اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

اشعار عاشقانه

دو سایه بر هم بر دیوار

کنار تو پر آوازه قلبم غزل بارونه جانم از حضورت

تو اینجایی بگو گم شه ستاره

بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره
تو اینجایی بگو گم شه ستاره
بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره
کنار تو پر آوازه قلبم
غزل بارونه جانم از حضورت
به من تا میرسی گل میده لحظه
گلستون میشه ساعت از عبورت
توی شب کوچه های پرس و پرسه
منو پیدا کن از اندوه آواز
کنار مرگ خاموش کبوتر
منو پیدا کن از رویای پرواز
تو اینجایی بگو گم شه ستاره
بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره

تو اینجایی که نورانی شه اسمم
به من برگرده خورشید شبانه
که من دیوانه شم از خواستن تو
جهان رنگین کمون شه از ترانه
به من چیزی بده از موج و شبنم
به من چیزی بگو از ماه و ماهی
صدام کن تا که در وا شه به رویا
که رد شم از شبستان تباهی
کنار تو پر آوازه قلبم
غزلبارونه جانم از حضورت
به من تا میرسی گل میده لحظه
گلستون میشه ساعت از عبورت
توی شب کوچه های پرس و پرسه
منو پیدا کن از اندوه آواز
کنار مرگ خاموش کبوتر
منو پیدا کن از رویای پرواز
تو اینجایی بگو گم شه ستاره
بگو شب تا دلش میخواد بباره
دوباره رخت عریانی به تن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره
بگو آینه مکرر شه دوباره

۴-شفیع انگیختن خسرو پیران را پیش پدر(کتاب خسرو و شیرین)


چو خسرو دید کان خواری بر او رفت   به کار خویشتن لختی فرو رفت
درستش شد که هرچ او کرد بد کرد   پدر پاداش او بر جای خود کرد
به سر بر زد ز دست خویشتن دست   و زان غم ساعتی از پای ننشست
شفیع انگیخت پیران کهن را   که نزد شه برند آن سرو بن را
مگر شاه آن شفاعت در پذیرد   گناه رفته را بر وی نگیرد
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت   جهان فریاد رستاخیز برداشت
به پوزش پیش می‌رفتند پیران   پس اندر شاهزاده چون اسیران
چو پیش تخت شد نالید غمناک   به رسم مجرمان غلطید بر خاک
که شاها بیش ازینم رنج منمای   بزرگی کن به خردان بر ببخشای
بدین یوسف مبین کالوده گرگست   که بس خردست اگر جرمش بزرگست
هنوزم بوی شیر آید ز دندان   مشو در خون من چون شیر خندان
عنایت کن که این سرگشته فرزند   ندارد طاقت خشم خداوند
اگر جرمیست اینک تیغ و گردن   ز تو کشتن ز من تسلیم کردن
که برگ هر غمی دارم درین راه   ندارم برگ ناخشنودی شاه
بگفت این و دگر ره بر سر خاک   چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک
چو دیدند آن گروه آن بردباری   همه بگریستند الحق بزاری
وزان گریه که زاری بر مه افتاد   ز گریه هایهائی بر شه افتاد
که طفلی خرد با آن نازنینی   کند در کار از اینسان خرده‌بینی
به فرزندی که دولت بد نخواهد   جز اقبال پدر با خود نخواهد
چه سازد با تو فرزندت بیندیش   همان بیند ز فرزندان پس خویش
به نیک و بد مشو در بند فرزند   نیابت خود کند فرزند فرزند
چو هرمز دید کان فرزند مقبل   مداوای روان و میوه دل
بدان فرزانگی واهسته رائیست   بدانست او که آن فر خدائیست
سرش بوسید و شفقت بیش کردش   ولیعهد سپاه خویش کردش
از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو   جهان در ملک داد آوازه نو
رخش سیمای عدل از دور می‌داد   جهانداری ز رویش نور می‌داد

خاطره

دیشب بعد ۱۰ روز یا بیشتر جان جان را دیدم کلی دلم باز شد. همیشه سر به سر هم می زاریم و کلی کیف میدهد. مثل همیشه همچین عاشقانه نگاهم می کنه که دلم می خواد از توی وب کم بپر یک عالمه بوسش کنم.

