچاره عاشق 

ناله تا کی؟  

یا دل مگیر یا ترک سر کن 

 

شد خون فشان چشم تر من 

پر خون دل شد ساغر من 

ای یار عزیز 

مطلوع و تمیز 

در فصل بهار 

با ما مستیز 

آخر گذشت آب از سر من 

ببین چشم تر من 

تو را نادیدن ما غم نباشد 

که درخیلت به از ما کم نباشد 

من از دست تو در عالم نهم روی 

ولیکن چون تو در عالم نباشد 

مبادا در جهان دلتنگ رویی 

که رویت بیند و خرم نباشد 

من اول روز دانستم که این عهد 

که با من میکنی محکم نباشد 

مکن یارا دلم مجروح مگذار 

که هیچم در جهان مرهم نباشد

وای نمی دونین چقدر کیف داد

الان داره برف می یاد

بدون این که کاپشن بپوشم و کفش پام کنم همین جوری رفتم تو برفها بدون جوراب

کمی راه رفتم

انقدر کیف داد


حس می کنم

خیلی زنده ام

 خیلی شادم

 خیلی دیونه هستم

گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین

چو برزد بامدادان خازن چین   به درج گوهرین بر قفل زرین
برون آمد ز درج آن نقش چینی   شدن را کرده با خود نقش بینی
بتان چین به خدمت سر نهادند   بسان سرو بر پای ایستادند
چو شیرین دید روی مهربانان   به چربی گفت با شیرین زبانان
که بسم‌الله به صحرا می‌خرامم   مگر بسمل شود مرغی به دامم
بتان از سر سراغج باز کردند   دگرگون خدمتش را ساز کردند
به کردار کله‌داران چون نوش   قبا بستند بکران قصب پوش
که رسمی بود کان صحرا خرامان   به صید آیند بر رسم غلامان
همه در گرد شیرین حلقه بستند   چو حالی بر نشست او بر نشستند
به صحرائی شدند از صحن ایوان   به سرسبزی چو خضر از آب حیوان
در آن صحرا روان کردند رهوار   وزان صحرا به صحراهای بسیار
شدند آن روضه حوران دلکش   به صحرائی چو مینو خرم و خوش
زمین از سبزه نزهت گاه آهو   هوا از مشک پر خالی ز آهو
سرانجام اسب را پرواز دادند   عنان خود به مرکب باز دادند
بت لشگر شکن بر پشت شبدیز   سواری تند بود و مرکبی تیز
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران   برون افتاد از آن هم تک سواران
گمان بردند که اسبش سر کشید است   ندانستند کو سر در کشید است
بسی چون سایه دنبالش دویدند   ز سایه در گذر گردش ندیدند
به جستن تا به شب دمساز گشتند   به نومیدی هم آخر باز گشتند
ز شاه خویش هر یک دور مانده   به تن رنجه به دل رنجور مانده
به درگاه مهین بانو شبانگاه   شدند آن اختران بی‌طلعت ماه
به دیده پیش تختش راه رفتند   به تلخی حال شیرین باز گفتند
که سیاره چه شب بازی نمودش   تک طیاره چون اندر ربودش
مهین بانو چو بشنید این سخن را   صلا در داد غمهای کهن را
فرود آمد ز تخت خویش غمناک   بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک
از آن غم دستها بر سر نهاده   ز دیده سیل طوفان بر گشاده
ز شیرین یاد بی‌اندازه می‌کرد   به دو سوک برادر تازه می‌کرد
به آب چشم گفت ای نازنین ماه   ز من چشم بدت بربود ناگاه
گلی بودی که باد از بارت افکند   ندانم بر کدامین خارت افکند
چو افتادت که مهر از ما بریدی   کدامین مهربان بر ما گزیدی
چو آهو زین غزالان سیر گشتی   گرفتار کدامین شیر گشتی
چو ماه از اختران خود جدائی   نه خورشیدی چنین تنها چرائی
کجا سرو تو کز جانم چمن داشت   به هر شاخی رگی با جان من داشت
رخت ماهست تا خود بر که تابد   منش گم کرده‌ام تا خود که یابد
همه شب تا به روز این نوحه می‌کرد   غمش بر غم افزود و درد بر درد
چو مهر آمد برون از چاه بیژن   شد از نورش جهان را دیده روشن
