دیشب بعد ۱۰ روز یا بیشتر جان جان را دیدم کلی دلم باز شد. همیشه سر به سر هم می زاریم و کلی کیف میدهد. مثل همیشه همچین عاشقانه نگاهم می کنه که دلم می خواد از توی وب کم بپر یک عالمه بوسش کنم.
امروز با مامانم چت می کردم ازش خواستم عروسکهام را بیاره نشونم بده. دقیقا یادمه کی خریداری شدن چند تایی شون را نشونم داد اما چندتاش را نمی دونست کجاس با دیدنشون انگار برگشتم به همه اون سالها.همیشه توی اتاقم انقدر عروسک بود که هر کی می آمد توش مسخرم می کرد که من دیگه بزرگ شدم و باید این را بندازم بیرون اما من هنوزم هر بار که تو مغازه اسباب بازی فروشی برم یک چیزی می خرم.
دیگه حتی نمی دونم چند تا از کادوهایی که به جان جان دادم عروسک( خرس و سگ و...) از دستم در رفته.
سلام
جالب بود
دوران کودکی همیشه جذابه
عاشق و معشوق در محملى بنام عشق به هم میرسند-قدم رنجه نمایید از وبلاگم دیدن کنید
و به جملات قصار من نظر بدید