امروز با مامانم چت می کردم ازش خواستم عروسکهام را بیاره نشونم بده. دقیقا یادمه کی خریداری شدن چند تایی شون را نشونم داد اما چندتاش را نمی دونست کجاس با دیدنشون انگار برگشتم به همه اون سالها.همیشه توی اتاقم انقدر عروسک بود که هر کی می آمد توش مسخرم  می کرد که من دیگه بزرگ شدم و باید این را بندازم بیرون اما من هنوزم هر بار که تو مغازه اسباب بازی فروشی برم یک چیزی می خرم.


دیگه حتی نمی دونم چند تا از کادوهایی که به جان جان دادم عروسک( خرس و سگ و...) از دستم در رفته.

۳-عشرت خسرو در مرغزار و سیاست هرمز (کتاب خسرو و شیرین)


قضا را از قضا یک روز شادان   به صحرا رفت خسرو بامدادان
تماشا کرد و صید افکند بسیار   دهی خرم ز دور آمد پدیدار
به گرداگرد آن ده سبزه نو   بر آن سبزه بساط افکنده خسرو
می‌سرخ از بساط سبزه می‌خورد   چنین تا پشت بنمود این گل زرد
چو خورشید از حصار لاجوردی   علم زد بر سر دیوار زردی
چو سلطان در هزیمت عود می‌سوخت   علم را می‌درید و چتر می‌دوخت
عنان یک رکابی زیر می‌زد   دو دستی با فلک شمشیر می‌زد
چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب   چو نیلوفر سپر افکند بر آب
ملک زاده در آن ده خانه‌ای خواست   ز سر مستی در او مجلس بیاراست
نشست آن شب بنوشانوش یاران   صبوحی کرد با شب زنده‌داران
سماع ارغنونی گوش می‌کرد   شراب ارغوانی نوش می‌کرد
صراحی را ز می پر خنده می‌داشت   به می جان و جهان را زنده می‌داشت
مگر کز توسنانش بدلگامی   دهن بر کشته‌ای زد صبح بامی
وز این غوری غلامی نیز چون قند   ز غوره کرد غارت خوشه‌ای چند
سحرگه کافتاب عالم افروز   سرشب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سیه پر   به زیر پر طوطی خایه زر
شب انگشت سیاه از پشت براشت   ز حرف خاکیان انگشت برداشت
تنی چند از گران جانان که دانی   خبر بردند سوی شه نهانی
که خسرو و دوش بی‌رسمی نمود است   ز شاهنشه نمی‌ترسد چه سوداست
ملک گفتا نمی‌دانم گناهش   بگفتند آنکه بیداد است راهش
سمندش کشتزار سبز را خورد   غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درویش بستد جای تنگش   به نامحرم رسید آواز چنگش
گر این بیگانه‌ای کردی نه فرزند   ببردی خان و مانش را خداوند
زند بر هر رگی فصاد صد نیش   ولی دستش بلرزد بر رگ خویش
ملک فرمود تا خنجر کشیدند   تکاور مرکبش را پی بریدند
غلامش را به صاحب غوره دادند   گلابی را به آبی شوره دادند
در آن خانه که آن شب بود رختش   به صاحبخانه بخشیدند تختش
پس آنگه ناخن چنگی شکستند   ز روی چنگش ابریشم گسستند
سیاست بین که می‌کردند ازین پیش   نه با بیگانه با دردانه خویش
کنون گر خون صد مسکین بریزند   ز بند قراضه برنخیزند

کجا آن عدل و آن انصاف سازی   که با رزند از اینسان رفت بازی
جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم   که بادا زین مسلمانی ترا شرم
مسلمانیم ما او گبر نام است   گر این گبری مسلمانی کدام است
نظامی بر سرافسانه شوباز   که مرغ بند را تلخ آمد آواز

۲-آغاز داستان خسرو و شیرین(کتاب خسرو و شیرین)


چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد   که بودش داستانهای کهن یاد
که چون شد ماه کسری در سیاهی   به هرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد می‌کرد   به داد خود جهان آباد می‌کرد
همان رسم پدر بر جای می‌داشت   دهش بر دست و دین بر پای می‌داشت
نسب را در جهان پیوند می‌خواست   به قربان از خدا فرزند می‌خواست
به چندین نذر و قربانش خداوند   نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی   چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری   به طالع تاجداری تخت‌گیری
پدر در خسروی دیده تمامش   نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز   که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چون مشک   چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی از آفتاب اندوه کش تر   شکر خندیدنی از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند   به شیر و شکرش می پروریدند
به بزم شاهش آوردند پیوست   بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با میدان فتادش   جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت می‌فزودش   خرد تعلیم دیگر می‌نمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی   تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد به شش چون سرو می‌رست   رسوم شش جهت را باز می‌جست
چنان مشهور شد در خوبروئی   که مطلق یوسف مصرست گوئی
پدر ترتیب کرد آموزگارش   که تا ضایع نگردد روزگارش
بر این گفتار بر بگذشت یک چند   که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معانی   که بحری گشت در گوهرفشانی
فصیحی کو سخن چون آب گفتی   سخن با او به اصطرلاب گفتی
چو از باریک بینی موی می‌سفت   به باریکی سخن چون موی می‌گفت
پس از نه سالگی مکتب رها کرد   حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد   سر سی سالگان می‌داد بر باد
بسر پنجه شدی با پنجه شیر   ستونی را قلم کردی به شمشیر
به تیر از موی بگشادی گره را   به نیزه حلقه بربودی زره را
در آن آماج کو کردی کمان باز   ز طبل زهره کردی طبلک باز
کسی کو ده کمان حالی کشیدی   کمانش را به حمالی کشیدی
ز ده دشمن کمندش خام‌تر بود   ز نه قبضه خدنگش تام‌تر بود
بدی گر خود بدی دیو سپیدی   به پیش بید برگش برگ بیدی
چو برق نیزه را بر سنگ راندی   سنان در سینه خارا نشاندی
چو عمر آمد به حد چارده سال   بر آمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنیهای نهان کرد   حساب نیک و بدهای جهان کرد
بزرگ امید نامی بود دانا   بزرگ امید از عقل و توانا
زمین جو جو شده در زیر پایش   فلک را جو به جو پیموده رایش
به دست آورده اسرار نهانی   کلید گنجهای آسمانی
طلب کردش به خلوت شاهزاده   زبان چون تیغ هندی بر گشاده
جواهر جست از آن دریای فرهنگ   به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن به تعلیمش برافروخت   وزو بسیار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک   فرو خواند آفرینش‌های افلاک
به اندک عمر شد دریا درونی   به هر فنی که گفتی ذو فنونی
دل از غفلت به آگاهی رسیدش   قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار   نهانی‌های این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی   نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوستر داشت   جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازیش از جهان شاه   ز هر دستی درازی کرد کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر   که وای آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری   و گر غصبی رود بر میوه داری
و گر کس روی نامحرم به بیند   همان در خانه ترکی نشیند
سیاست را ز من گردد سزاوار   بر این سوگندهائی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمود سستی   پدید آمد جهان را تندرستی
خرابی داشت از کار جهان دست   جهان از دستکار این جهان رست

۱-سخنی چند در عشق

مراکز عشق به ناید شعاری   مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد   جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است   همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرق سازی   همه بازیست الا عشقبازی
اگر بی‌عشق بودی جان عالم   که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد فسردست   کرش صد جان بود بی‌عشق مردست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند   نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند   اگر خود گربه باشد دل در و بند
به عشق گربه گر خود چیرباشی   از آن بهتر که با خود شیرباشی
نروید تخم کس بی‌دانه عشق   کس ایمن نیست جز در خانه عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست   که بی او گل نخندید ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی   و از آنجا خاست اول بت‌پرستی
همان گبران که بر آتش نشستند   ز عشق آفتاب آتش پرستند
مبین در دل که او سلطان جانست   قدم در عشق نه کو جان جانست
هم از قبله سخن گوید هم از لات   همش کعبه خزینه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ   به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی   بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه   نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند   نه آهن را نه که را می‌ربایند
هران جوهر که هستند از عدد بیش   همه دارند میل مرکز خویش
گر آتش در زمین منفذ نیابد   زمین بشکافد و بالا شتابد
و گر آبی بماند در هوا دیر   به میل طبع هم راجع شود زیر
طبایع جز کشش کاری ندانند   حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش   به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی   کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم   دلی بفروختم جانی خریدم
ز عشق آفاق را پردود کردم   خرد را دیده خواب‌آلود کردم
کمر بستم به عشق این داستان را   صلای عشق در دادم جهان را
مبادا بهره‌مند از وی خسیسی   به جز خوشخوانی و زیبانویسی
ز من نیک آمد این اربد نویسند   به مزد من گناه خود نویسند