همه لشگر به خدمت سر نهادند   به نوبت گاه فرمان ایستادند
که گر بانو بفرماید به شبگیر   پی شیرین برانیم اسب چون تیر
مهین بانو به رفتن میل ننمود   نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود
چو در خواب این بلا را بود دیده   که بودی بازی از دستش پریده
چو حسرت خورد از پرواز آن باز   همان باز آمدی بر دست او باز
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم   و گر با آسمان همراز گردیم
نشد ممکن که در هیچ آبخوردی   بیابیم از پی شبدیز گردی
نشاید شد پی مرغ پریده   نه دنبال شکاردام دیده
کبوتر چون پرید از پس چه نالی   که وا برج آید ار باشد حلالی
بلی چندان شکیبم در فراقش   که برقی یابم از نعل براقش
چو زان گم گشته گنج آگاه گردم   دیگر ره با طرب همراه گردم
به گنجینه سپارم گنج را باز   به دین شکرانه گردم گنج پرداز
سپه چون پاسخ بانو شنیدند   به از فرمانبری کاری ندیدند
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز   جهان را می‌نوشت از بهر پرویز
چو سیاره شتاب آهنگ می‌بود   ز ره رفتن بروز و شب نیاسود
قبا در بسته بر شکل غلامان   همی شد ده به ده سامان به سامان
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه   به کوه و دشت می‌شد راه و بی‌راه
رونده کوه را چون باد می‌راند   به تک در باد را چون کوه می‌ماند
نپوشد بر تو آن افسانه را راز   که در راهی زنی شد جادوئی ساز
یکی آیینه و شانه درافکند   به افسونی به راهش کرد دربند
فلک این آینه وان شانه را جست   کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست
زنی کوشانه و آیینه بفکند   ز سختی شد به کوه و بیشه مانند
شده شیرین در آن راه از بس اندوه   غبار آلود چندین بیشه و کوه
رخش سیمای کم رختی گرفته   مزاج نازکش سختی گرفته
نشان می‌جست و می‌رفت آن دل‌افروز   چو ماه چارده شب چارده روز
جنیبت را به یک منزل نمی‌ماند   خبر پرسان خبر پرسان همی راند
تکاور دست برد از باد می‌برد   زمین را دور چرخ از یاد می‌برد
سپیده دم چو دم بر زد سپیدی   سیاهی خواند حرف ناامیدی
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد   فرو شد تا بر آمد یک گل زرد
شتابان کرد شیرین بارگی را   به تلخی داد جان یکبارگی را
پدید آمد چو مینو مرغزاری   در او چون آب حیوان چشمه ساری
ز شرم آب از رخشنده خانی   شده در ظلمت آب زندگانی
ز رنج راه بود اندام خسته   غبار از پای تا سر برنشسته
به گرد چشمه جولان زد زمانی   ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد به یک سو بارگی بست   ره اندیشه بر نظارگی بست
چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور   فلک را آب در چشم آمد از دور
سهیل از شعر شکرگون برآورد   نفیر از شعری گردون برآورد
پرندی آسمان گون بر میان زد   شد اندر آب و آتش در جهان زد
فلک را کرد کحلی پوش پروین   موصل کرد نیلوفر به نسرین
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه   ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه
تن سیمینش می‌غلطید در آب   چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید   غلط گفتم که گل بر چشمه روید
در آب انداخته از گیسوان شست   نه ماهی بلکه ماه آورده در دست
ز مشک آرایش کافور کرده   ز کافورش جهان کافور خورده
مگر دانسته بود از پیش دیدن   که مهمانی نوش خواهد رسیدن
در آب چشمه سار آن شکر ناب   ز بهر میهمان می‌ساخت جلاب




