بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره
تو اینجایی بگو گم شه ستاره
بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره
کنار تو پر آوازه قلبم
غزل بارونه جانم از حضورت
به من تا میرسی گل میده لحظه
گلستون میشه ساعت از عبورت
توی شب کوچه های پرس و پرسه
منو پیدا کن از اندوه آواز
کنار مرگ خاموش کبوتر
منو پیدا کن از رویای پرواز
تو اینجایی بگو گم شه ستاره
بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره
تو اینجایی که نورانی شه اسمم
به من برگرده خورشید شبانه
که من دیوانه شم از خواستن تو
جهان رنگین کمون شه از ترانه
به من چیزی بده از موج و شبنم
به من چیزی بگو از ماه و ماهی
صدام کن تا که در وا شه به رویا
که رد شم از شبستان تباهی
کنار تو پر آوازه قلبم
غزلبارونه جانم از حضورت
به من تا میرسی گل میده لحظه
گلستون میشه ساعت از عبورت
توی شب کوچه های پرس و پرسه
منو پیدا کن از اندوه آواز
کنار مرگ خاموش کبوتر
منو پیدا کن از رویای پرواز
تو اینجایی بگو گم شه ستاره
بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره
بگو آینه مکرر شه دوباره
دیشب بعد ۱۰ روز یا بیشتر جان جان را دیدم کلی دلم باز شد. همیشه سر به سر هم می زاریم و کلی کیف میدهد. مثل همیشه همچین عاشقانه نگاهم می کنه که دلم می خواد از توی وب کم بپر یک عالمه بوسش کنم.
امروز با مامانم چت می کردم ازش خواستم عروسکهام را بیاره نشونم بده. دقیقا یادمه کی خریداری شدن چند تایی شون را نشونم داد اما چندتاش را نمی دونست کجاس با دیدنشون انگار برگشتم به همه اون سالها.همیشه توی اتاقم انقدر عروسک بود که هر کی می آمد توش مسخرم می کرد که من دیگه بزرگ شدم و باید این را بندازم بیرون اما من هنوزم هر بار که تو مغازه اسباب بازی فروشی برم یک چیزی می خرم.
دیگه حتی نمی دونم چند تا از کادوهایی که به جان جان دادم عروسک( خرس و سگ و...) از دستم در رفته.
۱-سخنی چند در عشق
۲-آغاز داستان خسرو و شیرین
۳-عشرت خسرو در مرغزار و سیاست هرمز (کتاب خسرو و شیرین)
۴-شفیع انگیختن خسرو پیران را پیش پدر(کتاب خسرو و شیرین)
۵-به خواب دیدن خسرو نیای خویش انوشیروان را (کتاب خسرو و شیرین)
۶-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۱ (کتاب خسرو و شیرین)
۷-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۲ (کتاب خسرو و شیرین)
۸-رفتن شاپور در ارمن به طلب شیرین
۹-نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول
۱۰-نمودن شاپور صورت خسرو را بار دوم
۱۱-نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم
۱۲-پیدا شدن شاپور
۱۳-گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین
ادامه دارد
به سنگ ساحل مغرب شکست زورق مهر،
پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند .
هزار نیزه زرین به قلب آب شکست .
فضای دریا یکسره به خون و شعله نشست .
به ماهیان خبر غرق آفتاب رسید .
نفس زنان به تماشای حال او رفتند !
ز ره درآمد باد،
به هم بر آمد موج،
درون دریا آشفت ناگهان، گفتی
هزاران اسب سپید از هزار سوی افق،
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
***
نه تخته پاره زرین، که جان شیرین بود؛
در آن هیاهوی هول آفرین رها بر آب !
هزار روح پریشان به هر تلاطم موج،
بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
***
لهیب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد .
نواگران چمن از نوا فرو ماندند .
شب آفرینان بر شهر سایه افکندند .
سحر پرستان، فریاد در گلو، رفتند
اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری...
بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود!
