قضا را از قضا یک روز شادان |
|
به صحرا رفت خسرو بامدادان |
تماشا کرد و صید افکند بسیار |
|
دهی خرم ز دور آمد پدیدار |
به گرداگرد آن ده سبزه نو |
|
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو |
میسرخ از بساط سبزه میخورد |
|
چنین تا پشت بنمود این گل زرد |
چو خورشید از حصار لاجوردی |
|
علم زد بر سر دیوار زردی |
چو سلطان در هزیمت عود میسوخت |
|
علم را میدرید و چتر میدوخت |
عنان یک رکابی زیر میزد |
|
دو دستی با فلک شمشیر میزد |
چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب |
|
چو نیلوفر سپر افکند بر آب |
ملک زاده در آن ده خانهای خواست |
|
ز سر مستی در او مجلس بیاراست |
نشست آن شب بنوشانوش یاران |
|
صبوحی کرد با شب زندهداران |
سماع ارغنونی گوش میکرد |
|
شراب ارغوانی نوش میکرد |
صراحی را ز می پر خنده میداشت |
|
به می جان و جهان را زنده میداشت |
مگر کز توسنانش بدلگامی |
|
دهن بر کشتهای زد صبح بامی |
وز این غوری غلامی نیز چون قند |
|
ز غوره کرد غارت خوشهای چند |
سحرگه کافتاب عالم افروز |
|
سرشب را جدا کرد از تن روز |