پیدا شدن شاپور

برآمد ناگه مرغ فسون ساز   به آیین مغان بنمود پرواز
چو شیرین دید در سیمای شاپور   نشان آشنائی دادش از دور
به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد   رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد
اشارت کرد کان مغ را بخوانید   وزین در قصه‌ای با او برانید
مگر داند که این صورت چه نامست   چه آیین دارد و جایش کدامست
پرستاران به رفتن راه رفتند   به کهبد حال صورت باز گفتند
فسونی زیر لب می‌خواند شاپور   چو نزدیکی که از کاری بود دور
چو پای صید را در دام خود دید   در آن جنبش صلاح آرام خود دید
به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست   و گر هست از سر پا گفتنی نیست
پرستاران بر شیرین دویدند   بگفتند آنچه از کهبد شنیدند
چو شیرین این سخن زیشان نیوشید   ز گرمی در جگر خونش بجوشید
روانه شد چو سیمین کوه در حال   در افکنده به کوه آواز خلخال
بر شاپور شد بی‌صبر و سامان   به قامت چون سهی سروی خرامان
برو بازو چو بلورین حصاری   سر وگیسو چو مشگین نوبهاری
کمندی کرده گیسوش از تن خویش   فکنده در کجا در گردن خویش
ز شیرین کاری آن نقش جماش   فرو بسته زبان و دست نقاش
رخ چون لعبتش در دلنوازی   به لعبت باز خود می‌کرد بازی
دلش را برده بود آن هندوی چست   به ترکی رخت هندو را همی جست
ز هندو جستن آن ترکتازش   همه ترکان شده هندوی نازش
نقاب از گوش گوهرکش گشاده   چو گوهر گوش بر دریا نهاده
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز   به رسم کهبدان در دادش آواز
که با من یک زمان چشم آشنا باش   مکن بیگانگی یک دم مرا باش
چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید   درنگ آوردن آنجا مصلحت دید
زبان دان مرد را زان نرگس مست   زبانی ماند و آن دیگر شد از دست
ثناهای پریرخ بر زبان راند   پری بنشست و او را نیز بنشاند
به پرسیدش که چونی وز کجائی   که بینم در تو رنگ آشنایی
جوابش داد مرد کار دیده   که هستم نیک و بد بسیار دیده
خدای از هر نشیب و هر فرازی   نپوشیده است بر من هیچ رازی
ز حد باختر تا بوم خاور   جهان را گشته‌ام کشور به کشور
زمین بگذار کز مه تا به ماهی   خبر دارم زهر معنی که خواهی
چو شیرین یافت آن گستاخ روئی   بدو گفتا در این صورت چه گوئی
به پاسخ گفت رنگ‌آمیز شاپور   که باد از روی خوبت چشم بد دور
حکایت‌های این صورت دراز است   وزین صورت مرا در پرده راز است
یکایک هر چه می‌دانم سر و پای   بگویم با تو گر خالی بود جای
بفرمود آن صنم تا آن بتی چند   بنات‌النعش وار از هم پراکند
چو خالی دید میدان آن سخندان   درافکند از سخن گوئی به میدان
که هست این صورت پاکیزه پیکر   نشان آفتاب هفت کشور
سکندر موکبی دارا سواری   ز دارا و سکندر یادگاری
به خوبیش آسمان خورشید خوانده   زمین را تخمی از جمشید مانده
شهنشه خسرو پرویز که امروز   شهنشاهی به دو گشته است پیروز
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت   که از جان‌پروری با جان در آمیخت
سخن می‌گفت و شیرین هوش داده   بدان گفتار شیرین گوش داده
بهر نکته فرو می‌شد زمانی   دگر ره باز می جستش نشانی
سخن را زیر پرده رنگ می‌داد   جگر می‌خورد و لعل از سنگ می‌داد
ازو شاپور دیگر راز ننهفت   سخن را آشکارا کرد و پس گفت
پریرویا نهان می‌داری اسرار   سخن در شیشه می‌گوئی پریوار
چرا چون گل زنی در پوست خنده   سخن باید چو شکر پوست کنده
چو می‌خواهی که یابی روی درمان   مکن درد از طبیب خویش پنهان
بت زنجیر موی از گفتن او   برآشفت ای خوشا آشفتن او
ولی چون عشق دامن‌گیر بودش   دگر بار از ره غدر آزمودش
حریفی جنس دید و خانه خالی   طبق پوش از طبق برداشت حالی
به گستاخی بر شاپور بنشست   در تنگ شکر را مهر بشکست
که‌ای کهبد به حق کردگارت   که ایمن کن مرا در زینهارت
به حکم آنکه بس شوریده کارم   چو زلف خود دلی شوریده دارم
در این صورت بدانسان مهر بستم   که گوئی روز و شب صورت پرستم
به کار آی اندرین کارم به یک چیز   که روزی من به کار آیم ترا نیز
چو من در گوش تو پرداختم راز   تو نیز ار نکته‌ای داری در انداز
فسونگر در حدیث چاره جوئی   فسونی به ندید از راستگوئی
چو یاره دست بوسی رایش افتاد   چو خلخال زر اندر پایش افتاد
به صد سوگند گفت ای شمع یاران   سزای تخت و فخر تاجداران
ز شب بدخواه تو تاریک دین‌تر   ز ماه نو دلت باریک بین‌تر
به حق آنکه در زنهار اویم   که چون زنهار دادی راست گویم
من آن صورتگرم کز نقش پرگار   ز خسرو کردم این صورت نمودار
هر آنصورت که صورتگر نگارد   نشان دارد ولیکن جان ندارد
مرا صورت گری آموختستند   قبای جان دگر جا دوختستند
چو تو بر صورت خسرو چنینی   ببین تا چون بود کاو را ببینی
جهانی بینی از نور آفریده   جهان نادیده اما نور دیده
