چو مرکب گرم کرد از پیش یاران |
|
برون افتاد از آن هم تک سواران |
گمان بردند که اسبش سر کشید است |
|
ندانستند کو سر در کشید است |
بسی چون سایه دنبالش دویدند |
|
ز سایه در گذر گردش ندیدند |
به جستن تا به شب دمساز گشتند |
|
به نومیدی هم آخر باز گشتند |
ز شاه خویش هر یک دور مانده |
|
به تن رنجه به دل رنجور مانده |
به درگاه مهین بانو شبانگاه |
|
شدند آن اختران بیطلعت ماه |
به دیده پیش تختش راه رفتند |
|
به تلخی حال شیرین باز گفتند |
که سیاره چه شب بازی نمودش |
|
تک طیاره چون اندر ربودش |
مهین بانو چو بشنید این سخن را |
|
صلا در داد غمهای کهن را |
فرود آمد ز تخت خویش غمناک |
|
بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک |
از آن غم دستها بر سر نهاده |
|
ز دیده سیل طوفان بر گشاده |
ز شیرین یاد بیاندازه میکرد |
|
به دو سوک برادر تازه میکرد |
به آب چشم گفت ای نازنین ماه |
|
ز من چشم بدت بربود ناگاه |
گلی بودی که باد از بارت افکند |
|
ندانم بر کدامین خارت افکند |
چو افتادت که مهر از ما بریدی |
|
کدامین مهربان بر ما گزیدی |