کتاب خسرو و شیرین نظامی به ترتیب اشعار

۱-سخنی چند در عشق

۲-آغاز داستان خسرو و شیرین

۳-عشرت خسرو در مرغزار و سیاست هرمز (کتاب خسرو و شیرین)

۴-شفیع انگیختن خسرو پیران را پیش پدر(کتاب خسرو و شیرین)

۵-به خواب دیدن خسرو نیای خویش انوشیروان را (کتاب خسرو و شیرین)

۶-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۱  (کتاب خسرو و شیرین)

۷-حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز۲  (کتاب خسرو و شیرین)

۸-رفتن شاپور در ارمن به طلب شیرین

۹-نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول

۱۰-نمودن شاپور صورت خسرو را بار دوم

۱۱-نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم

۱۲-پیدا شدن شاپور

۱۳-گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین


ادامه دارد

سحر پرستان

به سنگ ساحل مغرب شکست زورق مهر،

پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند .

هزار نیزه زرین به قلب آب شکست .

فضای دریا یکسره به خون و شعله نشست .

به ماهیان خبر غرق آفتاب رسید .

نفس زنان به تماشای حال او رفتند !

ز ره درآمد باد،

به هم بر آمد موج،

درون دریا آشفت ناگهان، گفتی

هزاران اسب سپید از هزار سوی افق،

رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !

***

نه تخته پاره زرین، که جان شیرین بود؛

در آن هیاهوی هول آفرین رها بر آب !

هزار روح پریشان به هر تلاطم موج،

بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !

***

لهیب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد .

نواگران چمن از نوا فرو ماندند .

شب آفرینان بر شهر سایه افکندند .

سحر پرستان، فریاد در گلو، رفتند

عشق

اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟

کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟

چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری...

بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود!



دلم آواز می کنه بیا بیا


 من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام

من میخوام یه دسته گل به آب بدم
آرزوهامو به یک حباب بدم
سیبی از شاخهء حسرت بچینم
بندازم رو آسمون و تاب بدم
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من

من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتها یه بیتابی میخوام

مث یک دسته گل اقاقیا
دلم آواز می کنه بیا بیا
تو میری پشت علفها گم میشی
من میمونم و گل اقاقیا

گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من

دامنش شد خوابگاه خستگی اینچنین آغاز شد دلبستگی

نیمه شب آواره و بی حس و حال

در سرم ، سودای جامی بی زوال

پرسه ای آغاز کردیم، در خیال

دل به یاد آورد، ایام وصال

از جدایی ، یک دوسالی می گذشت

یک دوسال از عمر رفت و برنگشت

دل به یاد آورد، اول بار را

خاطرات اولین دیدار را

آن نظربازی ، آن اسرار را

آن دو چشم مست ، آهو وار را

همچو رازی مبهم و سر بسته بود

چون من از  تکرار، او هم خسته بود

آمد و هم آشیان شد ، با من او

همنشین و همزبان شد  ،با من او

خسته  جان بودم، که جان شد با من او

ناتوان بود و توان شد ،با من او

دامنش شد خوابگاه خستگی

اینچنین آغاز شد دلبستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر

وای از آن عمری که با او شد بسر

مست او بودم ز دنیا بی خبر

دم به دم این عشق می شد بیشتر

آمد و در خلوتم دمساز شد

گفتگوها بین ما آغاز شد

گفتمش

گفتمش: در عشق پابرجاست دل

گر گشایی چشم دل، زیباست دل

گر تو زورقبان شوی، دریاست دل

بی تو شامی بی فرداست دل

دل زعشق روی تو حیران شده

در پی عشق تو سرگردان شده

گفت

 گفت: در عشقت وفا دارم بدان

من تو را بس دوست می دارم بدان

شوق وصلت را به سر دارم، بدان

چون تویی مخمورم، خمارم بدان

با تو شادی می شود غم های من

با تو زیبا می شود فردای من

 

گفتمش: عشقت به دل افزون شده

 دل ز جادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده

عالم از زیباییت مجنون شده

 

بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش

بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود

بهرکس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود

همچو عشق من هیچ گل، زیبا نبود

خوبی او شهره افاق بود

در نجابت ، در نکوهی، طاق بود

روزگار.......

روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود

در غمش مجنون و عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود

سهم من جز عشق ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست

ساده ام آن عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری  را گسست

این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رفت

رفت و با دلدار دیگر عهد بست

با که گویم اوکه هم خون من است

خصم جان و تشنه خون من است

بخت بد وین وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم

باده نوش غصه او ،من شدم

مست و مخمور و خمار ازغم شدم

ذره ذره آب گشتم ، کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا دل پروانه را

عشق من!

عشق من از من گذشتی ، خوش گذر

بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر

دیشب از کف رفت، فردا را نگر

آخرین یک بار از من بشنو پند

بر من ، بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه زود

عشق دیرین گسسته تار و پود

گرچه آب رفته باز آید به رود

ماهی بیچاره اما مرده بود

 

که جان داروی عمر توست در لبھای میگونش



شنیدم مصرعی شیوا که شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش


به خود گفتم تو ھم مجنون یک لیلای زیبایی

که جان داروی عمر توست در لبھای میگونش


بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواھی

مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش


نوایی تازه از ساز محبت در جھان سرکن

کزین آوا بیاسایی ز گردش ھای گردونش


به مھر آھنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن

که خود آگاھی از نیرنگ دوران و شبیخونش


ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی

که تنھا عشق سازد نقش گردون را دگرگونش


به مھر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین

ھمه شادی است فرمانش ھمه یاری است قانونش


غم عشق تو را نازم چنان در سینه رخت افکند

که غمھای دگر را کرد ازین خانه بیرونش


غرور حسنش از ره می برد ای دل صبوری کن

به خود بازآورد بار دگر شعر فریدونش

که سیاھی شکسته پا به گریز روشنایی گشوده بال و پر است

سحر


بھترین لحظه ھای روز و شبم
لحظه ھای شکفتن سحر است
که سیاھی شکسته پا به گریز
روشنایی گشوده بال و پر است

که ھر چه بود تو بودی و روشنایی بود



ذره ای در نور


گل نگاه تو در کار دلربایی بود

فضای خانه پر از عطر آشنایی بود

به رقص آمده بودم چو ذره ای در نور

ز شوق و شور
که پرواز در رھایی بود
چه جای گل که تو لبخند می زدی با مھر
چه جای عمر که خواب خوش طلایی بود
ھزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که ھر چه بود تو بودی و روشنایی بود

سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید

زبان بی زبانان


غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چھره ھمچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید
آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غمھایم کنید
پشت پرده باغ اما
در ھراس
باز پاییز است و در راھند آن دژخیم و داس
سنگ ھا ھم حرفھایی می زنند
گوش کن
خاموش خا گویا ترند
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی ھای من فریاد ھاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی ھست مردم را دریغ
گوش ھا ھشیار نه
چشم ھا بیدار نیست

عشق ھرجا رو کند آنجا خوش است

عشق


عشق ھرجا رو کند آنجا خوش است

گر به دریا افکند دریا خوش است


گر بسوزاند در آتش دلکش است

ای خوشا آن دل که در این آتش است


تا بینی عشق را آیینه وار

آتشی از جان خاموشت برآر


ھر چه می خواھی به دنیا نگر

دشمنی از خود نداری سخت تر


عشق پیروزت کند بر خویشتن

عشق آتش می زند در ما و من


عشق را دریاب و خود را واگذار

تا بیابی جان نو خورشیدوار


عشق ھستی زا و روح افزا بود

ھر چه فرمان می دھد زیبا بود

یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو

حاصل عشق


یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد خاصل من
یک جان و ھزار گونه فریاد از تو

عشق تو به تار و پود جانم بسته است

زبانم بسته است



عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درھای جھانم بسته است
از دست تو خواھم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است

کنار تو ھر لحظه گویم به خویش که خوشبختی بی کران با من است



بھاری پر از ارغوان


تو را دارم ای گل جھان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مھر
بھاری پر از ارغوان با من است
کنار تو ھر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از ھر غمی
چو بینم که مھرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکرخنده آن دھان با من است