شگرفی چابکی چستی دلیری   به مهر آهو به کینه تند شیری
گلی بی‌آفت باد خزانی   بهاری تازه بر شاخ جوانی
هنوزش گرد گل نارسته شمشاد   ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد
هنوزش پریغلق در عقابست   هنوزش برگ نیلوفر در آبست
هنوزش آفتاب از ابر پاکست   ز ابرو آفتاب او را چه باکست
به یک بوی از ارم صد در گشاده   به دوزخ ماه را دو رخ نهاده
بر ادهم زین نهد رستم نهاد است   به می خوردن نشیند کیقباد است
شبی کو گنج بخشی را دهد داد   کلاه گنج قارون را برد باد
سخن گوید، در از مرجان برآرد   زند شمشیر، شیر از جان برآرد
چو در جنبد رکاب قطب وارش   عنان دزدی کند باد از غبارش
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید   حسب پرسی به حمدالله چو خورشید
جهان با موکبش ره تنگ دارد   علم بالای هفت اورنگ دارد
چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ   چو وقت آهن آید وای بر سنگ
چو دارد دشنه پولاد را پاس   بسنباند زره ور باشد الماس
چو باشد نوبت شمشیر بازی   خطیبان را دهد شمشیر غازی
قدمگاهش زمین را خسته دارد   شتابش چرخ را آهسته داد
فلک با او به میدان کند شمشیر   به گشتن نیز گه بالا و گه زیر
جمالش راکه بزم آرای عیدست   هنر اصلی و زیبائی مزید است
به اقبالش دل استقبال دارد   چو هست اقبال کار اقبال دارد
بدین فرو جمال آن عالم افروز   هوای عشق تو دارد شب و روز
خیالت را شبی در خواب دیدست   از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست
نه می نوشد نه با کس جام گیرد   نه شب خسبد نه روز آرام گیرد
به جز شیرین نخواهد هم نفس را   بدین تلخی مبادا عیش کس را
مرا قاصد بدین خدمت فرستاد   تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد
از این در گونه گونه در همی سفت   سخن چندان که می‌دانست می‌گفت
وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش   همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش
بدان آمد که صد بار افتد از پای   به صنعت خویشتن می‌داشت بر جای
زمانی بود و گفت ای مرد هشیار   چه می‌دانی کنون تدبیر این کار
بدو شاپور گفت ای رشک خورشید   دلت آسوده باد و عمر جاوید
صواب آن شد که نگشائی به کس راز   کنی فردا سوی نخجیر پرواز
چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز   به نخجیر آی و از نخجیر بگریز
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن   نه در شبدیز شبرنگی رسیدن
تو چون سیاره میشو میل در میل   من آیم گر توانم خود به تعجیل
یکی انگشتری از دست خسرو   بدو بسپرد که این بر گیر و می‌رو
اگر در راه بینی شاه نو را   به شاه نو نمای این ماه نو را
سمندش را به زرین نعل یابی   ز سر تا پا لباسش لعل یابی
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل   رخش هم لعل بینی لعل در لعل
و گرنه از مداین راه می‌پرس   ره مشگوی شاهنشاه می‌پرس
چو ره یابی به اقصای مداین   روان بینی خزاین بر خزاین
ملک را هست مشگوئی چو فرخار   در آن مشگو کنیزانند بسیار
بدان مشگوی مشک آگین فرود آی   کنیزان را نگین شاه بنمای
در آن گلشن چو سرو آزاد می‌باش   چو شاخ میوه‌تر شاد می‌باش
تماشای جمال شاه می‌کن   مرادت را حساب آنگاه می‌کن
و گر من با توام چون سایه با تاج   بدین اندرز رایت نیست محتاج
چو از گفتن فراغت یافت شاپور   دمش در مه گرفت و حیله در حور
از آنجا رفت جان و دل پر امید   بماند آن ماه را تنها چو خورشید
دویدند آن شکرفان سوی شیرین   بنات‌النعش را کردند پروین
بفرمود اختران را ماه تابان   کز آن منزل شوند آن شب شتابان
به نعل تازیان کوه پیکر   کنند آن کوه را چون کان گوهر
روان کردند مهد آن دلنوازان   چو مه تابان و چو خورشید تازان
سخن گویان سخن گویان همه راه   بسر بردند ره را تا وطن گاه
از آن رفتن بر آسودند یک چند   دل شیرین فرو مانده در آن بند
شبی کز شب جهان پر دود کردند   جهان را دیده خواب آلود کردند
پرند سبز بر خورشید بستند   گلی را در میان بید بستند
به بانو گفت شیرین کای جهانگیر   برون خواهم شدن فردا به نخجیر
یکی فردا بفرما ای خداوند   که تا شبدیز را بگشایم از بند
بر او بنشینم و صحرا نوردم   شبانگه سوی خدمت باز گردم
مهین بانو جوابش داد کای ماه   به جای مرکبی صد ملک در خواه
به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز   به گاه پویه بس تند است و بس تیز
چو رعد تند باشد در غریدن   چو باد تیز باشد در وزیدن
مبادا کز سر تندی و تیزی   کند در زیر آب آتش ستیزی
و گر بر وی نشستن ناگزیرست   نه شب زیباتر از بدر منیرست
لکام پهلوانی بر سرش کن   به زیر خود ریاضت پرورش کن
رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت   زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت













۱۱-نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم

شباهنگام کاین عنقای فرتوت   شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت
به دشت انجرک آرام کردند   بنوشانوش می‌در جام کردند
در آن صحرا فرو خفتند سرمست   ریاحین زیر پای و باده بر دست
چو روز از دامن شب سر برآورد   زمانه تاج زرین بر سر آورد
بر آن پیروزه تخت آن تاجداران   رها کردند می بر جرعه خواران
وز آنجا تا در دیر پری سوز   پریدند آن پریرویان به یک روز
در آن مینوی میناگون چمیدند   فلک را رشته در مینا کشیدند
بساطی سبز چون جان خردمند   هوائی معتدل چون مهر فرزند
نسیمی خوشتر از باد بهشتی   زمین را در به دریا گل به کشتی
شقایق سنگ را بتخانه کرده   صبا جعد چمن را شانه کرده
مسلسل گشته بر گلهای حمری   نوای بلبل و آواز قمری
پرنده مرغکان گستاخ گستاخ   شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ
بهر گوشه دو مرغک گوش بر گوش   زده بر گل صلای نوش بر نوش
بدان گلشن رسید آن نقش پرداز   همان نقش نخستین کرد آغاز
پری پیکر چو دید آن سبزه خوش   به می بنشست با جمعی پریوش
دگر ره دید چشم مهربانش   در آن صورت که بود آرام جانش
شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی   گذشت اندیشه کارش ز بازی
دل سرگشته را دنبال برداشت   به پای خود شد آن تمثال برداشت
در آن آیینه دید از خود نشانی   چو خود را یافت بی‌خود شد زمانی
چنان شد در سخن ناساز گفتن   کزان گفتن نشاید باز گفتن
لعاب عنکبوتان مگس گیر   همائی را نگر چون کرد نخجیر
در آن چشمه که دیوان خانه کردند   پری را بین که چون دیوانه کردند
به چاره هر کجا تدبیر سازند   نه مردم دیو را نخجیر سازند
چو آن گل برگ رویان بر سر خاک   گل صد برگ را دیدند غمناک
بدانستند کان کار پری نیست   عجب کاریست کاری سرسری نیست
از آن پیشه پشیمانی گرفتند   بر آن صورت ثناخوانی گرفتند
که سر بازی کنیم و جان فشانیم   مگر کاحوال صورت باز دانیم
چو شیرین دید که ایشان راستگویند   به چاره راست کردن چاره جویند
به یاری خواستن بنمود زاری   که یاران را ز یارانست یاری
ترا از یار نگریزد بهر کار   خدای است آنکه بی مثل است و بی یار
بسا کارا که از یاری برآید   به باید یار تا کاری برآید
بدان بت پیکران گفت آن دلارام   کز این پیکر شدم بی‌صبر و آرام
بیا تا این حدیث از کس نپوشیم   بدین تمثال نوشین باده نوشیم
دگر باره نشاط آغاز کردند   می‌آوردند و عشرت ساز کردند
پیاپی شد غزلهای فراقی   بر آمد بانک نوشا نوش ساقی
بت شیرین نبید تلخ در دست   از آن تلخی و شیرینی جهان مست
بهر نوبت که می‌بر لب نهادی   زمین را پیش صورت بوسه دادی
چو مستی عاشقی را تنگ‌تر کرد   صبوری در زمان آهنگ در کرد
یکی را زان بتان بنشاند در راه   که هر کس را که بینی بر گذرگاه
نظر کن تا درین سامان چو پوید   وزین صورت به پرسش تا چه گوید
بسی پرسیده شد پنهان و پیدا   نمی‌شد سر آن صورت هویدا
تن شیرین گرفت از رنج سستی   کز آن صورت ندادش کس درستی
در آن اندوه می‌پیچید چون مار   فشاند از جزعها لولوی شهوار