من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام
من میخوام یه دسته گل به آب بدم
آرزوهامو به یک حباب بدم
سیبی از شاخهء حسرت بچینم
بندازم رو آسمون و تاب بدم
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام
مث یک دسته گل اقاقیا
دلم آواز می کنه بیا بیا
تو میری پشت علفها گم میشی
من میمونم و گل اقاقیا
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم ، سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم، در خیال
دل به یاد آورد، ایام وصال
از جدایی ، یک دوسالی می گذشت
یک دوسال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد، اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظربازی ، آن اسرار را
آن دو چشم مست ، آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار، او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد ، با من او
همنشین و همزبان شد ،با من او
خسته جان بودم، که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد ،با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد بسر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش
گفتمش: در عشق پابرجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو زورقبان شوی، دریاست دل
بی تو شامی بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت
گفت: در عشقت وفا دارم بدان
من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم، بدان
چون تویی مخمورم، خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش: عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش
بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهرکس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل، زیبا نبود
خوبی او شهره افاق بود
در نجابت ، در نکوهی، طاق بود
روزگار.......
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون و عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من جز عشق ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده ام آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رفت
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم اوکه هم خون من است
خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد وین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او ،من شدم
مست و مخمور و خمار ازغم شدم
ذره ذره آب گشتم ، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا دل پروانه را
عشق من!
عشق من از من گذشتی ، خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت، فردا را نگر
آخرین یک بار از من بشنو پند
بر من ، بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه زود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
شنیدم مصرعی شیوا که شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش
به خود گفتم تو ھم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبھای میگونش
بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواھی
مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش
نوایی تازه از ساز محبت در جھان سرکن
کزین آوا بیاسایی ز گردش ھای گردونش
به مھر آھنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاھی از نیرنگ دوران و شبیخونش
ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی
که تنھا عشق سازد نقش گردون را دگرگونش
به مھر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
ھمه شادی است فرمانش ھمه یاری است قانونش
غم عشق تو را نازم چنان در سینه رخت افکند
که غمھای دگر را کرد ازین خانه بیرونش
غرور حسنش از ره می برد ای دل صبوری کن
به خود بازآورد بار دگر شعر فریدونش
سحر
بھترین لحظه ھای روز و شبم
لحظه ھای شکفتن سحر است
که سیاھی شکسته پا به گریز
روشنایی گشوده بال و پر است
ذره ای در نور
گل نگاه تو در کار دلربایی بود
فضای خانه پر از عطر آشنایی بود
به رقص آمده بودم چو ذره ای در نور
ز شوق و شور
که پرواز در رھایی بود
چه جای گل که تو لبخند می زدی با مھر
چه جای عمر که خواب خوش طلایی بود
ھزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که ھر چه بود تو بودی و روشنایی بود
زبان بی زبانان
غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چھره ھمچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید
آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غمھایم کنید
پشت پرده باغ اما
در ھراس
باز پاییز است و در راھند آن دژخیم و داس
سنگ ھا ھم حرفھایی می زنند
گوش کن
خاموش خا گویا ترند
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی ھای من فریاد ھاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی ھست مردم را دریغ
گوش ھا ھشیار نه
چشم ھا بیدار نیست
عشق
عشق ھرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است
تا بینی عشق را آیینه وار
آتشی از جان خاموشت برآر
ھر چه می خواھی به دنیا نگر
دشمنی از خود نداری سخت تر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار
عشق ھستی زا و روح افزا بود
ھر چه فرمان می دھد زیبا بود
حاصل عشق
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد خاصل من
یک جان و ھزار گونه فریاد از تو
زبانم بسته است
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درھای جھانم بسته است
از دست تو خواھم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است
بھاری پر از ارغوان
تو را دارم ای گل جھان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مھر
بھاری پر از ارغوان با من است
کنار تو ھر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از ھر غمی
چو بینم که مھرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکرخنده آن دھان با من است