۱۰-نمودن شاپور صورت خسرو را بار دوم

چو بر زد بامدادن بور گلرنگ   غبار آتشین از نعل بر سنگ
گشاد از گنج در هر کنج رازی   چو دریا گشت هر کوهی طرازی
دگر ره بود پیشین رفته شاپور   به پیش آهنگ آن بکران چون حور
همان تمثال اول ساز کرده   همان کاغذ برابر باز کرده
رسیدند آن بتان با دلنوازی   بر آن سبزه چو گل کردند بازی
زده بر ماه خنده بر قصب راه   پرند آن قصب پوشان چون ماه
نشاطی نیم رغبت می‌نمودند   به تدریج اندک اندک می‌فزودند
چو در بازی شدند آن لعبتان باز   زمانه کرد لعبت بازی آغاز
دگر باره چو شیرین دیده بر کرد   در آن تمثال روحانی نظر کرد
به پرواز اندر آمد مرغ جانش   فرو بست از سخن گفتن زبانش
بود سرمست را خوابی کفایت   گل نم دیده را آبی کفایت
به یاران بانگ بر زد کاین چه حالست   غلط می‌کرد خود را کاین خیالست
به سروی زان سهی سروان بفرمود   که آن صورت بیاور نزد من زود
به رفت آن ماه و آن صورت نهان کرد   به گل خورشید پنهان چون توان کرد
بگفت این در پری برمی‌گشاید   پری زین سان بسی بازی نماید
وز آنجا رخت بربستند حالی   ز گلها سبزه را کردند خالی





۹-نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول

چو مشگین جعد شب را شانه کردند   چراغ روز را پروانه کردند
به زیر تخته‌نرد آبنوسی   نهان شد کعبتین سندروسی
بر آمد مشتری منشور بر دست   که شاه از بند و شاپور از بلا رست
در آن دیر کهن فرزانه شاپور   فرو آسود کز ره بود رنجور
درستی خواست از پیران آن دیر   که بودند آگه از چرخ کهن سیر
که فردا جای آن خوبان کدامست   کدامین آب و سبزیشان مقامست
خبر دادنش آن فرزانه پیران   ز نزهت گاه آن اقلیم گیران
که در پایان این کوه گران سنگ   چمن گاهیست گردش بیشه‌ای تنگ
سحرگه آن سهی سروان سرمست   بدان مشگین چمن خواهند پیوست
چو شد دوران سنجابی و شق دوز   سمور شب نهفت از قاقم روز
سر از البرز بر زد جرم خورشید   جهان را تازه کرد آیین جمشید
پگه‌تر زان بتان عشرت‌انگیز   میان در بست شاپور سحرخیز
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی   که با آن سرخ گلها داشت خویشی
خجسته کاغذی بگرفت در دست   بعینه صورت خسرو در او بست
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی   بدوسانید بر ساق درختی
وز آنجا چون پری شد ناپدیدار   رسیدند آن پریرویان پریوار
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند   گهی شمشاد و گه گل دسته بستند
گه از گلها گلاب انگیختندی   گه از خنده طبرزد ریختندی
عروسانی زناشوئی ندیده   به کابین از جهان خود را خریده
نشسته هر یکی چون دوست با دوست   نمی‌گنجد کس چون در پوست
می‌آوردند و در می‌دل نشاندند   گل آوردند و بر گل می‌فشاندند
نهاده باده بر کف ماه و انجم   جهان خالی ز دیو و دیو مردم
همه تن شهوت آن پاکیزگان را   چنان کائین بود دوشیزگان را
چو محرم بود جای از چشم اغیار   ز مستی رقصشان آورد در کار
گه این می‌داد بر گلها درودی   گه آن می‌گفت با بلبل سرودی
ندانستند جز شادی شماری   نه جز خرم دلی دیدند کاری
در آن شیرین لبان رخسار شیرین   چو ماهی بود گرد ماه پروین
به یاد مهربانان عیش می‌کرد   گهی می‌داد باده گاه می‌خورد
چو خودبین شد که دارد صورت ماه   بر آن صورت فتادش چشم ناگاه
به خوبان گفت کان صورت بیارید   که کرد است این رقم پنهان مدارید
بیاوردند صورت پیش دلبند   بر آن صورت فرو شد ساعتی چند
نه دل می‌داد ازو دل بر گرفتن   نه میشایستش اندر بر گرفتن
بهر دیداری ازوی مست می‌شد   به هر جامی که خورد از دست می‌شد
چو می‌دید از هوش می‌شد دلش سست   چو می‌کردند پنهان باز می‌جست
نگهبانان بترسیدند از آن کار   کز آن صورت شود شیرین گرفتار
دریدند از هم آن نقش گزین را   که رنگ از روی بردی نقش چین را
چو شیرین نام صورت برد گفتند   که آن تمثال را دیوان نهفتند
پری زار است ازین صحرا گریزیم   به صحرای دگر افتیم و خیزیم
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند   سپندی سوختند و در گذشتند
کواکب را به دود آتش نشاندند   جنیبت را به دیگر دشت راندند




۸-رفتن شاپور در ارمن به طلب شیرین

زمین بوسید شاپور سخندان   که دایم باد خسرو شاد و خندان
به چشم نیک بینادش نکوخواه   مبادا چشم بد را سوی او راه
چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند   جوابش داد کی گیتی خداوند
چو من نقش قلم را در کشم رنگ   کشد مانی قلم در نقش ارژنگ
بجنبد شخص کو را من کنم سر   بپرد مرغ کو را من کنم پر
مدار از هیچ گونه گرد بر دل   که باشد گرد بر دل درد بر دل
به چاره کردن کار آن چنانم   که هر بیچارگی را چاره دانم
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش   که من یک دل گرفتم کار در پیش
نگیرم در شدن یک لحظه آرام   ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام
نخسبم تا نخسبانم سرت را   نیایم تا نیارم دلبرت را
چو آتش گرز آهن سازد ایوان   چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
برونش آرم به نیروی و به نیرنگ   چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ
گهی با گل گهی با خار سازم   ببینم کار و پس با کار سازم
اگر دولت بود کارم به دستش   چو دولت خود کنم خسرو پرستش
و گر دانم که عاجز گشتم از کار   کنم باری شهنشه را خبر دار
سخن چون گفته شد گوینده برخاست   بسیج راه کرد از هر دری راست
برنده ره بیابان در بیابان   به کوهستان ارمن شد شتابان
که آن خوبان چو انبوه آمدندی   به تابستان در آن کوه آمدندی
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود   ریاحین را شقایق پیش رو بود
گرفته سنگهای لاجوردی   ز کسوت‌های گل سرخی و زردی
کشیده بر سر هر کوهساری   زمرد گون بساطی مرغزاری
ز جرم کوه تا میدان بغرا   کشیده خط گل طغرا به طغرا
در آن محراب کو رکن عراق است   کمربند ستون انشراق است
ز خارا بود دیری سال کرده   کشیشیانی بدو در سالخورده
فرود آمد بدان دیر کهن سال   بر آن آیین که باشد رسم ابدال
سخن‌پیمای فرهنگی چنین گفت   به وقت آنکه درهای دری سفت
که زیر دامن این دیر غاریست   در و سنگی سیه گوئی سواری است
ز دشت رم گله در هر قرانی   به گشتن آید تکاور مادیانی
ز صد فرسنگی آید بر در غار   در او سنبد چو در سوراخ خود مار
بدان سنگ سیه رغبت نماید   به رغبت خویشتن بر سنگ ساید
ه فرمان خدا زو گشن گیرد   خدا گفتی شگفتی دل پذیرد
هران کره کزان تخمش بود بار   ز دوران تک برد وز باد رفتار
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ   که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ
کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی   نیابی گردبادش برد گوئی
وزان کرسی که خوانند انشراقش   سری بینی فتاده زیر ساقش
به ماتم داری آن کوه گل رنگ   سیه جامه نشسته یک جهان سنگ
به خشمی کامده بر سنگلاخش   شکوفه‌وار کرده شاخ شاخش
فلک گوئی شد از فریاد او مست   به سنگستان او در شیشه بشکست
خدا را گر چه عبرت‌هاست بسیار   قیامت را بس این عبرت نمودار
چو اندر چار صد سال از کم و بیش   رسد کوهی چنان را این چنین پیش
تو بر لختی کلوخ آب خورده   چرائی تکیه جاوید کرده
نظامی زین نمط در داستان پیچ   که از تو نشنوند این داستان هیچ

۷-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۲

سر زلفی ز ناز و دلبری پر   لب و دندانی از یاقوت و از در
از آن یاقوت و آن در شکر خند   مفرح ساخته سودائیی چند
خرد سرگشته بر روی چو ماهش   دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش   نبشته عهده عنبر به خاکش
رخش نسرین و بویش نیز نسرین   لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند   ولیعهد مهین بانوش دانند
پریرویان کزان کشور امیرند   همه در خدمتش فرمان پذیرند
ز مهتر زادگان ماه پیکر   بود در خدمتش هفتاد دختر
بخوبی هر یکی آرام جانی   به زیبائی دلاویز جهانی
همه آراسته با رود و جامند   چو مه منزل به منزل می‌خرامند
گهی بر خرمن مه مشک پوشند   گهی در خرمن گل باده نوشند
ز برقع نیستشان بر روی بندی   که نارد چشم زخم آنجا گزندی
بخوبی در جهان یاری ندارند   به گیتی جز طرب کاری ندارند
چو باشد وقت زور آن زورمندان   کنند از شیر چنگ از پیل دندان
به حمله جان عالم را بسوزند   به ناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتی هست مشهور   بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
مهین بانو که آن اقلیم دارد   بسی زینگونه زر و سیم دارد
بر آخر بسته دارد ره نوردی   کز او در تک نیابد باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان   چو مرغابی نترسد زاب طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده   فلک را هفت میدان باز مانده
به گاه کوه کندن آهنین سم   گه دریا بریدن خیز ران دم
زمانه گردش و اندیشه رفتار   چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز   بر او عاشق‌تر از مرغ شب آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد   بدان زنجیر پایش بسته دارد
نه شیرین‌تر ز شیرین خلق دیدم   نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار   فراغت خفته گشت و عشق بیدار
یکایک مهر بر شیرین نهادند   بدان شیرین زبان اقرار دادند
که استادی که در چین نقش بندد   پسندیده بود هرچ او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت   کزان سودا نیاسود و نمی‌خفت
همه روز این حکایت باز می‌جست   جز این تخم از دماغش برنمی‌رست
در این اندیشه روزی چند می‌بود   به خشک افسانه‌ای خرسند می‌بود
چو کار از دست شد دستی بر آورد   صبوری را به سرپائی در آورد
به خلوت داستان خواننده را خواند   بسی زین داستان با وی سخن راند
بدو گفت ای به کار آمد وفادار   به کار آیم کنون کز دست شد کار
چو بنیادی بدین خوبی نهادی   تمامش کن که مردی اوستادی
مگو شکر حکایت مختصر کن   چو گفتی سوی خوزستان گذر کن
ترا باید شد چون بت‌پرستان   به دست آوردن آن بت را به دستان
نظر کردن که در دل دارد؟   سر پیوند مردم زاد دارد؟
اگر چون موم نقش می‌پذیرد   بر او زن مهر ما تا نقش گیرد
ور آهن دل بود منشین و بر گرد   خبر ده تا نکوبم آهن سرد